فائزه نظری
فائزه نظری
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

بازجویی در اتاقی سانتی‌مانتال در جُردن (تجربه مصاحبه کاری)

نزدیک ظهر بود که تلفنم زنگ خورد. خانمی پشت خط بود. بعد از احوال‌پرسی‌های معمول گفت که برای بعد از ظهر باید به آنجا بروم. صدایش خنثی بود: «ساعت ۴ اینجا باشین. اومم.. نمی‌تونین بیاین؟ خُب ساعت ۵.۵ چطوره؟ آدرس رو براتون بخونم یا خودتون میرین تو سایت پیدا می‌کنین؟ خداحافظ».

آدرس را جست‌وجو کردم. جُردن! راه زیادی در پیش داشتم و باید زود آماده میشدم.

اوه! آنقدر تماس غیرمنتظره بود که یادم رفت بپرسم با چه کسی قرار است ملاقات کنم.

ساعت ۳.۵ تاکسی آنلاین گرفتم و راه افتادم. تهران چند رنگ شده بود. برگ‌های زرد و نارنجی درختان روی چمن‌های سبز کنار اتوبان‌ها و خیابان‌ها ریخته بودند. هوا ابری و گرفته بود. راننده موسیقی‌های انتخاب شده را یکی پس از دیگری پخش می‌کرد و بعضاً روی فرمان با انگشتانش تنبک می‌نواخت. از کنار پراید نقره‌ای که گوشه اتوبان پارک شده بود و راننده‌ کلافه‌اش که کاپوت را بالا زده بود و مثل مسائل پیچیده ریاضی به دل و روده اتومبیل بیچاره چشم دوخته بود، به آهستگی گذر کرد.

آخرهای مسیر بود ولی لعنت به ترافیکی همیشگی تهران و لعنت به جردنِ همیشه شلوغ! و چراغ قرمزهایی که گویی وسیله شکنجه کسانی هستند که پشت ترافیک مانده‌اند. نگاهم به عابرهایی افتاد که از پیاده‌رو ناهموار کنار خیابان عبور می‌کردند و نگاهی به ماشین‌های درهم قفل شده می‌انداختند و با پوزخند به مسیرشان ادامه می‌دادند. گویی سرنوشت بالاخره برگ برنده را به آن‌ها نشان داده بود.

راننده ماشین را خاموش کرد و پیاده شد تا سیگاری روشن کند. در همین حین نگاهی به ترافیک و چراغ قرمز روبه‌رویش انداخت و گفت: «آدم چند ساعت تا شهرستون بره انقدر اذیت نمی‌شه که تو ترافیک تهرون اذیت میشه».

ساعت ۵:۱۵ دقیقه شد. دیرم شده بود و فقط چند خیابان با مقصد فاصله داشتم. نگاهی به نقشه انداختم و با خیابان‌های قرمز مواجه شدم. پیاده شدم.

سرما استخوان‌هایم را لرزاند. هوا داشت تاریک میشد. قدم‌هایم را تندتر کردم و به مسیر ادامه دادم. دنبال پلاک گشتم و بالاخره پیدایش کردم. ساختمانی بزرگ بود و از پنجره‌هایش نور به بیرون هجوم می‌آورد.
ساعت ۵:۲۸ دقیقه بود. «ببخشید آقا، برای مصاحبه کاری اومدم. از کدوم طرف باید برم؟»

«مستقیم سمت چپ. در شیشه‌ای رو برو داخل دخترم». از نگهبان تشکر کردم و داخل شدم.

ساختمان عجیبی بود. در نگاه اول رنگ سفید دیدم و گیاهانی که از اینور و آنور دیوارها و سقف‌ها آویزان شده بودند. پوسترهایی به دیوارهای سفید چسبیده بود و افراد در اتاق‌های شیشه‌ای که مثل آکواریوم‌های کوچک بودند در حال کار کردن بودند.
خانمی پشت پیشخوان پذیرش با موهای موج‌دارش داشت با تلفن صحبت می‌کرد. لباس روشنی به تن داشت. به نظرم آمد همان کسی است که صبح تماس گرفته بود. «سلام. با کی قرار مصاحبه دارین؟ نمی‌دونین! برای چه پوزیشنی؟ باشه چند لحظه بشینین تا صداتون کنم.» چند تماس گرفت. برای کسی که در پذیرش نشسته باشد زیادی خسته به نظر می‌رسید. بعد از یک مدت همراه با یک فرم و خودکار به سراغم آمد. «لطفا این فرم رو پر کنین تا بازجوتون بیان.» سعی کردم اسم مصاحبه‌کننده‌ام را به خاطر بسپارم. نگاهی به فرم انداختم و ناامید شدم. دوباره همان اطلاعات داخل رزومه‌ام را باید پر می‌کردم. دستانم از سرما و دلهره می‌لرزید. چند خانه را جابه جا پر کردم و رویشان خط کشیدم. در همین حین خانم پذیرنده در حال حرف زدن با تلفن بود. «سلام. اتاق خالی داریم؟‌ نداریم!؟ اصلا!؟!؟ مصاحبه داریم آخه. باشه خودم یه کاریش می‌کنم». چند تماسی گرفت تا بالاخره توانست یک اتاق خالی پیدا کند. عجیب است از قراری که خودشان ست کرده بودند و اتاقی برایش در نظر نگرفته بودند!

کتابی که همراهم بود را باز کردم و شروع به خواندن کردم. گویی قرار بود معطل شودم. حدود ساعت ۶ بود که بازجو که مدیر منابع انسانی شرکت بود صدایم کرد. سرم را از روی کتاب بلند کردم و او را دیدم که جلویم ایستاده و فرمی که پر کرده‌ام را در دست دارد. خانه‌هایی که خط زده بودم روی فرم خودنمایی می‌کردند. با خودم گفتم: «حتما الآن با خودشون فکر می‌کنن دقت لازم رو ندارم که فرمم این شکلیه.»

لبخندی زدم، سلامی دادم و دنبال بازجو راه افتادم.

در حین راه بازجو همکارش را معرفی کرد. از پله‌های چوبی زشتی بالا رفتیم و از راهروهای تنگ و باریک رد شدیم. در کنار راهرو افراد داخل آکواریوم‌هایشان مشغول کار کردن و یا صحبت بودند. بازجوی اول جلو راه می‌رفت و بازجوی دوم پشت سرم میامد.

وارد اتاق شدیم. اتاقی کوچک بود با پنجره‌ای بزرگ. بیرون را نگاه کردم، هوا کاملا تاریک شده بود. مبلمان رنگی‌ راحتی را در اتاق گذاشته بودند و دوتا میز گرد چوبی در وسط اتاق بود. در نظرم فضا سنگین بود و دیوارها هر لحظه به هم نزدیک‌تر می‌شدند. روی مبلی که نزدیک در بود نشستم. بازجوی اول نزدیک پنجره و روی صندلی‌ای که به دیوار روبه‌رویم تکیه داده شده بود نشست و بازجوی دوم روی مبل‌های هم ردیف خودم. فرم را بازجوی دوم گرفت و کنارش روی مبل گذاشت. خط خطی‌ها باز به چشمم هجوم آوردند.

نمی‌دانستم کدام یک از بازجوها را نگاه کنم. سعی می‌کردم تا با لبخند اضطرابم را پنهان کنم.

بازجوی اول شروع به صحبت کرد: «من بازجوی شماره یک، مدیر HR مجموعه هستم. ایشونم بازجوی شماره دو هستن یکی از مدیران بزرگ اینجا. خُب. یکم از خودتون بگید. فکر کنم بهتر باشه از کارایی که کردین شروع کنین.» بازجو در حین صحبت مدام از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. گویی از سر اجبار برای بازجویی رفته بود.

از معرفی خودم و رشته تحصیلی‌ام شروع کردم. شرکت‌هایی که در آن مشغول بودم را نام بردم و از سمت‌هایی که در آن شرکت‌ها داشتم سخن گفتم. در میان صحبت‌هایم بازجوها با چهره‌هایی خنثی نگاهم می‌کردند و گاهی به بیرون پنجره خیره می‌شدند. احساس خفقان می‌کردم. ولی باید ادامه می‌دادم.

به بازجوی اول نگاه کردم. تقریبا روبه رویم نشسته بود و مدام پایش را تکان می‌داد و قرار نداشت.

انتظار این رفتار را نداشتم. فضا برایم سنگین‌تر شده بود و نمی‌توانستم ذهنم را جمع و جور کنم. حتی نتوانستم تقاضای یک لیوان آب کنم. فضا بسته بود و با ماسک نمی‌توانستم نفس بکشم.

در حین صحبت بودیم که بازجوی اول گفت: «با گوگل آنالیتیکز ۴ کار می‌کنین؟ نه!؟!؟ پس با کدوم کار می‌کنین؟ قبلی یعنی ورژن چند؟» مغزم جواب نمی‌داد. هول شده بودم. احساس می‌کردم بازجو سعی دارد مچم را بگیرد. و به من بفهماند که برای آمدن به این شرکت زیادی کوچک هستم.

