هشدار اسپویل: متن زیر حاوی اطلاعاتی از فصل دوم سریال وستورلد تا انتهای اپیزود هشتم، مجموعهیارباب حلقهها و سری کتابهای هری پاتر است.
قصه ها پر اند از کاراکترهای درجه چندمی که گرچه جدی گرفته نمیشوند، اما موفقیت قهرمانها بدون حضورشان در بیشتر موارد محکوم به شکست است. نمونهی واضحی که احتمالن همگی با آن آشناییم سموایز گمجی در سهگانهی ارباب حلقههاست. باغبان بیادعایی که دست روزگار او را رفیق راه فرودو، اربابزادهی سرخوش میکند تا سنگینی ماموریت خطیر نابودی حلقه را با او سهیم شود. سم که برخلاف سایر یاران حلقه، وسوسهی شیطانی حلقهی قدرت سایرون بر او بیتاثیر است، علیرغم اصرار فرودو بر تنها سفر کردن، با او همراه میشود و در لحظهای احساسی در انتهای فیلم دوم، قولی را که به گندالف داده را برایمان یادآوری میکند:
I made a promise, Mr Frodo. A promise. “Don’t you leave him Samwise Gamgee.” And I don’t mean to.
سم ناملایمات و بی مهریها را تحمل میکند، به او تهمت خیانت زده میشود، دست تنها با عنکبوت غولپیکر میجنگد و در سیاهچالهای موردور به مبارزه با اورکها بر میخیزد. گرچه مسئولیت حمل حلقه بافرودوست و عنوان قهرمان نهایی قصه به نام او ثبت میشود، اما این سم است که با قلب پاکش همچون سایهای نامرئی حتا در اعماق تاریکترین مکانهای خطهی میانی نیز لحظهای فرودو را رها نمیکند.
نمونهی آشنای دیگر شاید شخصیت نویل لانگ باتم در مجموعه کتابهای هری پاتر باشد. طبق داستان کتاب، علت دشمنی لرد ولدمورت با هری، یک پیشگویی نه چندان با پایه و اساس از سیبل تریلانی بود. طبق این پیشبینی، پسری که در انتهای جولای 1980 به دنیا میآمد، میتوانست نابودی ولدمورت را رقم بزند و گرچه ولدمورت، فرزند لیلی پاتر را مشمول این پیشگویی میدانست اما نویل لانگ باتم هم با فاصله تولد یک روز از هری، می توانست تفسیر دیگری از این پیشگویی باشد. به عبارت دیگر نویل هم میتوانست پسر برگزیده شود، شخصیتی که گرچه مانند هری از نعمت حضور پدر و مادر محروم بود اما هرگز از توجهی کههری دریافت کرد برخوردار نبود و به حاشیه رانده شد. نویل اما در انتهای کار، نقش غیر قابل انکاری در پیروزی هری و جبههی حق داشت. افتخار کشتن نگینی مار ولدمورت که آخرین جانپیچ نیز بود، از آن او شد و او بود که بالاخره گام نهایی را برای فانی و آسیبپذیر کردن دشمن برداشت.
اگر دولورس را نمونهی تاریک فرودو بگینز یا هری پاتر در نظر بگیریم که وظیفهاش نابودی ابزار قدرت دشمن مانند حلقهی قدرت یا جانپیچهای ولدمورت باشد (ولی بیاند یا حتا کریدل در دنیای وستورلد)، نقش همراهانش همچون یاران حلقه یا ارتش دامبلدور است. آنجلا در وستورلد را البته میتوان مخلوطی از شخصیتهای سم و نویل دانست. او که بی هیچ تردیدی، دستورات دولورس را اطاعت میکند و هدفش شکست دشمن به هر قیمتی است، میتواند همان سموایز گمجی قصه باشد. آنجلا برای نابودی کریدل و پیشرفت قیام، خودش را قربانی میکند و البته که نهایتن اعتبار ماجرا و لذت شیرینی پیروزی به دولورسمیرسد. علاوه بر این که آنجلا، همانند نویل در شرایطی متفاوت میتوانست به جای دولورس قهرمان قصهی روباتها باشد اما تا انتهای کارش به دولورس و هدفش وفادار ماند. از شباهتهای ظاهری دولورسو آنجلا که بگذریم، و این که هر دو در اپیزود دوم این فصل به نوبت توسط افراد مختلفی پرفکت توصیف میشوند (لوگان خطاب به آنجلا، ویلیام خطاب به دولورس)، هر دوی آنها از اولین نمونههای هوست ساخته شده در پارک بودند و چه بسا تاجی که آنجلا در جریان قیام هوستها و کشتار انسانها در پارک به سر داشت، نشانهای از جانشین بالقوهی مسیح تاریک قصهی ما (دولورس) باشد.
