ویرگول
ورودثبت نام
فائزه عبدی پور
فائزه عبدی پوردست من نیست، کلمات حمله می‌کنند‌!
فائزه عبدی پور
فائزه عبدی پور
خواندن ۷ دقیقه·۱۰ ماه پیش

ما رفتیم مراسم پیر شالیار

مدت‌ها بود از اینکه کوله رو بردارم برم یه وری روح و روان و جسمم رو بازسازی کنم می‌گذشت. دلیلش این بود که ۳ سال توی منجلابی گیرکرده بودم که واویلا! بالاخره همه چیز دست به دست هم داد و تونستم از دوشنبه‌‌شب تا جمعه‌شب، برم کوردستان، مریوان و هورامان. در ادامه می‌خوام براتون داستان سفرم رو بنویسم.

آماده برای سفر
آماده برای سفر



دوشنبه چطور گذشت؟

روز قبلش فرزانه خواهرم قبول زحمت کرد که بیاد پیش توله‌سگ‌ها تا من با ماشین شخصی خودم نرم تو جاده و با اتوبوس برم، صبح که بیدار شدم پوتینم رو پا کردم و به‌به! عجب هوایی. حالا که من داشتم می‌رفتم بعد عمری تهران بارونی شده بود و قشنگ. تا شب سر کار بودم و منتظر که بالاخره برم ترمینال و سوار اتوبوس شم.

بالاخره نشستم تو اتوبوس
بالاخره نشستم تو اتوبوس

بغل دستیم دوتا آقای کورد بودن که از لهجه و لباسشون به نظرم کورد عراق بودن. اولش باهام کوردی حرف زدن چون جامانه داشتم، بعد که فارسی جواب دادم ناراحت شدن که ای بابا این خوشگلمون(یعنی من) چرا فارس بود :)) یه ساعت خفن و خوشگل هم دستش بود که من تا صبح چشمم بهش بود.

مرد کورد در اتوبوس
مرد کورد در اتوبوس


صبح روز سه‌شنبه

ساعت ۶ صبح نشده بود که رسیدم مریوان. دوستم در مریوان گفته‌بود تماس بگیرم، اما دلم نیومد بیدارش کنم. کوله رو انداختم پشتم و راه افتادم تا یکم زمان بگذره.

قشنگی شهر برام زیباتر شد وقتی اون ساعت صبح، درحالی که هوا هنوز تاریک بود ولی هیچ‌کس مزاحمتی برام ایجاد نکرد و من از نفس‌گشیدن تو هوای مریوان لذت می‌بردم.

رسیدم مریوان
رسیدم مریوان

دو بار صبحونه خوردم!

بالاخره یه زنگی زدم و دوستم رو بیدار کردم که آقاجان همه جا بسته‌است. چه کنم؟ گفت احتمالا چون روز تعطیله، برو شبرنگ روبه‌روی بانک کشاورزی یه چیزی بخور و بشین گرما بشه تا من بیام.

حلیم در مریوان
حلیم در مریوان

منم تا شبرنگ پیاده رفتم و وارد اولین حلیم و کله‌پزی شدم. حلیم برام آوردم با چایی و عشق کردم. بعد هم دوستم اومد دنبالم و رفتیم زریبار زیبا. صبحونه دوم هم خونه برادر دوستم خوردم، چون نه گفتن زشت بود.

زریبار مریوان
زریبار مریوان


کانی دینارگردی در مریوان با شاکو و دیاکو

ناهار رو نسرین‌بار گذاشت، من دوش‌گرفتم و لباس کوردی برام آماده کرد که می‌خوایم بریم هورامان و مراسم پیرشالیار خوشگل موشگل باشم. تا نسرین برای خودش لباس آماده مب‌کرد من و شاکو و دیاکو پسراش راهی خیابون شدیم تا گشتی بزنیم.

ما سه تا تو کانی دینار مریوان
ما سه تا تو کانی دینار مریوان


بریم هورامان تخت و مراسم پیرشالیار...

برنامه اصلی رفتن به هورامان تخت بود. مراسم از بعد از ظهر سه‌شنبه شروع میشد. و ما حرکت کردیم. متاسفانه تو راه برف درست حسابی نبود و ناراحت شدیم از این خشک‌سالی و در نهایت یه چای آتیشی خوردیم که بشوره ببره!