دلیل اینکه چرا فکر می‌کنند دروغ می‌گویم را نمی‌دانستم. مگر نه اینکه بعدها در کار باید همه‌ی ادعاهایم را ثابت می‌کردم؟

درباره شاخص‌های کلیدی عملکرد صحبت شد. مدام از KPIهایی که با آن‌ها کار می‌کردم را می‌پرسیدند. لابد انتظار داشتند پشت سر هم و طوطی‌وار برایشان از حفظ KPIها را نام ببرم. در میان صحبت‌هایش حرفی از نرخ کلیک زد. بازجوی اول که لابد با خود فکر می‌کرد حتماً مخفف انگلیسی‌شان را بلد نیستم و فرصتی گران‌بها گیرش آمده که بتواند برتری خودش را ثابت کند با لحنی نه چندان صمیمی پرسید: «می‌تونی بیش‌ترین CTRی که داشتین رو بهم بگی؟ یادت نیست؟ نه نمی‌خواد گزارش‌ها رو نگاه کنی. فقط خواستم بدونم چند بوده» و رویش را به سمت پنجره برگرداند.

بازجوی دوم شروع کرد: «گفتی در شرکت X کار می‌کردی. چند نفر اونجا کار می‌کنن؟ چطوری کار می‌کنن؟ ساختار سازمانش چطوریه؟» و مدام سوال‌هایی درباره شرکت و روند کاری‌اش پرسید.

کلافه شده بودم. مدام از یکی از بازجوها به دیگری پاس داده میشدم. هیچ کدام از بازجوها چیزی از توانایی‌ها و استعدادهای خودم نپرسیدند! نگفتند آیا کارِ گروهی بلدم؟ آیا توانایی تحلیل دارم؟ می‌توانم برنامه‌ریزی داشته باشم؟ به این نکته توجه نمی‌کردند که گاهی کسب‌وکارها کارمندانشان را محدود می‌کنند و اجازه رشد به آن‌ها نمی‌دهند. نپرسیدند چه تجربیاتی کسب کردی، بلکه مدام از روندهای شرکت‌های قبلی می‌پرسیدند.

دنبال راهی بودم که از این مخمصه نجات پیدا کنم.

بازجوی اول گفت: «ما دیگه سوالی نداریم. تو سوالی از ما نداری؟» نفس راحتی کشیدم.

«محل کار همینجاست؟ کار به صورت حضوریه یا دورکاری هم میشه کرد؟»

بازجوی دوم جواب داد: «آره همینجاست و تماماً حضوریه. مشکلی داری؟» وقتی بازجو متوجه شد مسیرم دور است و نمی‌توانم آنجا کار کنم رو به بازجوی اول لبخندی زد و گفت حیف شد! هر دو خندیدند. «آره، از وقتی کرونا اومده بچه‌های راه دور باد خورده به پشتشون! دورکاری بهشون چسبیده، سختشونه بیان دفتر.»
بازجوی شماره یک ادامه داد: «خب چرا از اول نگفتی مشکل داری با این موضوع؟ این همه حرف نمی‌زدیم!»
«آخه قبل از اومدن چیزی درباره محل کار به من نگفتین. منم به احترام شما تا اینجا اومدم. مهم نیست در عوض باهاتون آشنا شدم.» کیفم را جمع و جور کردم تا بروم.

بازجوی اول گفت: «حداقل بشین یه چای یا قهوه بگم برات بیارن. مسیرت دوره.»

از زیر ماسک لبخندی زدم. تشکر و خداحافظی کردم و از اتاق بیرون رفتم. بازجوها پشت سرم آمدند. از پله‌های زشت چوبی پایین آمدم. بازجوی اول بلند گفت: «اگه می‌خوای تو پذیرش منتظر بمون تا ماشین بگیری.»

تشکر کردم ولی بیش‌تر از این نمی‌توانستم آنجا را تحمل کنم. شتابان به سمت سرویس بهداشتی رفتم. نیاز داشتم تا آبی به سر و رویم بزنم. به خودم در آینه نگاه کردم. دلیل این همه نگاه بالا به پایین و مصاحبه بازجویی مانند را نمی‌دانستم.

به سمت نگهبانی حرکت کردم. «جانم دخترم؟ الآن خیلی ترافیکه با مترو برو. نزدیک‌ترین ایستگاه مترو میرداماده. با ماشین نرو الان خیلی شلوغه. پیاده بری چندتا خیابون پایین‌تره. ممنونم شب توام بخیر. راستی مراقب گوشی و کیفت باش خیابونا تاریکه.»

پیاده راه افتادم. قهوه‌ای خودم را مهمان کرد، خودم را در آغوش گرفتم و در مسیر به جواب‌هایی فکر کردم که می‌توانستم بدهم ولی نتوانسته بودم. و مدام در ذهنم خودم را دخترکی جسور دیدم که در همان اتاق بازجویی با جسارت به بازجوها رفتار نادرستشان را تذکر می‌دهد.




بازاریابیمصاحبه کاریاستخداماستارتاپ
اینجا یه بوکستاگرامر که عاشق کتابه و مارکتینگ خونده ساکنه :) ⁣instagram: fafa_nzi
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید