ساعت هاست ک به او فکر میکنم؛
خستگی عجیبی بر من احاطه پیدا کرده است، او را میخواهم در حالی که او نیست و شاید هرگز او را نبینم.
دست هایم درد میکند، بدنم درد میکند و من همچنان منتظرِ او ایستاده ام.
چققدر تلخ است، چقدر دردناک است که سال ها منتظرِ خودت باشی ولی خودت را پیدا نکنی و به خودت نرسی.
زخم های روی قلبم خیلی عمیق است، درست به عمقِِ دردهای وجودم، من خودم را در آن خانه، در آن لحظه، در آن شب، در آن تاریکی گم کردم.....