چای آتیشی
چای آتیشی


بالاتر تو کوه مردم وایساده بودن و عکس می‌گرفتن و یکمم برف بود و برف بازی می‌کردن. ما زیاد نموندیم و به حرکت تا شهر هورامان تخت ادامه دادیم.

کوه مرزی مریوان با عراق
کوه مرزی مریوان با عراق

زمین چمن هورامان تخت

ما رسیدیم شهر و بچه‌ها چون شنیده بودن به تازگی زمین چمنی تو هورامان احداث شده سریع رفتیم که ببینیمش. خیلی جذاب بود، تو ارتفاع و میون سنگ‌ها یه زمین چمن خفن ساخته بودن.

زمین چمن هورامان تخت
زمین چمن هورامان تخت


آیین عروسی پیر شالیار

تا رسیدم پرسیدم پیر شالیار کی بوده؟ چیکار کرده؟ عروسی پیر شالیار یعنی چی؟ اولش بهم گفتن بزرگای روستا گفتن اجازه نداریم در موردش حرف بزنیم و فقط یه عده که بهتر میدونن اجازه دارن بگن. کلیت ماجرا ولی از این قراره: دختر یه شاه ایران، کر و لال بوده و هیچکس نمی‌تونسته بهش کمک کنه تا این‌که می‌شنون یک کسی هست در هورامان تخت که کرامات داره و می‌تونه خوبش کنه. راه میفتن به سمت روستا و تا وارد محدوده هورامان میشن، دخترک حالش خوب میشه. شاه هم میگه باید پیرشالیار رو داماد خودم بکنم. اما پیر شالیار میگه من هیچی ندارم که، چطوری با دختر شما ازدواج کنم؟ مردم روستا هم که از این ماجرا با خبر میشن و خیلی براشون پیر شالیار آدم مهم و معنوی‌ای بود میگن تو عروسی کن ما همه چیز رو برات محیا می‌کنیم. اینجوری میشه که هرسال از اونموقع این آیین رو اجرا می‌کنن. از هفته‌ها قبل اعلام میشه که عروسی قراره برگزار شه.


هورامان و پیرشالیار
هورامان و پیرشالیار


کوته کوته در مراسم پیرشالیا: در بزن خوراکی بگیر

موقعی که ما رسیدیم، یعنی روز قبل از عروسی، بچه‌ها از از ساعت 4-5 تو خیابون‌های شهر راه افتادن و کوته کوته کردن. کوته کوته یعنی همون ناک ناک- تق تق و در زدن. این در زدن به این معناست که صاحب‌خونه بیا بهم خوراکی بده. پسرخاله شاکو، یه پلاستیک پر خوراکی گیرش اومده بود. منم ازش یه شکلات گرفتم. شاکو ناراحت بود که نرسیده بهش، ولی خودش گفت فردا قبل از اذان صبح کلاروچنی داریم و اون‌هم مثل همینه و حتی شلوغ‌تر که میریم در خونه‌ها رو می‌زنیم و خوراکی میگیریم. من گفتم بابا هیچ‌کس اون‌موقع بیدار نیست.

کوته کوته مراسم پیرشالیار
کوته کوته مراسم پیرشالیار


کلاروچنی، وسایل عروسی محیا شده و جمع‌آوری می‌شود!

برخلاف چیزی که پیش‌بینی کرده‌بودم ساعت 4 صبح سروصدای کلاروچنی، کلاروچنی از خواب بیدارم کرد. بچه‌ها با کیسه‌هاشون در خونه‌هارو می‌زدن که در واقه به صورت نمادین یادآور روز عروسی پیرشالیار بود که مردم هر کدوم بخشی از لوازم مورد نیاز رو تهیه کردن. حالا بچه‌ها تمام خونه‌هارو می‌گشتن و خوراکی‌های خوشمزه جمع می‌کردن.

