روزهای ۲۶ سالگی.
نامطمئن.
روی برگهی کنار دستم مینویسم «نباید بذاری از تو خوشش بیاد» و بعد آن را تبدیل به مانیفستی میکنم که جلوی صمیمی شدن با آدمهای تازه را بگیرد؛ بهخصوص آنهایی که فکر میکنند میتوانند یک قدم بیایند جلوتر تا با این دختر عجیب و ساکت بیشتر آشنا شوند.
و هربار عذاب میکشم تا روزهای اول آشنایی را به خاطرهای گم و مبهم تبدیل کنم که ارزش یادآوری و مرور را نداشته باشد.
اینها را اینجا نوشتم که یادم بماند درست وسط یکی دیگر از آن ماجراهای ناخوشایند و غمگینم. کسی که از پلهها بهخاطر من آمد بالا و احتمالا لباسهای امروزش را با دقت بیشتری انتخاب کرده است و حسابی به حرفهای قبلیمان فکر کرده است تا چند موضوع تازه برای شروع کردن بحث داشته باشد؛ بهزودی از من ناامید و سرخورده خواهد شد، من را از لیست دوستانش خط خواهد زد و راهش را برای همیشه از من دور میکند.
بعد دوباره من میمانم و عذابوجدان ناخنانداختن روی احساسات یک نفر. یک آدم.
امروز، پشت فرمان گریه کردم. همانطور که دیروز هم گریهام گرفت و همین حالا هم دنبال راهی هستم تا توی کتابخانه بتوانم چند قطره بیسروصدا اشک بریزم و گریه کنم. از خودم میپرسم «تا کِی؟» و هیچجوابی برایش ندارم. بعد دوباره بغض میکنم و سعی میکنم با اشک ریختن خودم را آرام کنم. بغض و گریه، جایزهی آدم غمگینی میشود که میداند هیچ کاری از دستش برنمیآید. میداند که عوضبشو نیست و باید همینطور تنها و دور بماند تا به کسی آسیب نزند.
خیلی وقت پیشها یکی برایم نوشته بود که «ارتباط گرفتن با تو اصلا کار راحتی نیست. باید حق بدی به آدما.» این جمله را هم به برگهی کنار دستم اضافه میکنم. توی فکرهام، مشغول چمدان بستن میشوم و به رفتن فکر میکنم. رفتن به دنیایی که نه من انقدر پیچیده و کوفتیام و نه باید به آدمها اخطار بدهم که از من فرار کنند. حتی اگر با تمام وجودم آن آدم را دوست داشته باشم.

چند شب پیش یکی گفت که توی برخورد اولش با آدمها، چشمها هستند که اهمیت دارند. توی دلم گفتم «چه قشنگ.» بعد یکی ازش پرسید: «نظرت دربارهی چشمهای فهیمه چیه؟» گفت: «نامطمئن.» و من از آن شب مدام به این کلمه فکر میکنم و خودم را جور دیگری در آینه میبینم. بعد هم دست میکشم و اشک پایین چشمم را پاک میکنم.
مطلبی دیگر از این نویسنده
من کافهام، نزدیک.
مطلبی دیگر در همین موضوع
«هکسره» از نگاهی دیگر...
بر اساس علایق شما
من حریصم،عزیزم...