شهاب عزیز؛
درباره نوشتهات نظر من همان است که در مکالمه خصوصی گفتم و این متن قطعاً پاسخی به آن پست نیست. ولی همانطور که در آن مکالمه هم برایت نوشتم پستت دلیل خوبی بود برای فکر کردن. بهخصوص آن قسمتش که از بیان و بروز احساسات گفته بودی.
سالها پیش یکی از همکارانت در مطبوعات که حالا اسمش یادم نیست، از ایران رفت. بعد از مهاجرت در صفحه فیسبوکش پستی گذاشت و دلایل رفتن را شرح داد. فکر کن در متن روزنامهنگاری که با پوست و گوشت و استخوان، مصائب کار کردن و زندگی تحت قوانین جمهوری اسلامی را لمس کرده، یک کلمه شِکوه از حکومت نبود. نگفته بود نگذاشتند کار کنم. نگفت آزادی نداشتم. نگفت غم نان داشتم یا چیزهایی از این دست که ممکن است به حکومت ربط پیدا کند. فقط و فقط و تمام و کمال از مردم و رفتارشان گِله کرده بود. آخرش هم نوشته بود: این روش زندگی زامبیهاست. من نمیتوانستم زامبی باشم.
چند وقت پیش استوریهایی گذاشتم درباره اینکه اگر بخواهی فقط یک صفحه را فالو کنی، آن صفحهی کیست؟
چند صد، شاید نزدیک به هزار جواب آمد؛ یک نفر نگفت فلان واینر یا فلان بیوتیبلاگر یا فلان فشنبلاگر. طبیعتاً بیشترِ آدمها اگر قرار باشد فقط یک نفر را فالو کنند آدمی را انتخاب میکنند که سرش «خیلی» به تنش بیارزد. و خُب این سَر ارزندهها زیاد نیستند.
یکی از اسامیِ پرتکرار «پانتهآ وزیری» بود که صفحه اینستاگرامش را بسته و حالا از طریق یک کانال تلگرام با مردم در ارتباط است. فرق صفحه اینستاگرام با کانال تلگرام چیست؟ در کانال تلگرام مکالمهای شکل نمیگیرد. پس توهینی هم در کار نیست!
در مورد یک نفر دیگر از همین سر ارزندهها چندین نفر گفته بودند:«حیف که فلانی پیجش دیگه فعال نیست.»
من از آن شخص علت این عدمِ فعالیت را پرسیدم؟ خیلی ساده و شفاف جواب داد؛ «زیاد فحش میدن، اعصابشو ندارم.»
شاید دیده باشی که در پیج اینستاگرام من مدتهاست که خبری از پستهای بحثبرانگیز نیست. جز انتشار مطالبی که خودم میخوانم و دوست دارم دیگران هم بدانند، چیز دیگری نمیگویم و حتی اگر بخواهم طنز بنویسم، فقط با خودم شوخی میکنم. متحیرم که حتی در چنین وضعیتی باید روزی یکی دو نفر را بلاک کنم و هیچ چارهای هم ندارم!
باورش برایم سخت است، ولی بسیاری حتی این کمترین را هم نمیدانند که وقتی تو با خودت شوخی میکنی معنایش این نیست که آنها هم چنین حقی دارند!
تلخترین حال را وقتی پیدا میکنم که میبینم بالای صفحه خیلی از اینها مثلاً نوشته مادر دو فرزند. یا عکس پروفایلش مردی است بچه به بغل.
روانشناسی حتماً حرف تو را تأیید میکند.
صادقانه بگویم؛ رهآورد خودم و هرکسی که میشناسم از جلسات روانشناسی این است: خودت را بُروز بده. خالی کن. احساساتت را بیان کن. هیچ حرفی را در دلت نگه ندار که هیهات، یکوقت حُناق نشود.
ولی من از خودم میپرسم ما اصلاً بلد هستیم احساساتمان را بروز بدهیم؟ یا هر بار که احساساتمان به قلیان درآمده یک نفر دیگر را آزار دادهایم؟
لابد روانشناسِ آن مادر یا پدر که بالاتر گفتم هم بهشان گفته خودت را دوست داشته باش. روزی سه بار توی آینه به خودت نگاه کن و قربانصدقه برو. رُکگو باش که رسم دلیران است. مباد که حرفی سر دلت بماند و از این حرفها.
توی پرانتز؛ با وجود این پدر و مادرها صدالبته آن بچهها هم بهزودی نیاز به تراپی پیدا خواهند کرد.
ما مردم، احساساتمان (بخوان بیملاحظهگیهایمان) را بهقدر کافی و معمولاً به بدترین شکل، بُروز دادهایم. نیازی نیست که بیشتر از این زیبایی درونمان را فاش کنیم.
حتی به خندهای بیشتر از این هم نیاز نداریم. تا همینجایش هم همهچیز را به مسخره گرفتهایم.
ما فقط به یک آینه بزرگ نیاز داریم. نه برای اینکه قربانصدقه خودمان برویم. آیینهای که خودمان را، آنطور که هستیم، پیش رویمان بیاورد. بیروتوش و فیلتر.
بهجای بروز احساسات و پرتاب هر چیزی که روی زبانمان است، نیاز به کمی سکوت داریم.
بهجای گفتن، نیاز به شنیدن داریم.
بهجای دمبهدم اظهارنظر کردن، باید «نمیدانم»گفتن را یاد بگیریم.
میدانم که روانشناسی برعکسش را می گوید. نظر من علمی نیست. فقط نتیجه مشاهدات شخصی است: بیشتر و پیشتر از اینکه لازم باشد خودمان را بروز بدهیم لازم است خودمان را سانسور کنیم. خیلی چیزهایمان را.
باز هم یادآوری میکنم که این متن پاسخ به مورد خاصی که مطرح کردی نیست و در آن مورد خاص نظرم همچنان همان است که در مکالمه خصوصی عرض کردم.