کلاروچنی در مراسم پیرشالیار
کلاروچنی در مراسم پیرشالیار


قربانی برای ولیمه عروسی پیرشالیار

کلاروچنی که تمام شد، حدود ساعت 9 صبح مردم کم کم لباس‌های قشنگشون رو پوشیدن و جمع شدن تا قربونی کنن. باید غذای عروسی رو آماده می‌کردن. شهر هورامان پر از جوش و خروش شده بود. فرصتی شده بود تا همه جمع بشن، معاشرت کنن و از فضا استفاده کنن. هر طرف رو نگاه می‌کردی عکاس‌ها داشتن عکاسی می‌کردن و گردشگران داشتن در مورد مراسم پرس و جو می‌کردن. ما هم وسط جمعیت نظاره می‌کردیم و لذت می‌بردیم. منم لباس کوردی پوشیده بودم و همه فکر می‌کردن کورد هستم.

قربانی کردن
قربانی کردن


ناهار خوردیم و منتظر شدیم تا شروع عروسی و سماع

چند ساعت مونده به شروع مراسم ذکر و سماع، وقت این بود که شهر رو ببینی، غذا بخوری و خودت رو آماده کنی برای مراسم ذکر و سماعی که قرار بود شروع بشه. ما هم گشتی زدیم و رفتیم ناهار خوردیم و ظرفارو شستیم و خودمون رو قشنگ کردیم که عروسی پیرشالیار رو برگزار کنیم.

من تو لباس کوردی
من تو لباس کوردی


شروع مراسم پیر شالیار

مراسم کم کم داشت شروع میشد. جمعیت خیلی زیاد بود، و در یک اتفاق ناباورانه، یهو مواجه شدیم با انتظامات که داشت زن‌ها و مردها رو از هم جدا می‌کرد. فقط یه عده بلاگر خانم اجازه داشتن برن نزدیک‌تر. اینجوری شد که ما خانم‌ها طبق معمول، به پشت بوم٬های بالاتر و دورتر از برگزاری مراسم، یعنی اونجایی که دف زنی و ذکرگویی هست رفتیم و تقریبا هیچ چی نتونستیم از مراسم ببینیم. حال هممون گرفته شد و غرزنان دور شدیم. من که نموندم. خیلی ناراحت کننده بود وضعیت. این‌همه گردشگر و تور که اومده بود مراسم رو ببینه نمی‌تونست چیزی ببینه :). رفتم یه جای دیگه که این آقا رو دیدم. ایشون هنوز با روش سنتی با چوب، شونه برای موهای سر درست می‌کرد. خیلی گوگولی بود.

در حال تهیه شونه چوبی
در حال تهیه شونه چوبی


آش و غذای نذری از مراسم پیرشالیار

به نظرم رسید مردم محلی بهشون آش میرسه، نمیدونم خلاصه دیدم یکی قابلمه دستشه و داره میگذره، از قضا فامیل میزبان من بود و یک کاسه از آش گیرمون اومد. همه چی تو آش بود. انار، آلوچه، سبزی، گوشت، برنج و حبوبات ... یه مزه ترش و ملس می‌داد خلاصه.

حالا که مراسم رو ندیدیم، برگردیم پس

با حشمت و یزدان برگشتیم. موندن جایز نبود :). انتظار نداشتم اینجوری باشه و زن‌ها رو جدا کنن. برای همین گفتیم برگردیم مریوان. قبل رسیدن، دلی از عزا درآوردیم و کباب و جیگر زدیم بر بدن و واقعا خوشمزه بود. در کنارش کلانه داغ و تنوری هم خوردیم. کلانه یه جور نون با سبزیجاته که به قول حشمت پیتزای کورداست :))

کلانه
کلانه


خب اینم از این: پیرشالیار 1403 هم تمام شد.

من موندم مریوان، صبح رفتم گشتم بازار رو و یکم سوغاتی خریدم و بعد رفتم سنندج و یک شب هم سنندج موندم که البته خیلی کم بود. و باید یک سفر کامل و چند روزه برم خود سنندج رو بگردم، ولی دیگه قرارمون صحبت در مورد مراسم عروسی پیرشالیار بود پس سرتون رو درد نیارم و ماچ بهتون.


من در کبابی و خدانگهدار
من در کبابی و خدانگهدار


۶
۲
فائزه عبدی پور
فائزه عبدی پور
دست من نیست، کلمات حمله می‌کنند‌!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید