Fara
Fara
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

به سمت تاریکی

غمگینم؟ نه

ناراحتم؟ نه

شادم؟ نه

هیجان‌زده‌ام؟ نه

نمی‌دانم. برای حسم درست مانند اغلب روزها نامی نمی‌توانم پیدا کنم. صدای باران و رعد و برق هواییم کرده است. کنار تراس به تماشای باران نشسته‌ام.

حبس در چهاردیواری محبوبم در میان وسایلی که هر کدام داستانی در آنها نهفته است و اندوه‌ی بسیار در دلم که گاهی انقدر سنگین می‌شود که فراموش می‌کنم اینجا همان مکانی ست که برای داشتنش با تمام دنیا جنگیده‌ام و هنوز هم برای نگاه داشتنش می‌جنگم!

مگر از دنیا چه می‌خواستم جز همین چهاردیواری! باران ببارد و من در تراس خیره به باران قهوه‌ی یا چای بنوشم و از لحظه‌ها لذت ببرم؟

اما اندوه در دلم صدای رعد و برق را می‌شنود و باز خیره به من و حتی پیش‌تر از من در تراس کنار گندمی زیبایم نشسته و هر دم مرا با خود به قعر تاریکی هُل می‌دهد.

گندمی محبوبم
گندمی محبوبم

رها شدن از نگاه خیره‌ش انقدر سخت و طاقت‌فرساست که گاهی ترجیح می‌دهم با او به تاریکی بروم.

سست‌تر و ضعیف‌تر از آن هستم که با او مقابله کنم. سال‌های اولیه جوانی آنقدر با او جنگیده‌ام که حال گاهی فکر می‌کنم بدون او و جنگ با او چطور باید زندگی کنم؟

اما حالا در میان صدای رعد و برق و باران و در کنار گندمی عزیزم ترجیح می‌دهم برای دقایقی با او همراه نشوم و مدتی را با باران باشم.

سوز دلم را با باران می‌گویم و هر دو فریاد می‌زنیم! او دردش را برای تمام شهر می‌گوید و گریه می‌کند و من اما، فریادم در میان سکوت رها می‌شود.

با خودم لج کردم!

چه زمانی بهتر از حالا برای ناله و فریاد؟

گویی اگر دهانم بلرزد و اشکی در بیایید با اندوهی که در دلم نهفته همراه شده‌ام. می‌ترسم اگر دست در دست او به تاریکی بروم دیگر سبزی گندمی را سبز نبینم و باران را دیگر باران نبینم.

بی اختیار دستم را به سوی گندمی می‌برم و قطرات باران را سر می‌دم به سمت زمین! حالا حتی سبزهای گندمی هم سبزتر شدند و من آرام آرام باید در میان چهاردیواری محبوبم به سمت تاریکی بروم!


چهاردیواری محبوبمگندمی
همه جا می‌نویسم اما اینجا فقط از حس‌های درونی می‌نویسم که اغلب در جایی دیگر حرفی از آن نمی‌زنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید