همیشه میگن استعداد اصلیت رو تو بچگیت پیدا کن!
من بچه بودم خیلی مینوشتم! از اونجا که خیلی درونگرا بودم و دوستای کمی داشتم و به شدت هم تو رویاها و دنیاهای خودم سیر میکردم شعر و دلنوشته زیاد می نوشتم! دوست های خیالی داشتم. سناریو میچیدم و با خودم حرف میزدم. از اشکال سایه های که تو اتاقم میوفتادم کلی شکل درست میکردم.. ایده پردازی می کردم و تو ذهنم و فقط تو ذهنم داستان خلق میکردم جوری باورش میکردم که میشستم باهاش گریه میکردم یا از ته دل میخندیدم...
بزرگتر که شدم دیگه نمی نوشتم تا اینکه عاشق نمایشنامه نویسی و فیلم های کلاسیک شدم. عجب دیالوگ هایی! چقدر عمیق!
خواستم برم کلاس نمایشنامه نویسی ولی دوستم مجابم کرد برم کلاس داستان نویسی! خیلی اعتماد به نفس نداشتم چون برعکس بقیه تا اون موقع خیلی مطالعه ی کمی داشتم، کتاب کم میخوندم و خب خلاقیت به جز بخش ذاتی بودنش بخش خیلی بزرگیش از مطالعه و دانش داشتن تو اون زمینه میاد! یادمه با اینکه خیلی کم کتاب خونده بودم داستان کوتاه هام رو که میخوندم استادم و بقیه خیلی من رو تشویق میکردن... من فقط حرف دلم رو تو داستان هام جا میدادم... خودم؟ هر چی جلوتر میرفتم خیلی ایراد میگرفتم... انگار چند بار که نوشته های خودتو میخونی هی با خودت میگی چقدر خامه، چقدر کودکانه ست، چقدر ساده می نویسی... این چه وضعشه؟ خیلی میتونست بهتر باشه... آخر سر کمالگرایی که از بچگی دوست و همراهم شده بود، بهم مستولی شد و من دیگه کلاس نرفتم و دیگه ننوشتم چرا؟ چون توش پرفکت نبودم! برای همین از بچگیم به اینور من از نوشتن فراری بودم! غافل از اینکه خود ننوشتن و نخوندن باعث میشه تو نوشتن هیچوقت پیشرفت نکنی...
دوباره در اون جعبه رو بستم و سه قفله کردم... این بار شاید برای همیشه...
همیشه فرار میکردم از این استعدادم! دوست نداشتم استعدادم نویسندگی باشه! نمیخواستمش! باهاش می جنگیدم! درواقع هم دوستش داشتم و هم دوستش نداشتم! از دستش عصبانی بودم! برای همین هی میزدم تو سرش که بره پایین و نیاد بالا! بهتره بگم از دست کمالگرایی خودم عصبی بودم...
و حقیقت؟ دوست داشتم استعداد خیلی باکلاس تری داشته باشم تا نویسندگی!
گذشت... سایت جابینجا رو که داشتم اسکرول می کردم و عنوان کارآموز محتوا رو سرچ میکردم در کمال تعجب و خوشحالی دیدم آکادمی وبسیما کارآموز تولید محتوا میخواد. رزومه رو فرستادم و هر چندساعت یه باز چک میکردم ببینم رزومه م توسط کارفرما بررسی شده یا نه
فرداش جابینجا زد رزومه بررسی شده و اگه بخوان با شما همکاری کنن باهاتون تماس میگیرن.
دو روز گذشت... و بالاخره از منابع انسانی باهام تماس گرفتن و گفتن یه پرسشنامه برای شما فرستادیم و لطفا پر کنید و برامون ارسال کنید.
چه پرسشنامه ای! چه سوال هایی!
خیلی برام هیجان انگیز بود و تا اونجایی که جا داشت و میشد و حرف تو دلم بود، تو پرسشنامه نوشتم و خیلی طول کشید تا تمومش کنم! یه سری سوال ها رو طولانی تر از اون چیزی که میخواستن جواب دادم.
دلم خیلی پُر بود... نوشتم و نوشتم... از دغدغه هایی که دارم نوشتم... از اینکه چقدر وقتایی که مینویسم حس و حالم عوض میشه و چه حس های متفاوت و متناقضی در من ایجاد میشه...
برای منی که از بچگی خیلی آدم رویاپردازی بودم و تو داستان ها و شخصیت های خیالی خودم زندگی میکردم شاید حس هایی که موقع نوشتن در من ایجاد میشه برای بقیه اگزجره به نظر برسه...
