ویرگول
ورودثبت نام
farhood vosoughi
farhood vosoughi
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

از روزی که مادرم نیست

بذارید قبل از شروع یه چیزی بگم؛ انتظار ساختار درستی از این نوشته نداشته باشید. بهش اینجوری نگاه کنید که یه آدم با حال و روز بد، داره بلندبلند فکر می‌کنه.



اینجا می‌نویسم

در حالی شروع به نوشتن این مطلب می‌کنم که بعد از مدت‌ها اومدم به کافه پاتوق همیشگیم. همون کافه‌ای که آدم توش از بوی گند سیگار خفه میشه. یک ساعت طول می‌کشه تا ازت سفارش بگیرن. و یک ساعت هم طول می‌کشه تا سفارشت رو بیارن.

هر بار که اینجا تنگم می‌گیره و میرم توالت تصمیم می‌گیرم که دیگه این طرف‌ها آفتابی نشم. مدتی هم سر تصمیمم می‌مونم و نمیام. یکی دو تا کافه دیگه رو امتحان می‌کنم. اما دوباره سر از همینجا درمیارم. مثل این می‌مونه که بدونی همسرت خرابه، ولی نتونی ولش کنی. چون اون تنها کسیه که حرف و حالت رو می‌فهمه.


اما این‌دفعه یه فرق اساسی با دفعه‌های قبل داره؛ این بار حتی حوصله ندارم که به‌خاطر سرویس تخمی‌شون حرص بخورم.



از اینجا شروع میشه

امروز شد سیزده روز که مادرم رو از دست دادم. شد سیزده روز که اون دیگه نیست. نه صداش توی خونه، نه نگاهش و نه تن نحیف و تکیده‌ش روی مبلی که عادت داشت روش بشینه و تلویزیون تماشا کنه.


عبارت‌های زیادی واسه مردن آدم‌ها ساخته شده. من «از دست دادن» رو ترجیح میدم. اتفاقی که برای من افتاد رو از هر عبارت دیگه‌ای بهتر توصیف می‌کنه.

چند سال آخر انگار که یه کریستال خیلی گرونقیمت و بی‌نهایت ظریف دستم باشه ازش مراقبت می‌کردم و مواظب بودم که از دستم نیفته. ولی بالاخره اتفاقی که نباید، افتاد و هیچ کاری نتونستم بکنم.

کمی بیشتر از یک روز توی بیمارستان بود. هیچ یک‌روزی توی زندگیم انقد تلخ نبوده. هیچ یک‌روزی انقد سخت و طولانی نگذشته. هیچ یک‌روزی انقد ترسناک و بی‌شرم نبوده و توی هیچ یک‌روزی تا این حد احساس عجز نکرده بودم. انقدر تلخ و سخت و تحمل‌ناپذیر که احساس می‌کنم توی زندگیم تحمل هیچ یک‌روز دیگه‌ای با این مشخصات رو ندارم. انقدر ترسناک و رعب‌آور که اگه قراره حتی یک روز دیگه توی زندگی من انقدر عبوس و غمگین باشه، ترجیح میدم توی این دنیا نباشم تا چنین یک‌روزی رو دوباره تجربه نکنم.



چهار سال پیش خاله‌م فوت کرد. شوهرش تنها شد. بچه‌ هم نداشتن. از اونجایی که فامیل، خاله‌م و شوهرش رو خیلی دوست داشتن، بعد از فوتش خیلی سعی کردن که شوهرخاله‌م رو از تنهایی دربیارن. رسمی و غیررسمی دعوتش می‌کردن خونه‌هاشون و رسمی و غیررسمی سعی می‌کردن برن خونه‌ش. ولی شوهرخاله‌م اصلاً به رفت‌و‌آمد تن نمی‌داد. رسمی و غیررسمی همه دعوت‌ها رو رد می‌کرد. کم‌کم ارتباطش با فامیل کمرنگ شد. حتی همین امروز هم اینور و اونور می‌شنوم که فامیل میگن فلانی خودش دیگه نخواست با ما رابطه داشته باشه.

