بچه که بودم، شاید ده یازده ساله، برادر بزرگم بهم گفت: «برو یه ورزشو انتخاب کن و حرفهای ادامهش بده.»
بعدش هم ازم خواست حسابی روی موضوع فکر کنم و ورزشی که انتخاب کردهام را بهش بگویم.
رفتم فکر کردم. شاید هم فکر میکردم که دارم فکر میکنم.
چند روز بعد گفتم: «میخوام فوتبالیست شم».
برادرم چند تا دلیل برایم آورد که فوتبالیست شدن به این آسانیها نیست و ما ایرانیها در ورزشهای تیمی هیچوقت موفق نبودهایم و چند تا استدلال شُل و وِل دیگر که آنموقعها دربارهٔ ورزشهای تیمی مرسوم بود. بعدش هم گفت: «چرا به یه ورزش رزمی فک نمیکنی؟»
گفتم: «پس کونگفو».
کل مکالمه سی ثانیه طول نکشید و من که فکر میکردم قرار است همهٔ زندگیم از مسیر ورزش بگذرد سرنوشتم را تعیین کردم؛ کونگفو.
چند روز بعد با پدرم رفتیم برای ثبتنام باشگاه. مسئول باشگاه از پدرم پرسید: «چه رشتهای؟ تکواندو؟ کونگفو؟ کاراته؟»
بابا نگاهم کرد. آمدن این سه تا اسم کنار همدیگر باعث شد حسابی گیج شوم. یادم نمیآمد قرار است سرنوشتم چه رشتهای باشد. همینجوری سَرسَری یک چیزی پراندم و از فردایش رفتم سر کلاس تکواندو که هیچ شباهتی به کونگفو نداشت، مگر اینکه هر دو رزمی بودند.
دبیرستان که بودم تصمیم داشتم در دانشگاه مکانیک سیالات بخوانم. آن زمان که سهل است، همین امروز هم اگر ازم بپرسی مکانیک سیالات چیست و به چه دردی میخورد و مثلاً تفاوتش با مکانیک جامدات چیست، نمیدانم.
میدانید چرا میخواستم به دانشگاه بروم؟
دلیل اول: در خانواده گفته بودند باید بری دانشگاه.
دلیل دوم: چند نفری در فامیل رفته بودند دانشگاه.
حالا بین اینهمه رشته چرا مکانیک، آنهم سیالات؟
دلیل اول و آخر: برادرم همان رشته را خوانده بود.
میدانید رکورد بیشترین متقاضی ورود به دانشگاه در تمام اعصار مربوط به چه سالی است؟ سال ۱۳۷۹، با حدود دو میلیون متقاضی.
بله، من همان سال کنکور دادم. رتبهام شد ۶۵ هزار و با اینکه از حدود یک میلیون و نهصد هزار نفر رتبهٔ بهتری بود، ولی باز هم در هیچ رشته و شهر دندانگیری قبول نمیشدم.
در ۲۷ سالگی بالاخره رفتم دانشگاه. مهندسی صنایع خواندم. آیا به این رشته علاقه داشتم یا اصلاً میدانستم که دقیقاً چیست؟ نه، دلیلش این بود که تنها رشتهٔ مهندسی بود که دانشگاه پیام نور آن را ارائه میداد و من هم، چون حالا دیگر چند سالی بود که شاغل شده بودم، اصرار داشتم که در دانشگاه پیام نور درس بخوانم!
شغلم را میدانید چطور انتخاب کردم؟
سربازی که داشت تمام میشد، برادرم گفت بعدش میخوای کار کنی دیگه؟
گفتم: صد درصد.
گفت: صبح فرداش بیا سر پروژه.
برادرم در یک شرکت خصوصی بزرگ کار میکرد که پروژههای نفت و گاز انجام میدادند. در یکی از پروژهها رئیس کارگاه بود و خرش خوب میرفت.
یادم هست روزی که رفتم سر پروژه، حتی قبلش نپرسیده بودم تو این پروژه دارین چی میسازین؟
همینقدر سرسری شغلم را انتخاب کردم و یازده سال هم تویش ماندم. یازده سال که هر سالش برایم یازده سال گذشت.
چند روز پیش داشتم یک مطلب از سروش صحت میخواندم بهاسم «کجا میروی؟». صحت در نوشتهای مفصل یک لیست بلندبالا از چیزهایی که دوست دارد ارائه میکند. موسیقیها، غذاها، جاها، ورزشها، فعالیتها، حتی نوع آدمهایی که دوست دارد و آنهایی که دوست ندارد. وقتی داشتم میخواندمش به این فکر کردم که آیا من هم میتوانم چنین لیستی که نه، یکدهمش را بنویسم؟
و سیلی حقیقت این بود که نمیتوانستم.