هوست های وستورلد، اگر در خوشبختیهایشان مشابه نباشند در مصیبتهایشان دست کمی از دیگری ندارند. شخصیت های اصلی قصه، دولورس، میو، تدی و برنارد هرکدام به نحوی رنج کشیدهاند. اما در این میان دولورس همواره دختر برگزیده بود. او بود که مورد توجه ویژهی آرنولد قرار گرفت، و زمان مجزایی برای پیشرفتش در خودآگاهی صرف شد. در اپیزود دوم این فصل از سریال میبینیم که برای تحت تاثیر قرار دادنلوگان دلوس، در حالیکه هدف اولیه برای نمایش دولورس است، آنجلا به جایش فرستاده میشود تا با یک "اجرای تمام و کمال" دل سرمایهگذار احتمالی پارک را بهدست بیاورد. وقتی دولورس از گردش شگفتانگیز و گپ و گفت فیلسوفانهاش با آرنولد به هتل برمیگردد و آنجلا را در حال لباس پوشیدن در کنار لوگانمیبیند، نگاهی حاکی از قضاوتی پنهان به او می اندازد. نگاهی که آنجلا به او برمیگرداند نشانی از آزردگی است، نگاهی رنجیده، شاید از این که همواره دولورس golden girl است و dirty workها میماند برای سایرین. درحالی که برای دولورس جلسات جداگانهای برای حل معمای maze و نهایتن مسیرش به سوی خودآگاهی برگزار شد اما کسی چنین زمانی برای سایر هوستها، از جمله میو و آکیچیتا و آنجلا صرف نکرد. حداقل دربارهی آکیچتا دیدیم که بدون هیچ کمکی به خودآگاهی رسید و به قول فورد گلی بود که در تاریکی رشد کرد. از آنجایی که دیدار با لوگان برای آکیچیتا همچون کاتالیزگری بود که فرایند کانشس شدنش را تسریع کرد (در اپیزود دوم این فصل آنجلا و آکیچیتا باهم به دیدار لوگان رفته بودند)، بنابراین بعید نیست برای آنجلا هم مشابه چنین اتفاقی افتاده باشد. چه کسی از یک هوست خوشامدگو، که به وظیفهاش و تفاوت بین خودش و انسانها کاملن آشناست نزدیکتر است به بیداری، آن هم بعد از اضافه شدن آپدیتهای Reveries از جانب دکتر فورد؟
شخصن امیدوارم اپیزود هفتم سریال آخرین دیدار ما با آنجلا نباشد. برای سریالی که هر زمان اراده کند میتواند توجیهی برای اتفاقهای قصه از آستنیش خارج کند، پیدا کردن بهانهای برای بازگرداندن آنجلا کار سختی نیست. کاش مشابه یکی از اپیزودهای تر و تمیز و تمامن قصهگویی که دربارهی آکیچیتا گرفتیم و بخشی از خلا های روایی داستان را پر کرد، درباره آنجلا هم بگیریم و بفهمیم چگونه از هوست خوشامدگوی پارک به معاون اجرایی دولورس تبدیل شد، مسیرش به سمت کانشسنس چگونه پیش رفت و فورد چقدر در این ماجرا دخیل بود. سریال Orange Is The New Black را اگر دیده باشید، حتمن متوجه تغییر تمرکز قصه از روی یک شخصیت اصلی (پایپر) به روی تعداد بالایی از شخصیتها به یک اندازه شدهاید. امیدوارم سریالوستورلد هم چنین رویهای در پیش بگیرد و ما در ادامه شاهد قسمتهای بیشتری شبیه به اپیزود هشتم باشیم و قصههای پشت شخصیتهای بیشتری را کشف کنیم. به خصوص تماشای شخصیتهایی چونآکیچیتا و آنجلا که در بیتوجهی سایرین رشد کردهاند لذت دوچندانی دارد. اگر در انتهای اپیزود مربوط بهآنجلا بفهمیم که او هم مشابه قولی که سم به گندالف داده بود را به رابرت فورد داده، من یکی که اصلن تعجب نمیکنم.