داستان قاسم اینگونه شروع شد. صبح از خواب بیدار شد. در واقع دستانی که بر در می کوبیدند بیدارش کرد. سراسیمه خودش را از لای پتو بیرون کشید. یعنی چه کسی میتوانست خروسخوان صبح اینگونه بی محابا در را بزند. به در که رسید جلوی آینه نگاهی به خودش انداخت. صورتش پف کرده بود و پوستش از سیگار زیادی کدر شده بود. دستی توی موهایش کشید نه برای صاف کردنش فقط برای اینکه کمی تر و تازهاش کند. در را که باز کرد قیافه ناآشنا بود. تصویر مبهمی توی مغزش شکل گرفت. تصویر مبهمی که حرفهای آشنایی میزد. تصویری که تکان میخورد و صمیمانه قاسم را توی آغوش میکشید، فشار میداد، میبوسید و از این می گفت که بلاخره توانسته پیدایش کند.
حسن همانطور که می گفت با هزار بدبختی پیدایش کرده بود. یکریز حرف میزد و قاسم مبهوت حافظه اش را مرور می کرد.
حسن حرفهایی میزد بی آنکه به گذشته رود. اینگار برای حسن، قاسم همان آدم بیست سال قبل بود. اینگار رفته باشد تا سوپری سر کوچه و برگشته باشد. اینگار دنیا برای حسن از همان ساعتی که روز آخر مدرسه از دیوار پایین پریده بود متوقف شده بود و او دوباره داشت از همان نقطه با قاسم مواجه میشد.
یک سال با هم روی یک نیمکت نشسته بودند. حسن آن سال از ایران رفته بود و آن سال آخر ایرانش لحظه به لحظه توی ذهنش حک شده بود.
حسن وارد خانه شد. بوی سیگار و دم خانه زیر دماغش زد ولی به روی خود نیاورد. قاسم هم گیر کرده بود. نمی دانست چطور برخورد کند. نه میدانست این غریبِ آشنا بخاطر چه سراغش را گرفته و نمیدانست چه بگوید و چه نگوید که باعث دلخوری نشود. حسن بی محابا توی خانه میگشت و هرچیزی میدید درباره اش نظری میداد. قاسم با لبخندی رد میکرد.
حسن مثل رفیقهای شش دانگ فعلی اش حرف میزد، شوخی میکرد و درباره چیزی نبود که نظر ندهد. قاسم کتری را پر آب کرد و زیر گاز را روشن. از یخچال ظرف میوه ی کوچکی کشید بیرون و با دو پیش دستی آورد گذاشت روی میزِ گوشه هال. حسن همچنان داشت توی خانه میگشت. اینگار دنبال ردی از خودش باشد. عکسی، یادگاریای و یا چیزی که مربوط به گذشته باشد. میخواست مهر تاییدی بزند بر حضور چشمگیر گذشته اش.
قاسم چیزهایی داشت یادش میآمد. ولی نه دقیق و روشن. تصاویری گنگ که ثابت نمی شدند و با صداهایی مبهمتر که وقتی با تصاویر به هم میآمیختند مخدوشتر میشدند. صدا و تصویر از زمانهای مختلف به هم میآمیختند. شاید هم ضعف حافظهاش بود. عادت داشت قیافه ها را خوب حفظ کند ولی اسمها را نه.
برای حسن گذشته روشن بود و هرچه بیشتر توی خانه میگشت بیشتر صمیمی میشد. بلاخره حسن آمد و روی مبل تک نفره روبروی قاسم نشست.
قاسم پرسید:«حسن جان، چه خبر؟» حسن با همان لحن دوستانه و صورت بشاش گفت:«سلامتی، چه زندگی قشنگی داری، حیفه ایران، کاشکی نرفته بودیم. میدونی چند سال گذشته؟»
قاسم سری تکان داد. هم دوست داشت تظاهر به دانستن کند و هم اینکه از زیر جواب دادن خودش را نجات بدهد.
حسن خودش پی حرف را گرفت:«بیست و سه سال. تو موندی و من رفتم. آقای رمضانی یادته؟ خبری ازش داری؟» قاسم گفت:« معلم سال سوم؟» حسن به فکر فرو رفت. «سال سوم نه، سال اول بود. من که همون سال اول رفتم. سال سومی نبود که.»
تمام تصاویری که قاسم طول این مدت گرد هم آورده بود در فضا گم شد. «اگر هم نیمکتی سال اولم نیست پس کی میتواند باشد؟» حسن شروع کرد به حرف زدن، قاسم پیش دستی را گذاشت جلویش و میوه تعارف کرد.
حسن سیب برداشت.
«روز آخر مدرسه بود. آخرای خرداد بود شایدم اردیبهشت. تو حافظیه فوتبال بود. برق با ملوان. فینال جام حذفی. یادته با چه مکافاتی مدرسه رو پیچوندیم. راستی ناصر شیردل هنوز بازی میکنه؟ چه بازیکنی بود خداوکیلی. قرار شد با هم از دیوار پشتی مدرسه بپریم پایین. من رفتم بالا، پریدم پایین و رفتم. تو ایقد دست دست کردی تا صدیق سر رسید. بعد من رفتم حافظیه و بعدشم رفتیم هلند. تا الان که برگشتم.»
قاسم چیزی یادش نمی آمد. این همه فراموشی دیگر ممکن نبود. اصلا فوتبالی نبود. میخواست هرطوری شده به مهمان غریب بگوید یک جای کار میلنگد. ولی اگر اشتباه میکرد چه؟ اگر واقعا حسن دوست قدیمی بود!
برای چند دقیقه چشمهایش را سپرد به دهان حسن و شروع کرد به فکر کردن. «نمیخورد آدم بدی باشد. صمیمی و مودب است. هرچه باشد اینگار توی یک مدرسه درس خواندهایم حالا با یکی دو سال اختلاف.»
پیش خودش فکر کرد بعد از بیست و سه سال بندهخدا آشنایی پیدا کرده، برای من هم بد نیست. نگاهی به دود و دم خانه کرد و گفت:«راستی از هلند چه خبر؟»