در موسیقی هیچ سلیقهٔ بهخصوصی ندارم. یعنی اصراری روی هیچ نوع از موسیقی ندارم. هر آهنگی که قشنگ باشد خُب قشنگ است دیگر. همهٔ غذاها را میخورم. همین که سیر شوم خوب است. جاهای خاص؟ نه، هیچ ایدهای ندارم که کجا برای مسافرت خوب است و اگر بینهایت پول هم توی جیبم باشد باز فقط همان شمال به ذهنم میرسد. در شمال رفتن هم نمیدانم که مثلاً مزیت گیلان به مازندران یا برعکسش چیست. در ورزش مواضعم روشنتر است؛ فوتبال را تقریباً دنبال میکنم. نگاهی هم به والیبال، بسکتبال، تنیس، کشتی و چند رشتهٔ دیگر دارم. بین مسی و رونالدو، مسی را انتخاب میکنم، ولی اصراری رویش ندارم. یعنی حاضر نیستم یک دقیقه هم سر اینکه کدامشان بهتر هستند با کسی بحث کنم. «هرچی شما بگید همون درسته». استقلال و پرسپولیس هم برایم هیچ فرقی ندارد و حتی تعجب میکنم که کسی طرفدار یکی از اینها باشد.
هرچقدر این لیست طولانی است، «برام فرقی نمیکنه»های من هم همانقدر طولانی است. اینها سادههایش هستند. بیشترشان درونیتر و خصوصیتر از آنند که اینجا بنویسمشان.
یک روز یکی از همکارانم گفت: «من عاشق انجیر هستم و اگه فصلش باشه حتماً انجیر تو خونه داریم.»
فکر کردم میوهای هست که من انقدر دوست داشته باشم؟ طبیعتاً میوههایی هستند که دوست دارم، ولی باورتان بشود یا نه، در مورد خیلیهایشان اصلاً نمیدانم مال کدام فصل هستند.
بین فصلها عاشق هیچکدامشان نیستم و از هیچکدامشان هم متنفر نیستم. بهنظرم هرکدام مزایایی دارند و معایبی و اگر ازم بخواهید که حتماً یکی را انتخاب کنم شاید بگویم بهار. آن هم نه بهخاطر ویژگیهای ذاتیاش، بلکه چون تعطیلات تقویمش بیشتر است!
من هیچوقت عاشق یک نویسنده نبودهام. فیلمهای یک کارگردان خاص را دنبال نکردهام. بین خوانندهها یک زمانی ابی و این نزدیکترها داریوش را دوست دارم. ولی همه آهنگهایش را نشنیدهام. هیچچیزی، مثلاً تمبر یا پازل یا لگو جمع نکردهام و اسمش را گذاشتهام زندگی مینیمال.
چند وقتی است که خانهام را عوض کردهام. در این جابجایی ناچار شدم مقداری از وسایل را عوض کنم. فروش وسایل قدیمی آسان بود. ولی خرید وسایل جدید ماجرایی بود. هیچچیز را نمیتوانستم بهطور مستقل بپسندم و بیاورم خانه. در مورد تکتک وسایل تأیید حداقل یک نفر را لازم داشتم.
یک چیزهایی را هم دوست دارم. مثلاً لیوان و ماگ را دوست دارم. ولی فکر میکنید چند تا ماگ داشته باشم؟ پنج تا که چهار تایش هدیه است. من برای چیزهایی که دوست دارم هم حاضر نیستم وقت و پول بگذارم.
چه چیزی «من» را تعریف میکند؟ همین چیزهای بهظاهر ساده نیست؟ همان دوست دارم و دوست ندارمها؟ حتی گاهی همان تعصبها؟
من خودم را چگونه تعریف میکنم؟ وقتی مُردم چیزهایی هست که دیگران را یاد من بیندازد؟ مثلاً بگویند عاشق این بود که بره فلانجا. یا از فلان موضوع متنفر بود.
احساس میکنم رقیق شدهام. بعضیوقتها لازم است آدم به یک چیزهایی دست بیندازد. روی یک چیزهایی تعصب داشته باشد. یک چیزهایی را از ته دل بخواهد و از یک چیزهایی از ته دل متنفر باشد. احساس میکنم تهی شدهام از اینها.