ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه انصاری
فاطمه انصاری
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

سه اتفاقِِ عشقولانه، نه ببخشید چهارتا.

سلام:)

امروز رفته بودم حرمِِ حضرتِ معصومه، رفتم زیرزمینِ حرم تا بچه هام با خیالِ راحت بازی کنن، خیلی خوب بود.

وقتی میخواستم برگردم رفتم دنبالِ پسرم که لباساشو تنش کنم و بریم، همین طور که داشتم میرفتم پیشش یکدفعه چشمم به یک دختر خانمی که چادرسفید سرش کرده بود و کنارش یک آقا پسر بود و چند تا خانمو و دو تا آقای مُسن ، افتاد.

از این اوضاع فهمیدم این دختر خانمو اون آقا پسر تازه ازدواج کردند، خیلی از دیدنشون خوشحال شدم بغض گلمو گرفت، اصلا وقتی این جور چیزا رو میبینم از خوشحالی نزدیکه سکته کنم، اینقدر خوشحال میشم دو نفر ،کنارِ هم به آرامش برسن، که حد نداره، خلاصه این شد اولین اتفاقِ عشقولانه ی که افتاد. ( هنوز سه تای دیگه اش مونده.)

خب دومین اتفاقِ عشقولانه این بود که بعد از دیدنِ این عروس و داماد، رفتم یکم اون طرفتر نشستم ،چون پسرم گفت یکم دیگه بازی کنم؟ گفتم باشه یک دور دیگه بزن.

یکدفعه به ذهنم رسید که به این عروس و داماد یک هدیه بدم و فقط توی کیفم ده هزار تومن داشتم البته چهار تا دو تومنی هم بود، تصمیم گرفتم همین ده هزار تومنو بهشون هدیه بدم، یکم اولش گفتم ولش کن نمی خواد هدیه بدی ، باز دلم آروم نگرفت و بلاخره رفتم پیششون، عروس خانم و آقا داماد پشتشون به من بود و مادرِ عروس یا داماد روش به من بود، به این مادر سلام کردمو و گفتم: ببخشید اینا تازه عقد کردند؟ گفت : بله.

گفتم : می خوام بهشون هدیه بدم (حالا یکم هولم شده بودم) خلاصه عروس خانم روشو به من کرد منم ده تومنو بهش دادم و گفتم : ان شاالله به پای هم پیر بشید.

هم عروس خانم خیلی ازم تشکر کرد و هم آقا داماد. منم کلی ذوق کردم که دو نفر اینجوری ازم تشکر کردن، خیلی کیف داد.

خب حالا اتفاقِ سوم، من رفتم دوباره یکم اون طرف تر نشستم تا پسرم بیاد ، در این حین پدرِ عروس یا داماد که فکر کنم شصت سال داشتند، بهم لبخند زد،منم بهشون لبخند زدم، خیلی مهربون بودند و خیلی پدر، یک لحظه گریه گرفت از مهربونی ایشون ( این اتفاقِ قشنگی بود ولی سومی نبود) خلاصه همین جوری که نشسته بودم دیدم عروس خانم داره میاد طرفِ من، ایشون اومدو دوتا بسته ی کوچولو که توش پفیلا و نخود و کشمش و شکلات بود و یک دونه شکلات دیگه رو به من داد، منم خوشحال شدم ، عروس خانم دوباره به خاطرِ ده تومن ازم تشکر کرد،

منم حسِ بزرگ تریم گُل کرد و با خودم گفتم بذار یک نکته ی زندگی هم بهش یاد بدم.

بهش گفتم:< قدرِ همو بدونید و تحت هر شرایطی با هم مهربون باشید.>

نمیدونم مهربون بودن تحت هر شرایطی سخته یا آسون ولی اگه اصلِ زندگیت قرار بدی میشه انجام داد.

عروس خانم دوباره تشکر کردو رفت.

خب حالا اتفاقِ چهارمی: همون جا که نشسته بودم ، رومو اون ور کردم ،دیدم، خدایا یک خانم و آقای دیگه نشستن و دارن حرف میزنن ولی از طرزِ نشستنشون معلوم بود تو مرحله ی خاستگاری هستند، اینقدر ذوق زده شدم،

اصلا وقتی این جور چیزا رو میبینم انگار قلبم دوباره شروع میکنه به زدن، وقتی اینا رو میبینم با خودم میگم، چقدر هنوز دنیا قشنگه، چقدر هنوز امید هست،چقدر هنوز زندگی میتپه.

چند لحظه همین جوری نگاهشون کردم ، خیلی رویایی بودن.



مثل باران ببار.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید