چه چیزی ویرجینیای جوان را مجبور میکند، قلوه سنگ توی جیبش بگذارد و پا بگذارد در رودخانهای که راه برگشت ندارد؟ آیا این همان چیزی که باعث میشود یک روز لورا بچه و همسرش را رها کند و آوارگی را انتخاب کند و یا ریچارد خودش را از پنجره پرتاب کند؟
ویرجینیا ظاهراً در زندگی چیزی کم ندارد، همسری روشنفکر که انتشاراتی دارد و به راحتی میتواند نوشتههای او را چاپ کند، در زمانهای که زنان هیچ صدایی ندارند(1882-1941)، او مینویسد، تراپیست دارد و از تمام مزایای طبقهی مرفه برخوردار است، اما انگار تنها زمانی احساس خوشحالی میکند که خود را در کاراکتر رمانهایش غرق میکند، لحظاتی کوتاه که میتواند از صداهای توی سرش فرار کند و یا از غم بیپایانش احساس شرم نکند. وقتی نامه خودکشی ویرجینیا را میخوانم، مدام کلیدواژهی "شرم" توی سرم میچرخد. او مدام اعتراف میکند، که همسرش چیزی برای او کم نگذاشته است، که هیچ دو نفری نمیتوانستند به اندازهی آن دو خوشحال باشند؛ اما دست خودش نیست، او غمگین است و شاید افسردگی قابل تحمل باشد، اما شرم ناشی از آن برای او غیرممکن میشود.
شاید همین شرم است که باعث شده لورا توی خانهی خودش معذب باشد، انگار که اگر کیک تولد همسرش را به عالیترین وجه ممکن نپزد، توی آن خانه زیادیست. همین شرم است که وقتی همسرش سر میز شام به عشقش به او اعتراف میکند یا او را به رختخواب دعوت میکند، معذب میشود.
و ریچارد، شاعر جوان رمان خانم دلووی! او از اینکه در رمانش نتوانسته تمام آن چیزی را که توی ذهنش میگذشته توصیف کند، احساس شرم میکند، از اینکه فکر میکند جایزه ادبی را به خاطر ایدزش به او میدهند احساس شرمندگی میکند، از اینکه کلاریسا عمرش را به پرستاری او گذرانده احساس شرم میکند و هیچ چیز، حتی چشمهای ملتمس کلاریسا و تمام کارهای عجیب و غریبش برای اینکه او را به زندگی امیدوار کند، آنقدر پرزورتر از این شرمندگی نیستند که بتوانند او را از پایان دادن به زندگیاش منصرف کنند.
چندسال پیش که ساعتها را دیدم، فکر میکردم حرف اصلیِ آن تنهاییست، اما الان به نظرم ساعتها بیشتر از همه چیز در مورد شرم است، شرمِ کافی نبودن و کافی ندانستن.