هادی فرامرزی
هادی فرامرزی
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

گفتن یا نگفتن؟

حرف زیاد می­زنم. وراجم در واقع. فهمیدنش برای خودم خیلی سخت نبود. همیشه تا شروع می­‌کردم حرف زدن بدون توقف حرف‌­ها را بیرون می­‌ریختم. اینگار اصلا نیازی به فکر کردن نداشتم. از زمانی که یادم می­ آید، پر حرفی‌­ام به چشم می آمد و اتفاقا به رویم هم آورده می‌­شد. مادر که تا حرف می‌­زدم همیشه می­گفت: «سرم رو بردی.» ولی خب ما از رو نرفتیم و معمولا هم چه توی مدرسه و چه خانه یکریز حرف می­زدیم. دبستان و راهنمایی که روستا بودم سالی یکی دو بار والدین دانش آموزان کل معلمین مدرسه را برای شام دعوت می­‌کردند. یکی از همان مهمانی‌­ها بحث آمد روی من. فکر کنم پدرم بود که بحث پرحرفی مرا به شوخی مطرح کرد. آن­جا دفاع بچه­گانه‌­ای از خودم کردم. ولی آقای کوه پیما- معلم تاریخ و جغرافی- که هرکجا هست سلامت باشد، تمام عیار پشتم در آمد. با این توجیه که «هادی اگر حرفی می­زند چون حرفی دارد» و چند نفر از همکلاسی‌­ها را اسم برد که اینگار گچ توی کله‌­شان باشد. این شد که در پرحرفی جری­‌تر از قبل شدم. همیشه همان دلیل آقای کوه­پیما ته ذهنم بوده که اگر زیاد حرف می‌زنم چون حرف دارم و بعدها هم فهمیدم که اینگاری گفتن بهتر از نگفتن است. همه‌­ی اینها بود تا رسیدیم به ارشد. یزد بودم. سکوت و آرامش یزد بعد از آشوب و غوغای چند ساله شیراز فرصت خوبی بود که مدتی آرام باشم. یزد شد حالت مطلقی از استراحت. یک خانه ارزان قیمت دانشجویی به همراه دوست دیگری اجاره کردیم. دوست دیگرمان نصف ترم نبود و از برکت دوره ارشد چهار روز از هفته کلاس نداشتم. این بود که توی خانه می‌­نشستم و صرفا توی فیسبوک و توییتر می­‌چرخیدم و یا فیلم می­‌دیدم. محدود ارتباطات تلفنی فقط با خانه و دوستان داشتم. بعد از مدتی دیدم صدای خودم را مدتی است نشنیده‌­ام. همان موقع بود که فهمیدم حرف زدن دارد یادم می­‌رود. می‌­شد که سه چهار روز حتی یک کلمه هم حرف نزنم. توی ذهنم دائم با خودم در مکالمه بودم ولی هیچ صوتی بیرون نمی‌­آمد. این شد که تا شیراز یا خانه می‌­رفتم چند ساعتی عادت قبلی حرف نزدن را رعایت می­‌کردم و تا موتورم روشن می­‌شد اینقدر حرف می‌­زدم که خودم هم سردرد می­‌گرفتم. بعد از ارشد که سربازی رفتم؛ آن اتفاق به شکل بدتری خودش را نشان داد. یزد ذهن آرامی داشتم و حرف نمی زدم و وقتی شروع می­کردم به پر حرفی لااقل حرف هایم نیش و زهر نداشت. ولی قصه سربازی فرق داشت. فضا استرس­‌زا بود و جو نظامی‌­گری هم طوری بود که مجال حرف زدن نبود. حرمت­‌ها کمتر رعایت می‌­شد. این شد که توی سربازی عادت کردم هرچه کمتر حرف بزنم، حتی کمتر از همان یزد که هم‌­صحبتی مطلقا نبود. این شد که به اجبار شروع کردم به حرف نزدن و سکوت کردن و تا مجالی یا گوش آشنایی پیدا می‌­شد، حرف­‌هایم رنگ نیش و کنایه­ می­‌گرفتند. زهردار شدند. اینقدر حرف‌­هایم را نگه می­داشتم تا گوشی پیدا کنم و بعد تا می­خواستم منتقلش کنم از تعادل خارج می‌­شدم.

ترم‌­های اول دانشگاه بودم. هر روز چند ساعت مطالعه می‌­کردم. دنیایی از کتاب و مطالبی بود که نخوانده بودم و نمی‌­فهمیدم. این بود همیشه می‌­خواندم و خب آنجا همیشه کسی بود که از بحث‌­هایت سر درآورد. این کم چیزی نیست. اینکه وقتی کتابی می‌­خوانی، فیلمی می‌­بینی و یا چیز غریبی تجربه می‌­کنی و یا به درکی می‌­رسی کسی باشد که با او درمیانش بگذاری. این خاصیت اینقدر برای من مهم بوده که اتفاقا بهترین دوستانم آدم‌­هایی بوده­‌اند که شاید مطالبی را هم نخوانده باشند ولی تشنه فهمیدن بوده‌­اند. ولی مگر قرار است آدم­‌ها تغییر نکنند؟ صد درصد شرایط عوض شده است. آن جوانان پر شور و پر انرژی اکنون خسته‌­اند از مترو و اتوبوس و رفت و آمد. همه با افکاری مغشوش هنوز آفتاب نزده درگیر دودوتا چارتا می‌­شوند و شب­‌ها هم تن خسته‌ ­را به خانه می­‌کشند. این می­‌شود که دیگر کی­ حال تفننِ حرف تازه را دارد؟ آن هم حرف­‌هایی که نان نمی‌­شود. ولی هرچه بوده تا همین لحظه‌­ای که دارم این حرف­ها را می‌­نویسم شدیدا معتقدم باید حرف زد. حرف زد و فکر کرد و خواند و دوباره حرف زد. باید خروجی داشته باشیم. هنوز هم معتقدم گفتن بهتر از نگفتن است. باید گفت حالا به افراط یا تفریط.

B

یادداشتروایتگفتنوراجافسردگی
به هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید