من کافه‌ام، نزدیک.

یک چیزهایی همیشه بین ما تازه می‌ماند. من این وابستگی‌های کوچک و ماندگار را دوست دارم. می‌دانم که همیشه با من می‌مانند. می‌دانم که از دست نمی‌روند و اگر برگردم، پشت سرم خواهند بود. اگر اشک بریزم، بغلم می‌کنند و اگر ماجرای تازه‌ای داشته باشم، مرا می‌فهمند.



به‌هرحال، با هر بار دیدار چیزی تازه به دست می‌آوردیم و از یک‌جایی به بعد می‌توانستم به داشته‌هایم نگاه کنم و بابت‌شان خوش‌حال باشم. آن هم من که خودم را متعلق به هیچ‌جایی نمی‌دانم و از این دنیا، هیچ‌چیزش را برای خودم برنداشته‌ام. فقط از نشانه‌ها و از کلمه‌ها خواستم که کنارم بمانند. کلمه‌ها توی گوشم می‌گویند: «نگران نباش. همیشه یک‌جوری نجاتت می‌دهیم.» نشانه‌ها گفتند: «منتظرت می‌مانیم تا برگردی.» و همین هم شد. وگرنه از امروز یادم نمی‌ماند که گفتی: «از توی حیاط دیدمت که اومدی تو.» و من از این تصویری که پیش چشم‌های تو ساخته‌‌بودم، خوشم آمد؛ از این‌ تصویر که تو من را دیدی ولی من داشتم به‌جایی دیگر نگاه می‌کردم تا شاید پیدایت کنم. بعد یک‌جایی آن وسط‌ها به تو گفتم که: «همیشه این‌جا باش.» و تو خیلی خوب می‌دانی که منظورم از این جمله چیست.


همیشه پای لحن در میان است و این‌که در لحظه‌ی درست، در جایی که باید باشی و بعد هم به‌موقع بروی. برای من که آدرسی ندارم، هر کسی ازم بپرسد فلان کافه؟ یاد تو می‌افتم. بهشان می‌گویم که اگر رفتند تو را پیدا کنند و بهت سلام برسانند و لحظه‌ای هم شک نمی‌کنم که شاید تو آن‌جا نباشی یا مرخصی رفته‌باشی یا مثلا مریض شده‌‌باشی یا رفته‌باشی مهمانی و یا شاید هم سفر. تو همیشه آن‌جا هستی، اما آدم‌ها یادشان می‌رود که سلام من را به تو برسانند و البته اهمیتی هم ندارد. چون تو در یاد من هستی و من آدرس کافه را نه با اسم خیابان‌ها که با شکل ساختمان‌ها و همسایه‌هایش می‌دانم.


چقدر با هم حرف زده‌ایم؟ از اولش تا امروز. اصلا اولش کِی بود؟ یادم نیست. اما هر دوتایی‌مان خیلی خوب می‌دانیم که آن‌چیزی که این میان عزیز مانده‌است، همیشه عزیز می‌ماند. با این‌که هیچ‌وقت این چند خط را نمی‌خوانی. عزیزم.