حرف زیاد میزنم. وراجم در واقع. فهمیدنش برای خودم خیلی سخت نبود. همیشه تا شروع میکردم حرف زدن بدون توقف حرفها را بیرون میریختم. اینگار اصلا نیازی به فکر کردن نداشتم. از زمانی که یادم می آید، پر حرفیام به چشم می آمد و اتفاقا به رویم هم آورده میشد. مادر که تا حرف میزدم همیشه میگفت: «سرم رو بردی.» ولی خب ما از رو نرفتیم و معمولا هم چه توی مدرسه و چه خانه یکریز حرف میزدیم. دبستان و راهنمایی که روستا بودم سالی یکی دو بار والدین دانش آموزان کل معلمین مدرسه را برای شام دعوت میکردند. یکی از همان مهمانیها بحث آمد روی من. فکر کنم پدرم بود که بحث پرحرفی مرا به شوخی مطرح کرد. آنجا دفاع بچهگانهای از خودم کردم. ولی آقای کوه پیما- معلم تاریخ و جغرافی- که هرکجا هست سلامت باشد، تمام عیار پشتم در آمد. با این توجیه که «هادی اگر حرفی میزند چون حرفی دارد» و چند نفر از همکلاسیها را اسم برد که اینگار گچ توی کلهشان باشد. این شد که در پرحرفی جریتر از قبل شدم. همیشه همان دلیل آقای کوهپیما ته ذهنم بوده که اگر زیاد حرف میزنم چون حرف دارم و بعدها هم فهمیدم که اینگاری گفتن بهتر از نگفتن است. همهی اینها بود تا رسیدیم به ارشد. یزد بودم. سکوت و آرامش یزد بعد از آشوب و غوغای چند ساله شیراز فرصت خوبی بود که مدتی آرام باشم. یزد شد حالت مطلقی از استراحت. یک خانه ارزان قیمت دانشجویی به همراه دوست دیگری اجاره کردیم. دوست دیگرمان نصف ترم نبود و از برکت دوره ارشد چهار روز از هفته کلاس نداشتم. این بود که توی خانه مینشستم و صرفا توی فیسبوک و توییتر میچرخیدم و یا فیلم میدیدم. محدود ارتباطات تلفنی فقط با خانه و دوستان داشتم. بعد از مدتی دیدم صدای خودم را مدتی است نشنیدهام. همان موقع بود که فهمیدم حرف زدن دارد یادم میرود. میشد که سه چهار روز حتی یک کلمه هم حرف نزنم. توی ذهنم دائم با خودم در مکالمه بودم ولی هیچ صوتی بیرون نمیآمد. این شد که تا شیراز یا خانه میرفتم چند ساعتی عادت قبلی حرف نزدن را رعایت میکردم و تا موتورم روشن میشد اینقدر حرف میزدم که خودم هم سردرد میگرفتم. بعد از ارشد که سربازی رفتم؛ آن اتفاق به شکل بدتری خودش را نشان داد. یزد ذهن آرامی داشتم و حرف نمی زدم و وقتی شروع میکردم به پر حرفی لااقل حرف هایم نیش و زهر نداشت. ولی قصه سربازی فرق داشت. فضا استرسزا بود و جو نظامیگری هم طوری بود که مجال حرف زدن نبود. حرمتها کمتر رعایت میشد. این شد که توی سربازی عادت کردم هرچه کمتر حرف بزنم، حتی کمتر از همان یزد که همصحبتی مطلقا نبود. این شد که به اجبار شروع کردم به حرف نزدن و سکوت کردن و تا مجالی یا گوش آشنایی پیدا میشد، حرفهایم رنگ نیش و کنایه میگرفتند. زهردار شدند. اینقدر حرفهایم را نگه میداشتم تا گوشی پیدا کنم و بعد تا میخواستم منتقلش کنم از تعادل خارج میشدم.
ترمهای اول دانشگاه بودم. هر روز چند ساعت مطالعه میکردم. دنیایی از کتاب و مطالبی بود که نخوانده بودم و نمیفهمیدم. این بود همیشه میخواندم و خب آنجا همیشه کسی بود که از بحثهایت سر درآورد. این کم چیزی نیست. اینکه وقتی کتابی میخوانی، فیلمی میبینی و یا چیز غریبی تجربه میکنی و یا به درکی میرسی کسی باشد که با او درمیانش بگذاری. این خاصیت اینقدر برای من مهم بوده که اتفاقا بهترین دوستانم آدمهایی بودهاند که شاید مطالبی را هم نخوانده باشند ولی تشنه فهمیدن بودهاند. ولی مگر قرار است آدمها تغییر نکنند؟ صد درصد شرایط عوض شده است. آن جوانان پر شور و پر انرژی اکنون خستهاند از مترو و اتوبوس و رفت و آمد. همه با افکاری مغشوش هنوز آفتاب نزده درگیر دودوتا چارتا میشوند و شبها هم تن خسته را به خانه میکشند. این میشود که دیگر کی حال تفننِ حرف تازه را دارد؟ آن هم حرفهایی که نان نمیشود. ولی هرچه بوده تا همین لحظهای که دارم این حرفها را مینویسم شدیدا معتقدم باید حرف زد. حرف زد و فکر کرد و خواند و دوباره حرف زد. باید خروجی داشته باشیم. هنوز هم معتقدم گفتن بهتر از نگفتن است. باید گفت حالا به افراط یا تفریط.
B