تو را دوست دارم... بسیار دوستت دارم، مثال دخترکی که بر لب های سرد و خاکی معشوق دیوانه اش بوسه ای اشکالود مینشاند، تو را دوست دارم، تورا بسیار دوست دارم، بگذار، بگذار برایت بگویم، هنوز آن شب را بخاطر دارم ماه روی مژگانت میرقصید، اگر یادت باشد -که بعید است- حالت عادی نداشتی، روی خط موج ساحل تلو تلو میخوردی و وقتی شانه ات را گرفتم تا متوقفت کنم فریاد زدی، از خدا برایم گفتی، از خدایی که درختان انگور را به بار مینشاند، همان فاصله کوچک میان دو مرگ... خدا، خدایی که میان چابکی انگشتان دزدان میلغزد، بسیار سخن گفتی، گفتی اوست که به پریان پشت نارون مقدس وسط جنگل جان میبخشد، خدایی که لا به لای گیس بافته دختران دم بخت میگذارند را، البته یادم هست، ولی... ولی...او که اینچنین خشمگین نبود... جانان من، خدایی که گفتی خدای شاعران مستی است که نیمه شب زیر چراغ خیابان طرح خورشید میزنند، خدایی که من میبینم خشمگین است و... پشیمان هم... الان که صدای ترمز قطار در گوشم میپیچد باز یقین پیدا میکنم، او خشمگین است، و من، من... حتما دارم تاوان میدهم، تمام قلبم درد میکند، میدانم نمیتوانم لمست کنم، ای کاش که فقط صدایت را میشنیدم، ای کاش باز کوله پشتی را به سوی سرم نشانه میرفتی، جانان من، کاش باز از عصبانیت تا بناگوش سرخ میشدی... کاش دکمه آستینت باز می افتاد... چقدر دیوانه وار دوستت دارم، مثال دخترک و معشوق نیمه له شده اش زیر آوار... ولی من حالا از تو بسیار دورم مایل ها آنسوتر... و تو غمگینی، چنان آشفته و سرگردانی که مرا میترساند، کاش میدانستم چه شده، قلبم باز درد میکند، کاش باز دندان های نیشت را موقع خندیدن میدیدم، ولی به جای آن، پسرک دست فروشی را میبینم که زیر این باران کنار ورودی ایستگاه افتاده، شاید مرده باشد، کسی نمی ایستد تا حتی نگاهی حرامش کند... پسرک مرده. مایل ها از تو دورم، مایل ها... درست به اندازه عرض کابین یک قطار، و تو چنان سکوت بغض آلودی کرده ای که به آدم اطمینان میدهد، تاک ها هرگز دوباره به بار نمینشینند...این خدا بسیار خشمگین است... حالا سر بلند میکنی و پسرک را میبینی چنان از جا میپری انگار ، قطار میخواهد به راه بیافتد ولی تو کوچک ترین اهمیتی نمیدهی و به دو بیرون میروی، بی توجه به وسایلمان من هم دنبالت میدوم، باران سیل آسا میبارد، بالای سر جنازه پسرک ایستاده ای و وحشت زده نگاه میکنی، عاقبت علائم حیاتی اش را چک میکنی... مرده، مدت کمی هم نیست، مچ دستش توی دستت است، و کمی میلرزی، قطار دیگر رفته خم میشوم و نگاهت میکنم، چشمانت فراخ و وحشت زده اند، باران روی تیغه بینی ام جاری است، حالا صدای هق هقت در کسالت این آسمان تیره میپیچد، قطره هایی به درشتی بند انگشت از چشمانت میافتد مچاله میشوی و با تمام وجود گریه سر میدهی، در آغوشت میگیرم و با خود فکر میکنم: دیگر هردویمان سراپا خیسیم. و تو _و جنازه ای که احتمالا از صبح نفس نمیکشد_ را در آغوش دارم، و در این دیار غریب دیگر حتی یک پوند پول یا یک تکه لباس هم برای عوض کردن نداریم، همه اش در قطار جاماند و خب... کمی... فقط کمی... خوشحالم.