نامطمئن. روی برگهی کنار دستم مینویسم «نباید بذاری از تو خوشش بیاد» و بعد آن را تبدیل به مانیفستی میکنم که جلوی صمیمی شدن با آدمهای تازه را بگیرد…
سفر به رشت. به او گفتم که دلم میخواهد فرانسه بخشی از زندگیام شود و در همان خط اول بیوگرافیام بنویسند که «او به زبان انگلیسی و فرانسوی هم تسلط داشت.»
بیعنوان. تا جواب اسکن آماده شود، به عکس نوزادی نگاه میکنم که به دیوار زدهاند. به خودم میگویم کاش آدم فقط برای این چیزها پایش به رادیولوژی باز شود…
من کافهام، نزدیک. گفتی: «از توی حیاط دیدمت که اومدی تو.» و من از این تصویری که پیش چشمهای تو ساختهبودم، خوشم آمد.