به هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
گرم ِخواب(داستان کوتاه)
وارد ایستگاه که شدم چشمانم گرم گرم بود. خودم را ول کردم روی یک صندلی که با خوششانسی تمام خالی بود و چشمانم را بستم تا قطار سر و کلهاش پیدا شود. در همان چند ثانیه، رویای باغ را دیدم و سایهی گردو. جمعیت کاتورهایوار حرکت میکردند. ایستگاه گلبرگ شلوغ بود ولی نه در حدی که نشود نفس کشید. چند صندلی آنورتر مرد میانسالی با صورت سه تیغ کرده روزنامه را پهن کرده بود روی پاهایش؛ زمختترین کاری که میشد در آن شلوغی و سردرگمی کرد. انتظار چه را میکشیدیم؟ باید سر برمیگرداندم و سوی آب و علف میرفتم.
قطار آمد و جمعیت هجوم بردند به سمت خط زرد. من هم تن لشم را بلند کردم و کشاندم پشت جمعیت. جا بود ولی کم بود. به زور خودم را جا کردم. روی هوا بودم. دستم به میله هم نرسید. چند ایستگاهی باید میگذشت تا تازه جای نشستن پیدا شود. خواب بدجوری آزار میداد و بوی دهن بقیه فضا را تنگتر و دل آزارتر میکرد. نگاهها خسته بود. معدود لبخندی هم بود ولی گذرا. آدم که صبح نباید فکر کند، غم بخورد، صبح باید سرشار از نشاط باشد و تازگی. مثل مادرم که صبحها هنوز آفتاب نزده از خواب بیدار میشود و سبزیاش را آب میدهد. هنوز ما خوابیم که کارها را راست و ریس کرده و بساط صبحانه و چای را هم آماده کرده است. پدرم از خواب بلند نشده، دست شُکرش به سوی آسمان دراز است و در چنان صبحی باید هم باشد. من هم تا بودم حتما از خواب بیدار میشدم. چای دم صبح خنک چیزی نیست که بخواهم از دستش بدهم.
داشتم میگفتم خواب توی وجودم بود. باید افقی میشدم و به خواب عمیقی فرو میرفتم. چه میشد آدمها نیاز نبود هر روز صبح علیالطلوع از خواب بیدار شوند و یا اگر بیدار شوند مثل پدرم باشند ولی اینجا چه؟ با هزار فحش و فضیحت از خواب بلند میشوی در حالیکه باید حداقل یک ساعت دیگر بخوابی و بعد هم قرار نیست هوای خنک بچشی بلکه حسابت با دود است و دم و شلوغی. نه صدای گنجشکی میشنوی و نه نسیم خنکی میوزد. چند باری سرپا خوابم برد و با تکانی پریدم. دیدم فایده ندارد خودم را جمع و جور کردم. پسرک داد میزد ده عدد جوراب ده هزارتومان. تکرار میکرد و تکرار میکرد و تکرار. اعداد را در فضا پخش میکرد و ذهن عادت کرده به حساب و کتاب ما، با هر صدایی یکبار جمع و تقسیم میکرد. خوب بود. صدایش خوابم را پراند. حال دل سوزاندن برایش را نداشتم. دقیق که شدم اصلا کسی توجهی به او نداشت، جز کسی که صبح خوابآلود متوجه سوراخ درشتی کف جورابش شده بود.
مترو چند ایستگاهی جلو رفته و به امام خمینی رسیده بود. باید توش و توانم را جمع میکردم و خودم را پهن میکردم روی اولین صندلیای که خالی میشد. چشمانم به حرکت نشستهها بود و منتظر فرصتی تا خودم را به صندلی برسانم. باید میخوابیدم. دوست داشتم بخوابم و مترو همینطور ادامه دهد به حرکتش، ادامه دهد تا روستا. کمی که به خودم آمدم باز هم حداقل دوست داشتم تا ایستگاه آخر بخوابم. حداقل حوصله کار و حرکت نداشتم. خسته بودم و کرخت. تمام وجودم خواب میخواست. دفعه قبل که تهران را ول کردم و برگشتم روستا هنوز چند روزی نگذشته بود که خلوت و سکوت روستا زد زیر دلم. البته فقط سکوت نبود به هرحال تهران چیزهایی داشت که روستا نداشت. سر چند روز دلم برای شلوغی تهران تنگ شد. پدر میگفت و شاید هم راست میگفت که وقتی اینجا هم اندازه تهران درمیآوری خب مرگت چیست که بخواهی بروی وسط آن جنگل و شلوغی. حتما راست میگفت. تهران آب دارد ولی دم در خانه چشمه که ندارد.
روی صندلی مترو لش کردم و دوباره خواب گردو را دیدم و سایه خنکش. باز هم داشتم هوایی میشدم که برگردم. آنجا هم که بودم دلم هوای ولیعصر میکرد و میدان اتقلاب.
ربع ساعت خوابیدم و مترو ایستگاه به ایستگاه رد کرد تا رسید به صادقیه. از آنجا دیگر صندلی خالی دغدغه نبود و مترو آرام میرفت و فرصت خوبی بود نیم ساعتی بخوابم. رفتم طبقه بالای مترو و کنار پنجره نشستم و در لحظه ای خوابم گرفت. نرسیده به وردآورد خودم را جمع و جور کردم. دیگر خواب هم از چشمانم رفته بود و انگار وضع آنچنان هم بد نبود.

مطلبی دیگر از این نویسنده
وقتی بچه بودم (چهارم دبستان)
مطلبی دیگر در همین موضوع
بیا معصومخانم! تمیز که نشد ولی این هم دستمزدت
بر اساس علایق شما
اشتهای آمریکایی، رمانی که اشتهای شما را تحریک نمیکند.