ویرگول
ورودثبت نام
Fara
Faraهمه جا می‌نویسم اما اینجا فقط از حس‌های درونی می‌نویسم که اغلب در جایی دیگر حرفی از آن نمی‌زنم.
Fara
Fara
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

به سمت تاریکی

غمگینم؟ نه

ناراحتم؟ نه

شادم؟ نه

هیجان‌زده‌ام؟ نه

نمی‌دانم. برای حسم درست مانند اغلب روزها نامی نمی‌توانم پیدا کنم. صدای باران و رعد و برق هواییم کرده است. کنار تراس به تماشای باران نشسته‌ام.

حبس در چهاردیواری محبوبم در میان وسایلی که هر کدام داستانی در آنها نهفته است و اندوه‌ی بسیار در دلم که گاهی انقدر سنگین می‌شود که فراموش می‌کنم اینجا همان مکانی ست که برای داشتنش با تمام دنیا جنگیده‌ام و هنوز هم برای نگاه داشتنش می‌جنگم!

مگر از دنیا چه می‌خواستم جز همین چهاردیواری! باران ببارد و من در تراس خیره به باران قهوه‌ی یا چای بنوشم و از لحظه‌ها لذت ببرم؟

اما اندوه در دلم صدای رعد و برق را می‌شنود و باز خیره به من و حتی پیش‌تر از من در تراس کنار گندمی زیبایم نشسته و هر دم مرا با خود به قعر تاریکی هُل می‌دهد.

گندمی محبوبم
گندمی محبوبم

رها شدن از نگاه خیره‌ش انقدر سخت و طاقت‌فرساست که گاهی ترجیح می‌دهم با او به تاریکی بروم.

سست‌تر و ضعیف‌تر از آن هستم که با او مقابله کنم. سال‌های اولیه جوانی آنقدر با او جنگیده‌ام که حال گاهی فکر می‌کنم بدون او و جنگ با او چطور باید زندگی کنم؟

اما حالا در میان صدای رعد و برق و باران و در کنار گندمی عزیزم ترجیح می‌دهم برای دقایقی با او همراه نشوم و مدتی را با باران باشم.

سوز دلم را با باران می‌گویم و هر دو فریاد می‌زنیم! او دردش را برای تمام شهر می‌گوید و گریه می‌کند و من اما، فریادم در میان سکوت رها می‌شود.

با خودم لج کردم!

چه زمانی بهتر از حالا برای ناله و فریاد؟

گویی اگر دهانم بلرزد و اشکی در بیایید با اندوهی که در دلم نهفته همراه شده‌ام. می‌ترسم اگر دست در دست او به تاریکی بروم دیگر سبزی گندمی را سبز نبینم و باران را دیگر باران نبینم.

بی اختیار دستم را به سوی گندمی می‌برم و قطرات باران را سر می‌دم به سمت زمین! حالا حتی سبزهای گندمی هم سبزتر شدند و من آرام آرام باید در میان چهاردیواری محبوبم به سمت تاریکی بروم!


گندمی
۵
۰
Fara
Fara
همه جا می‌نویسم اما اینجا فقط از حس‌های درونی می‌نویسم که اغلب در جایی دیگر حرفی از آن نمی‌زنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید