هادی فرامرزی
هادی فرامرزی
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

باغ اجنه

می‌‌مانم آب را روی چهار رگ بگذارم یا شش تا، سال کم آبی است و جوی رمقی ندارد. آخر سر می‌‌گذارم روی چهار ردیف و خودم روی لبه جوی می‌‌نشینم. نسیم خنکی می‌‌وزد. شیب باغ زیاد است و آب زود راهش را در پیچ و خم رگ‌‌ها پیدا می‌‌کند و پایین می‌‌رود. نیم ساعتی طول می‌‌کشد تا آب پایین رود و این بین فرصت خوبی است تا سیگاری دود کنم و آهنگی گوش. گوشی را لبه جوی می گذارم و صدای بسطامی می‌‌‌پیچد توی صدای آب. بی اختیار بلند می‌‌شوم و می‌‌روم پای هلو. هفده سال را هنوز تمام نکرده‌‌ام ولی رگ به رگ باغ را بلدم. توی تاریکی صاف می‌‌رسم پای هلو. آخر تیر است و هلوها کم کم دارند دانه دانه نرم می‌‌‌شوند. دست به تن درخت می‌‌برم و آرام گویی بخواهم جسم لطیفی را لمس کنم طوری که خوابش پاره نشود یکی یکی هلوها را امتحان می‌‌کنم. سرشاخه‌‌ها رسیده‌‌ترند. یکی می‌‌کنم. هلوی زعفرانی است و به فشاری نصف می‌‌شود. هر نیمی یک گَم می‌‌شود. دوباره یکی دیگر می‌‌خورم. چهار پنج بار که تکرار می‌‌کنم حس می‌‌کنم چقدر دنیا آرام است.

می‌‌پیچم سمت پایین باغ. باید چک کنم که آب پایین آمده یا نه. آب مسیرش را صاف آمده است پایین. توی شیب خودم را می‌‌کشم سمت بالای باغ. لب جوی که می‌‌رسم که آب را ببندم و و جابجایش کنم می‌‌بینم آب دارد نفس آخرش را می‌‌کشد.

معلوم نیست آب از کجا قطع شده است. جوی سه کیلومتری طول دارد و نوبت آب باغ دوازده ساعت بیشتر نیست. روی جوی شروع می‌‌‌کنم به دویدن. سکندری می‌‌خورم و میفتم توی جوی. کمی خیس می‌‌شوم و اوقاتم تلخ می‌‌شود. خون در رگ‌‌هایم به جوش می‌‌آید. دوباره بیل را که از دستم افتاده برمی‌دارم و می‌‌دوم. وقتی برای هدر دادن نیست. از باغ که بیرون می‌‌آیم اینگار از حریم امنم بیرون آمده باشم، یک لحظه می‌‌ترسم. ولی فرصتی برای ترسیدن نیست. جوی از بیشه‌‌های سیاه و چند تل و تپه می‌‌گذرد تا برسد به باغ. روزها هم جرئتش را ندارم مسیر را تنهایی طی کنم ولی چاره نیست.

از تل و تپه‌‌ها غمی ندارم ولی می‌‌ترسم آن چند صدمتر بالای باغ آقارحیم بگذرم. آخر حرف‌‌هایی شنیده‌‌ام که مو را به تنم سیخ می‌‌کند. پسر بی بی مریم همانجا پشت جوی توی آب سه سال قبل غرق شد. اینگار اجنه آنجا لانه کرده باشند. وقت این فکرها نیست. پاهایم شل شده اند ولی وقت این فکرها نیست. باغ آب می‌‌خواهد. تشنگی آدم و درخت نمی‌‌شناسد. می‌‌کشد و برای کشاورز مرگ درخت همانا مرگ خودش است. این می‌‌شود که دوباره قدم‌‌هایم را تند می‌‌کنم و شتاب می‌‌گیرم. نزدیک باغ آقارحیم که می‌‌رسم ترس مغلوبم می‌‌کند برای چند لحظه می‌‌ایستم و بعد یکباره راه را کج می‌‌کنم و مسیر کوه را در پیش می‌‌گیرم که باغ آقارحیم را نبینم. توی ذهنم می‌‌گذرد نکند امشب هم عروسی جن‌‌ها باشد. سم‌‌ها شروع می‌‌کنند توی مغزم به رژه رفتن. از کمرکش کوه که پایین می آیم و دوباره به جوی می‌‌رسم می‌‌بینم جوی پر آب است. دیگر مغزم جواب نمی‌دهد. ترس در رگ و پی ام می‌‌دود. برای چند لحظه فکر می‌‌کنم مسیر رفته را برگردم و بروم توی باغ و خودم را بخواب بزنم. ولی غیرتم نمی‌گذارد. پاکشان و با احتیاط روی جوی برمی‌‌گردم. تقریبا مطمئنم که آب از کجا قطع شده است ولی امید دارم قبل یا بعد از باغ آقا رحیم آب قطع شده باشد.

کم کم به باغ آقا رحیم نزدیک می‌‌شوم. صدای غرش آب هم به گوش می‌‌رسد. از باغ نور آتشی سوسو می‌‌زند و صداهای لیکه حیوانی که گهگاه اینگار با حرف‌‌هایی می آمیزند ولی خوب که دقیق می‌‌شوم اینگار آن صدای انسانی کم رنگ‌‌تر می‌‌شود. در سکوت پیش می‌‌روم. اگر بتوانم نفس هم نمی کشم. صدای ریزش آب نزدیک‌‌تر می‌‌شود. حجم صدای آب و پیچش باد در شاخ و برگ بیدهای لب جوی در کنار لیکه‌‌ی ترس‌‌آور و مبهمی توی هم می‌‌پیچد و ماحصلش ترس است که بر تک تک سلول‌‌هایم جاری می‌‌شود. صدای ریزش آب اینقدر نزدیک است که می‌‌توانم ببینم آب از کجا قطع شده است و دارم فکر می‌‌کنم چطوری بدون سر و صدا آب را ببندم. هر طوری فکر می‌‌کنم می‌‌بینم امکان ندارد بدون سر و صدا بتوانم آب را ببندم. نگاهم به روبروست و جرئت نمی کنم سرم را برگردانم سمت باغ رحیم آقا.

میرسم بالای جایی که آب قطع شده است و باید در صدم ثانیه‌‌ای کارم را بکنم. می‌‌دانم که دوباره امکان دارد آب بسته شود ولی با این حال جرئت ندارم بایستم و مچ طرف را بگیرم. شاید کار اجنه بوده باشد واقعا. من هم اوایل باورم نمی شد. ولی خب خیلی‌‌ها دیده بودند و این ترسم را بدتر می‌‌کرد. آن شب سرد پاییزی را خوب بخاطر دارم که بالای سر شفیع رسیدیم. ماشین زیر جاده افتاده بود توی جو و سبدهای سیب از هر طرف درهم شکسته بودند. بعدا شفیع گفت از گردنه که بالا رفتم و رسیدم به اول کفه از دور صدای عروسی می‌‌آمد. می‌‌‌گفت اول فکر کردم شاید صدا از یُرد ذوالفقار باشد ولی تا یک کیلومتر توی کفه راندم یکباره صدای غلغله‌‌شان فضا را پر کرد. تا به خودم آمدم تا با 110 کیلومتر سرعت دارم می‌‌روم وسط مراسمشان. مثل لشکر مردگان با لباس‌‌هایی پاره و چشمانی از آتش کاتوره‌‌وار وسط جاده لیکه می‌‌زدند. شفیع با چشم خودش چشم‌‌های سرخ و سم بزرگشان را دیده بود.

نه، باید کار را یکسره کنم، شاید شفیع توهم زده باشد. بیل را آرام می‌گذارم بالای جوی و خودم می‌روم توی آب. آب تا زیر زانویم می‌‌آید. سعی می‌‌کنم با دست خالی آب را ببندم. تا حدی دلگرمی‌‌ام به نمک توی جیبم و بیل آهنی ام است. هرچند باز هم مثل بید میلرزم. دست که میبرم و اولین سنّه را از توی جوی برمیدارم و راه آب باز می‌‌شود نفس گرمی را پشت دستانم حس می‌‌کنم. مو به بدنم سیخ می‌‌شود و یخ می‌‌کنم. برق چشمان سگی قفل می‌‌شود توی چشمانم. برای یک لحظه موجی از ترس و شادی با هم سمتم هجوم می‌‌آورند. حیوان که صدای زوزه‌‌اش بلند می‌‌شود ترسم می‌‌ریزد. ثانیه‌‌ای نگذشته که اینگار مغزم کم کم خودش را پیدا می‌‌کند. بدنم جان می‌‌گیرد. آب را که می‌بندم صدای ریزش آب قطع می‌‌شود و فقط جیغ و لیکه‌‌ی چند توله سگ به گوش می‌‌رسد. آتش باغ رحیم آقا هم دارد خاموش می‌‌شود و صدای مهیب سگ و توله‌‌اش خاموشی می‌‌گیرد.

داستان کوتاهباغ
به هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید