هیچ وقت فکر نمیکردم توی این سن به یه خلا وجودی از اهدافم برسم. خلایی که حتی خدا برام از همه نزدیکتر میشه در عین اینکه میخوام بیشتر بشناسمش و هرچقدر بیشتر میخوام درکش کنم میفهمم بازم خیلی خیلی کمه!
وای این عالم!
این کهکشانها!
این سیارات وستاره ها!
چقدر دیدم رفت توی اسمونا! بچه که بودم بیشتر وقتا فکرمیکردم خدا توی اسموناس یا نه حتی خیلی نزدیک به ما ادما !
الان که دارم روی سالهای بیست سالگی راه میرم مبینم نه! خدا شاید همون صدای خش خش برگای پاییزه که مدهوشت میکنه ! شاید همون عطر گل نرگسه! شاید همون ستاره ی چشمک زنه که هر شب توی اسمون میدیش! خدا انقدر بزرگه که توی لحظه لحظه زندگیم جاریه ولی چرا من بعضی وقتا یادم میرش!؟ نمیدونم بازم نمیتونم از فکر این کهکشان و عالم بیرون بیام!
یادمه توی دبیرستان همیشه راجب به ساخت سفینه های فضایی و یا اینکه ادمای فضایی واقعا وجود دارند یه چیزایی با اون اینترنت پرفیلتر مدرسه از یوتیوب میخوندم. یادمه همیشه هدف خلقت برام خیلی پیچیده تر از نگاه دخترای همسنم بود! انقدر به نجوم و اختر شناسی و نظریه نسبیت علاقه داشتم و دارم که هنوزم که هنوزه برام اخبارش تازگی داره ولی خوب این وسط معماری خوندم .:)
وای که الانم رسیدم به فلسفه ی وجودیم!
به خدا.
علت این پریشان نویسی امشبو نمیدونم فقط میدونم ذهنم خیلی سرکش شده! خیلی!