از آدما نوشتم... از اینکه چقدر کوچینگ و ارتباط برقرار کردن از طریق نوشتن با آدما رو دوست دارم... چقدر دوست دارم درست راهنمایی بشن و جواب سوالاشون رو به بهترین شکل بگیرن بلکه یکم از دغدغه های ذهنیشون کم بشه...بلکه بتونم بهشون کمک کنم... کمک؟ اره کمک کردن رو همیشه دوست داشتم چرا؟ نمیدونم شاید برای ارتباط گرفتن با آدما
شاید چون از بچگی فقط خودم بودم و خودم الان این رو پروجکت کردم رو آدما و دوست دارم راه ارتباطیم باهاشون کمک کردن بهشون باشه... خوب یا بد؟ نمیدونم شاید بد باشه...
همیشه ساختن رو دوست داشتم بدون اینکه بهش آگاه باشم... ساختنِ از هیچ و تبدیل کردنش به اثری که یونیکه و مختصِ خودت...
همیشه با نوشتن احساساتم و گفتن حرف هام تو نوشته ها خیلی راحت تر بودم تا اینکه بخوام رو در رو مطلبی رو به بقیه انتقال بدم...
دوست داشتم از این بنویسم که اصلی ترین نیاز آدم ها، چیزی که همیشه به صورت ناخودآگاه دنبالشن صمیمیته... حلقه ی گمشده ی تمام ماها از وقتی ایجاد شد که از رحمِ مادر جدا شدیم و به دنبال صمیمیت از دست رفته مون می گردیم...
از اهمیت اعتماد سازی نوشتم... از اینکه چقدر صمیمیت و اعتماد سازی در کمالِ صداقت و حرفه ای بودن توی جلب رضایت مخاطب موثره و باعث برقراری ارتباط موثر بین طرفین میشه...
تو ذهنم از این ناله کردم که چقدر محتوای بی کیفیت زیاده که آدما برای از سرباز کنی صرفا یه محتوایی رو ارائه میدن و مخاطب رو کلافه و سردرگم رهاش میکنن
و مخاطب خسته از اینکه جواب سوالاتش رو پیدا نکرده و صرفا ذهنش با کلی اطلاعات که خیلی شاید به کارش هم نیاد پر شده و مجبوره دوباره بره لنقدر سرچ کنه تا در نهایت به جواب سوالش برسه
از علاقه هام نوشتم... از مسیری که از گذشته تا به امروز منو به اینجا رسونده... منو تبدیل به چیزی که هستم کرده...
فکر کردم و نوشتم از اینکه از بچگی واقعا چه چیزی رو میخواستم؟ دنبال چی بودم؟ الان کی ام؟ الان دنبال چی میگردم؟ الان کجای جهان ایستادم؟ تجربه های زیست شده م چیه؟ اصلا چرا اینجام؟ من اینجا چیکار می کنم؟ هنوز راهم رو پیدا کردم یا سردرگمم؟ مقصد مهمه یا مسیر؟آدما اینجا دنبال چی میگردن؟ آدما تو محتوای ما دنبال چی ان؟
خوب که فکر میکردم میدیدم تو هر برهه لزوما علاقه ی خاصی رو داشتم و من برخلاف خیلیا هیچوقت آدمی نبودم که بدونم بزرگ شدم دقیقا میخوام چیکاره شم! صرفا زندگی رو یه سفر و تجربه میدونستم مسیر برام مهم بود نه مقصد و رسیدن...
پرسشنامه رو که تموم کردم حالم خیلی خوب بود... حس رهایی و سبکی داشتم... حرفایی که ته دلم بود و همیشه دوست داشتم بزنم رو داخل پرسشنامه نوشتم و چقدر دوستش داشتم...
گذشت و تماس گرفتن و برای مصاحبه تایم فیکس کردیم.
استرس مصاحبه ی آنلاین رو داشتم واقعا مصاحبه ی حضوری رو ترجیح میدم چون بیشتر میتونم ارتباط بگیرم و راحت ترم.
روز مصاحبه از لحاظ روحی تو شرایط خوبی نبودم.
رفتم تو یه کافه نشستم و دفعه ی اولم بود که توی محیط کافه مصاحبه آنلاین میرفتم.
تجربه ی خوشایندی برای من نبود. سر و صدا بود و حواسم پرت میشد. از پشت گوشی نمیتونستم خوب صحبت کنم و ارتباط بگیرم و مصاحبه که تموم شد فکر کردم خراب کردم و اصلا اون چیزی که تو ذهنم بود و میخواستم بگم و بشه نشده بود! و انتظار تماس دوباره رو نداشتم!
در کمال تعجب باهام تماس گرفتن و گفتن قبول شدی!
جلسه ی معارفه شروع شد به جز من ۶ کارآموز دیگه هم بودن
بعد اون جلسه فهمیدم باز هم کلمه ها میتونن آدما رو به هم نزدیک کنن! کلمه اونم از نوعِ درستش!
باز هم میشه به دنیا امیدوار بود...
کلمه ها باز هم جاری شدن و راهشون رو به دنیای من باز کردن...
شاید این یه آغاز بود...
آغازی دوباره برای شفای خود...