فیلم مرد ایرلندی حدوداً سه ساعت و نیم است. حتی اگر فیلمبین حرفهای باشی، تماشای مرد ایرلندی در یک نشست کار آسانی نیست. در ابتدای فیلم، رابرت دنیروی سالخورده نشسته بر روی یک صندلی، رو به روی دوربین میگوید که در جوانی بعد از یک دوره کار، تصمیم گرفته است که خانهها را خودش نقاشی کند و منظورش را از نقاشی کردن چند لحظه بعد متوجه میشویم، وقتی که در یادآوری خاطرات فرانک میبینیم، تیری از پشت سر به مردی شلیک میشود و در حالی که مغزش از هم پاشیده میشود، خونش روی دیوار خانه میپاشد. از این دست صحنههای کشتار توی فیلم زیاد است، جایی در فیلم فرانک به رودخانهای اشاره میکند که تمام آدمکشها اسلحههاشان را بعد از ارتکاب قتل توی آن پرتاب میکنند و بعد ما با آن دوربین به رودخانه سرک میکشیم تا ببینیم آنجا در واقع تبدیل شده به یک معدن بزرگ اسلحه. آدمهایی مثل راسل و هافا به کمک آدمکشهایی مانند فرانک بزرگ و بزرگتر میشوند، جوری که میتوانند برای کشور تصمیم سازی کنند، اما در حالیکه به نظر میآید هیچ چیز نمیتواند سلطنت بیچون و چرای این آدمها را تهدید کند، زمان کار خودش را میکند.
در یک ساعت پایانی فیلم، فرانک مجبور میشود برای نجات جان خود و خانواده اش، هافا را با دستان خودش به قتل برساند، کسی در تمام دو ساعت قبلی به او پر و بال داده بود و بزرگترین اتفاق زندگیش این بود که از دست او جایزه میگیرد. راسل زندانی میشود و در سالهای آخر حتی نمیتواند از غذا خوردنش لذت ببرد و در آخر مثل عادیترین آدمها میمیرد و دست آخر میرسیم به فرانک. مردی تنها در آستانه مرگ، پدری که یکی از دخترانش سالهاست که با او حرف نمیزند و دیگری اعتراف میکند که هیچ گاه او و خواهرهایش نتوانستهاند، با فرانک حرف بزنند، چون از او میترسیدند و حالا فرانک مردی که در تمام طول زندگیش خیال میکرده داشته از خانوادهاش محافظت و حمایت میکردهاست، در مقابل این اعتراف هیچ واکنشی ندارد جز اینکه با چشمان حیرتزده، غمزده و حسرتبار به دخترش خیره شود.
در صحنهای در یک ساعت پایانی فیلم، فرانکِ ثروتمند خودش تابوت خود را انتخاب میکند، تابوتی که گرانترین تابوت آنجا نیست و حتی بر سر قیمت آن با فروشنده چانه میزند و این شاید رقتانگیزترین پایانیست که اسکورسیزی میتوانست برای قهرمان تلخش رقم بزند.