هر چقدر هم که اهلِ میانه روی و اعتدال بودن، خوب باشد من از آن گریزانم! من هیچوقت "یکی به نعل و دیگری به میخ کوبیدن" را دوست نداشته ام. در دایره ی تحلیلِ منطقی ام نمیگنجد! ترجیح میدهم همواره به "نعل" یا "میخ" بکوبم تا حداقل یکی کاملا با من و دیگری مطلقا بر علیه من باشد! تکلیفم با خودم و موضع ام باید روشن باشد. آن وسطها سرگردان بودن حالم را خراب میکند؛ انرژی ام را میگیرد؛ مرا به جایی نمی رساند...همه و هیچ بودن است!
از کودکی ام بود که این خصلت درونم شکل گرفت.آن روزها عاشق کارتن "بابا لنگ دراز" بودم. حتی رمانش را هم میخواندم! جودی آبوت دوست و هم بازیِ خیالی کودکی هایم بود و الگوی روزهای نوجوانی! حتی جولیا پندلتون را هم دوست داشتم! همان دخترِ ثروتمندِ قد بلندِ مغرور که تا جایی که یادم است در امان نبود از شدت نفرت و انزجار هم سن و سالانِ من... اتفاقا همین که توانسته بود اینهمه نفرتِ همه را برانگیزد برایم دوست داشتنی بود. سالی مَک براید را اما هیچوقت نتوانستم درک کنم! با اینکه یار شفیقِ جودی بود، دوستش نداشتم.به دلم نمی نشست. شخصیتش خنثی بود! نه کسی به اندازه ی جودی دوستش داشت و نه به اندازه ی جولیا از او متنفر بودند! انگار آن وسطها سرگردان بود و گاهی هم البته ضربه هایش را یکی در میان حواله ی میخ و نعل میکرد، اما موضعِ دقیقش مشخص نبود،نه میتوانست محبوبیت جودی را داشته باشد و نه میخواست مثلِ جولیا منفور باشد!رضایت داده بود به هر دو و هیچ...
بعدها بیشتر با این طرز تفکر و موضع گیری آشنا شدم. آنجایی که فهمیدم علی شریعتی شخصیتهای حادثه کربلا را تحلیل کرده است.از حسین گفته و تسلیم حرف زور نشدنش و پای حرفش ایستادن. گذشتن از زن و فرزند و آب،اما آبرو نه.بها دادن برای انتخاب! از یزید گفته و سر بریدنِ نوه پیغمبر و بی آبرویی اما رسیدن به چیزی که میخواهد! و در نهایت از عُمَر سَعد گفته و تردیدهایش.از هم خدا و هم خرما خواستنش. از اینکه هم بهشت برینِ حسین هوش از سرش برده و هم وعده ی امارت رِی. و در نهایت هیچ کدام نصیبش نشده است! آنجا بود که فهمیدم عُمَر سعد نه جرئت حسینی بودن را داشت نه یزیدی میتوانست باشد...
به کودکی ام برمیگردم و رُمان جین وبستر و جودی و جولیا و سالی.به تاریخ نگاه میکنم و حادثه کربلا.به زندگی ام... به روزمرگیهایم... به خواستنهایم... ضرباتِ من هیچگاه هم بر سر میخ و هم نعل فرود نخواهد آمد. مثلِ پدرم که هر روز "مرگ بر آمریکا" را با قدرت بیشتری میگوید اما همچنان دلش پیشِ آن اُوِرکتِ سبزِ آمریکایی که در روزهای جوانی گوشه ای جایش گذاشته؛مانده است...