گاهي براي به دست آوردن بعضي چيزها پافشاري مي كنيم گاهی هم برای نبودن در شرایطی خودمون و به این در و اون در میزنیم،اما خبر نداريم كه يك سري اتفاقات با برنامه ريزي قبلی براي ما درنظر گرفته شده و در هیچ شرایطی نمی تونیم ازش فرار کنیم. در مورد هميشه صحبت نمي كنم در مورد معدود اتفاقاتي حرف ميزنم كه با بودن در فراز و نشيب هاش رسالت خودمونو پيدا مي كنيم.
گاهي چه بخوايم چه نخوايم درگير بازي در فيلم هاي تراژدي مي شيم و نقش بازي مي كنيم. تراژدي هايي كه مجبوريم براي جون سالم به در بردن نقش هايی طاقت فرسايي بازي كنيم.بماند با چه آدمايي روبه رو مي شيم كه يه سرياشون كمتر از زامبي نيستن و بعضياشون اينقد حساب شده و درستن كه همش ميگي كاش به جای اون زامبيا چهار تا ديگه از اون آدم حسابیا بودن.مشکل اینجاست که تو این بازيا هيچ انتخابي نداريم و هر نوع آدمي پيدا ميشه. فقط چيزي كه من متوجه شدم اينكه فقط همبازي شدن با خوبا چيزي به زندگي اضافه نمي كنه...! بعد جالبيش اينه وقتي فيلم تموم ميشه همش ميگی كاش تو اون سكانس بهتر بازي مي كردم، كاش اون حرف و ميزدم،كاش و اما و اگرهاي فراوان اما قطعا تو اون زمان و شرايط تو بهترين تصميم رو گرفتي.
آخرين كلام اينكه اگر نقش خودمونو تو اين فيلم بازي كنيم و كاملا خودت باشي برنده اي و خيلي چيزها ميتوني ياد بگيري. و ديگري اينه كه دوست يا آدم حسابي ديگه اندوخته اي براي آدم نداره چون تا جايي كه مي تونسته ياد داده و تو ياد گرفتي. تنها دشمنه یا به قولی موانع هست كه به تو اضافه مي كنه و با هوشياري مي تونيم خيلي چيزا ياد بگيريم و اوج بگيريم.
*گاهي از دل بدترين اتفاقات،شرايطي بيرون مياد و آدمي ميشي كه هرگز فكرش رو هم نمي كردي*