امروز فک کنم تا حدی حالش رو درک می‌کنم. آدم وقتی چنین اتفاقی براش می‌افته بخش کوچکی از ناراحتیش ناشی از تنهاییه. برای خود من حتی همون بخش کوچک هم نیست. با تنهایی هیچ مشکلی که ندارم هیچ، باهاش دوستم. ولی غصه اصلی دلتنگیه که اگه همه دنیا هم کنارت باشن نمی‌تونن حلش کنن. تو اون یه نفر خودت رو می‌خوای و همه هفت هشت میلیارد خلق روی زمین هم نمی‌تونن جای اون یه نفر رو برات پر کنن. غصه اصلی اینه که می‌دونی دیگه اون یک نفر خودت رو نخواهی داشت. حتی برای یک لحظه.



24 سالم بود که پدرم رو از دست دادم. سخت بود. توی اون سن خیلی سخت بود. ولی فوت مادرم هزاران بار برام دردناک‌تر بود. من نبودن مادرم رو بارها تصور کرده بودم. به‌خصوص این یکی دو سال آخر. دقیقاً می‌دونستم وقتی نباشه چه چیزی و چجوری من رو اذیت می‌کنه. تا جایی که امروز خودم از اینکه اون تصورات انتزاعی انقدر به واقعیتی که حسشون می‌کنم نزدیک هستن تعجب می‌کنم.

مدت‌ها بود که خود‌اگاه و ناخودآگاه داشتم خودم رو آماده می‌کرد. مدتی بود که می‌رفتم پیش روانشناس و اولین مسئله‌ای که مطرح کردم این بود: «من به‌شدت می‌ترسم که مادرم رو از دست بدم.»

با تمام اینها وقتی اتفاق می‌افته، آدم می‌فهمه که یک درصد هم براش آماده نیست.

یکی دو روز اول دیوانه‌وار به این فکر می‌کردم که اگه دنیای دیگه‌ای باشه می‌تونم اونجا دوباره ببینمش.



من یه مرد 37 ساله‌ی به‌شدت در غل و زنجیر چارچوب‌های مزخرف اجتماعی هستم. پس ازم انتظار نداشته باشین که توضیح بدم چرا نبودن مادرم وقت اذان بیشتر از ساعت‌های دیگه اذیتم می‌کنه. نخواهین که بگم چی بهم می‌گذره وقتی یاد اون روز صبح و اورژانس و بیمارستان می‌افتم. نخواهین که بگم چه حالی میشم وقتی به این فکر می‌کنم که دیگه دست‌هاش رو نمی‌تونم لمس کنم. که دیگه صداش رو نمی‌شنوم. که دیگه سرم رو روی پاش نمی‌ذارم. که دیگه براش سریال نمی‌گیرم. که دیگه موقع غذا خوردن از قدیما برام نمیگه. که وقتی برنامه مورد علاقه‌ش پخش میشه...



از اینجا به بعدش رو چند روز بعد نوشتم و حالم کمی بهتره

توی همچین موقعیتی هرکسی یه راهکار پیش پای آدم می‌ذاره. یکی میگه سعی کن فراموش کنی. یکی میگه تا می‌تونی سوگواری کن. یکی میگه یه مدت به خودت استراحت بده. یکی میگه خودتو با کار سرگرم کن. یکی میگه تنها نمون. یکی میگه به خودت فرصت بده. ووووو تا دلت بخواد بکن و نکن‌های دیگه. همه هم از سر دلسوزی. ولی واقعیت اینه که هیچ راه‌حل مشترکی برای همه وجود نداره. اون کسایی هم که راهکار میدن حتی ممکنه در موقعیت مشابه، راه‌حلشون برای خودشون هم کار نکنه. چه برسه برای شما. بنابراین هرکسی باید خودش پیدا کنه که چه چیزی بهش کمک می‌کنه.



می‌خوام یه‌کم مزخرف باشم

با قضاوت کردن آدم‌ها براساس یک رفتار و یک موقعیت مخالفم. روابط طی سال‌ها شکل می‌گیرن و هیچ دو تا رابطه‌ای شبیه هم نیستن. اما این کلیشه تا حد زیادی درسته که توی موقعیت‌های خاص عیار آدم‌ها و روابط محک می‌خوره. من هم تو این موقعیت، که شاید در تمام عمرم یک بار برام پیش بیاد به خودم حق میدم که یه‌کم «مزخرف»، «زودرنج» و «یک‌طرفه به قاضی‌برو» باشم و با همین یک رفتار دوستانم رو قضاوت کنم؛

دوستی دارم به اسم مهدی. 26 سال از آخرین باری که دیده بودمش می‌گذشت. یعنی وقتی پنجم ابتدایی بودم برای آخرین بار همدیگه رو دیده بودیم. 26 سال ناقابل! بعد از فوت مادرم یه روز بهم زنگ زد و گفت لوکیشن خونه‌ت رو برام واتس‌اپ کن. یک ساعت دیگه با یکی از دوست‌های دیگه‌م در حالی که سه پرس غذا هم دستشون بود سروکله‌شون پیدا شد. چهار پنج ساعتی پیشم بودن و یاد قدیم کردیم. الان هم که دارم این مطلب رو می‌نویسم دوباره زنگ زد و حال و احوالم رو پرسید. ازم خواست که هروقت احساس تنهایی کردم برم پیشش.

دوست دیگه‌ای دارم که از آخرین ملاقاتمون بیشتر از یک ماه نمی‌گذره. از آخرین ملاقات قبل از آخرین ملاقاتمون هم بیشتر از دو ماه نمی‌گذره. از آخرینِ آخرینِ قبل از آخرین هم فوقش سه ماه! با اینکه می‌دونه چه اتفاقی افتاده هنوز خبری از یه اس‌ام‌اس ساده و یه «تسلیت میگم» خشک و خالی هم نیست.

مقایسه و داوری رو به عهده خودتون می‌ذارم! این یک بار رو شما هم مثل من «مزخرف» و «یک‌طرفه به قاضی‌برو» باشید.


بذارید یه‌ذره دیگه مزخرف باشم و یه چیز دیگه بگم؛

من از اردیبشهت امسال محل کارم رو عوض کردم. ولی بیشتر این زمان رو دورکار بودم و از خونه کار کردم. کلاً دو هفته رفتم شرکت که بلافاصله کرونا اونجا اوج گرفت و دوباره دورکار شدیم. با این حساب فرصتی نبود تا من با کسی چندان صمیمی بشم.

وقتی مادرم فوت کرد، بیشتر همکارها تو گروه تسلیت گفتن. ولی اون چند نفری که تو اون دو هفته کمی بیشتر باهاشون در ارتباط بودم یا پیام خصوصی دادن یا تماس گرفتن. این رو در نظر داشته باشید که مگه تو دو هفته آدم چقدر می‌تونه با دیگران صمیمی بشه؟ ما هم خیلی صمیمی نبودیم. ولی اون چند نفر به پیام دادن تو گروه اکتفا نکردن و با این کار نشون دادن که چقدر باشعور هستن.

نکته‌م اینه که تسلیت گفتن تو گروه، تسلیت گفتن با پیام خصوصی، تسلیت گفتن تلفنی و تسلیت گفتن حضوری، مراتبی هستن که آدم‌های باشعور نسبت به رابطه‌ای که با شخص عزادار دارن رعایتش می‌کنن. یعنی من به دوستی که باهاش تا حدی صمیمی هستم تو گروه تسلیت نمی‌گم.



چرا مشاورها زیاد پول می‌گیرن

چون بلدن گوش کنن.

اگه اطرافتون آدمی مثل من پیدا شد، شاید تو یه همچین موقعیتی دوست داشته باشه کمی حرف بزنه. احتمالاً اون با حرف زدن خیلی بیشتر آروم میشه، تا با گوش دادن به نصیحت‌ها یا حرف‌های مثلاً آرامش‌بخش و تسلی‌دهنده شما.



آخرین حرف

آدمی که عزیزش رو از دست داده، در اون لحظه بدبخت‌ترین آدم کره زمینه. باهاش مسابقه‌ی «کی از کی بدبخت‌تره» راه نندازید. نه کمکی بهش می‌کنید و نه از شنیدن اینکه یه نفر از خودش بدتره به وجد میاد و غصه‌هاش رو فراموش می‌کنه.


یه آخرین حرف دیگه

این مدت رفاقت‌هایی دیدم که حتی به مخیله‌م هم خطور نمی‌کرد. حمایت‌هایی دیدم که فکر نکنم هیچ‌وقت بتونم جبرانشون کنم. محبت‌هایی دیدم که فکر نکنم لیاقتش رو داشته باشم. و تو اینستاگرام پیام‌هایی گرفتم که نمی‌تونم میزان لطفشون رو توصیف کنم.


آخرینِ آخرین حرف

خانواده‌م، خانواده‌م، خانواده‌م. حامی‌ترین و بهترین‌های عالم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید