اگر میدانستم که میرود، قبل از رفتنش به او میگفتم که چقدر دستهایش ظریف و زیبا هستند. به او میگفتم که چقدر بینی خوشفرم استخوانیاش به صورتش میآید. به او میگفتم رنگهای آن روسری با نقوش سبز و آبی به صورت سفیدش میآیند. میگفتم چقدر اندام ظریفش در همهی حالتها و در همهی لباسها خوب به نظر میرسد. میگفتم که چقدر راه رفتنش منحصر به او و زیباست. چقدر وقتی چشمهایش را با وسواس مداد میکشد بالغتر و جذابتر دیده میشود. و چقدر چشمهایش در سادگی صبح بینظیر است.
باید به او میگفتم که چقدر قلب مهربانی دارد. معاشرت با او لذت بخش است. لبخندش پر از انرژیست. چقدر دندان های سفید و مرتبش به لبخندش نما میدهد. چقدر کلماتش را به جا بیان میکند و چقدر صدایش آرامشبخش است. میگفتم که نگاه هنرمندانهاش او را متمایز میکند. تلاش و ارادهاش همیشه ستودنیست. و ذهن جست و جوگرش برای کشف علم و حقایق را هرکسی ندارد.
اگر میدانستم که آدمها آنقدر در زندگی روزانه و فکرهای چهارچوبمند خود غرق و گم شده اند که خوب بودن و خوب ماندن کنار یکدیگر را فراموش کردهاند، اگر میدانستم که هر انسانی با وجود همهی نشان ندادنهایش، چقدر به گفتن اینها از طرف نزدیکانش نیاز دارد، آنوقت شاید به او میگفتم که چقدر برای خودش کافی و کامل است. چقدر در مقام یک انسان در جای درستی قرار گرفته و چقدر در زندگیاش معانی و تصمیمها درست و ارزشمند اند. هرچند که انسانهای دیگر نتوانند او را درک کنند. هرچند که بقیه نگاهشان با او متفاوت است.
اگر میدانستم که قلب آدمها چطور در مواجهه با چالشهای روانیِ به ظاهر ساده شکننده است، و ذهن چطور تصاویر و جملات ناراحت کننده را درونش ثبت و تا سالها نگهداری میکند، به او میگفتم که چقدر او را درک میکنم. به او میگفتم که فقط او نیست که این احساس را تجربه میکند. میگفتم آن روز وقتی که ناخن جویدنم را مسخره کرد، تا سالها قلبم فراموش نکرد. و وقتی مامان کاورهای امتحانم را مچاله کرد و بابت اینکه نمره هایم همگی عالی نیست داد کشید، چقدر احساس کردم برایش بیارزشام. و آن موقعی که توسط بابا نادیده گرفته شدم تصمیم گرفتم تا سالها به او نزدیک نشوم و نشدم. و تمام وقتهای کوچک و لعنتی دیگه که با ظاهر کوچک و مسخرهشان باعث میشوند که هیچکس باور نکند که چقدر عذابم دادند.
اگر میدانستم، به او میگفتم که چقدر آدمها در لحظههای بیارزش زندگی خودشان غرق اند و فقط به خودشان فکر میکنند که اصلا یادشان هم نمیآید چطور با رفتار و حرفهایشان کسی را رنجانده اند. میگغتم که چقدر همهی ما شبیه هم هستیم. همانگونه که وقتی قلبت شکسته بود و هیچکس تو را نفهمید، شاید او و آدمهای دیگر هم روزی قلبشان با حرف و کلام تو شکسته شده بود و تو آنها را نفهمیدی. میگفتم که دنیا چقدر جای نفهمیدن آدمها توسط همدیگر است. که چقدر باید کمتر و ناچیزتر به این چیزها بها داد.
اگر میدانستم، به او میگفتم که برای ادامه دادن باید بخشید. باید رها کرد. نه برای دیگران، که برای خودمان. میگفتم که با رفتن شاید نتوان این زخمها را درمان نمود.
-برای فرمهر