قرار بود یه روز خانم دکتری بشم که درس میده و هر بار برای رفتن به کلاسش شوق و ذوق داره. قرار بود موفق باشم و برای موفقیتم جشن بگیرم. قرار بود بعد از اون به خودم افتخار کنم. با خودم عهد کرده بودم اگر وقت بزاری و بخونی، اگر به جای خوابیدن بری سرکار، اگر به جای معاشرت با دوستان و اقوام کتاب دستت باشه میتونه واسه خودت کسی باشی. اما من یه آدم معمولی شدم.
در واقع من هیچی نشد! اینا برای ما نیست.
این توهمات فقط باعث میشه آدم بیشتر احساس بدبختی کنه.
هیچ کدوم از اون حرفهای که تو کتابها هست برای ما صدق نمیکنه. ما تمام تلاشمون رو هم بکنیم باز یک آدم خیلی خیلی خیلی معمولیم. تازه این برای زمانیه که بتونی بجنگی و وسط راه کم نیاری وگرنه که همون هم نمیشی.
یکی دیروز بهم میگفت تو برای فلان چیز وقت کم گذاشتی، برای همین الان آدم خاصی نشدی. راست میگه. داستان همینه! من به عنوان یک دختر که تو ایران جمهوری اسلامی به دنیا اومدم از اول عمرم باید برای همه چی وقت بزارم و بهش فکر کنم وگرنه تو سی سالگی به این نتیجه میرسم که هیچی نشدم.
مثلا من باید تو بچگی به جای اینکه دغدغه آب، برق و گاز داشتم به این فکر میکردم که کدوم مدرسه برای تحصیل بهتره و میتونه بهم کمک کنه زودتر دکتر بشم. یا مثلا به جای اینکه تو صف آب با پسرهای همسایه و دخترها بگم و بخندم، باید تو خونه برنامه میریختم که زودتر فارسی و البته بعدش انگلیسی یاد بگیرم. یا مثلا به جای اینکه دختر باشم، پسر میبودم. یا باید وقت میذاشتم زیباتر بشم. یا وقت میذاشتم هیکل بهتری داشته باشم.
من تو یه روستا به دنیا اومدم. یه روستایی که نه انقدر بزرگ بود، نه فرهنگ خاصی داشت، نه هیچ موضوع خاصی که بتونم بهش اشاره کنم. عوضش تا جای که بخواهید دارای «فقدان» بود. نه آب داشت، نه برق، نه گاز، نه جاده درست و حسابی، نه معماری خاصی، نه آب و هوای خوبی و تقریبا میتونم بگم هیچ چیز خاصی نداشت. اونقدر روستامون معمولی بود و هست که بعدا که سفر کردن رو شروع کردن از اینکه روستا میتونه قشنگ باشه، تعجب میکردم. یعنی من کلا تصورم از روستا این بود که باید یه جای معمولی و حتی کمتر از معمولی باشه.
مدرسه روستا روی یه تپه بود و خوب من خیلی خیلی شانس آوردم که پدرم از اول تلاش کرد ما رو بیاره شهر که توی شهر مدرسه بریم. اونم نه هر شهری، یه شهر که فقط باید خدا رو شاکر باشم که اسمش شهر بود و تو روستا نموندم. یعنی من جزو دختران خوششانس اون روستا بودم که تو شهر درس خوندم. یه دورهای تو روستا مدرسه میرفتم که یادمه یه معلم داشتیم برای چندتا پایه مختلف. یعنی مثلا معلم داشت به ما املا میگفت بعد یه عده دیگه داشتن ریاضی حل میکردن. جدی هر جوری به قضیه نگاه میکنم درک نمیکنم چقدر باید اراده داشته باشی تا در این شرایط بتونی به چیزی جز این مشکلات فک کنی و آدم خاصی بشی.
من فارسی رو تو مدرسه یاد گرفتم. من مانتو مقنعه پوشیدن رو مدرسه یاد گرفتم. من از دیوار بالا نرفتن را از مدرسه یاد گرفتم. من با حیوونا حرف نزدن رو از مدرسه یاد گرفتم. من از مدرسه یاد گرفتم با آدمهای که فارسی حرف میزنن خیلی دوست نباشم. من از مدرسه یاد گرفتم با هر کی شبیه ما نیست، بد باشم. من از مدرسه یادگرفتم میتونم برای آدم مرگ بفرستم و فحش بدم. من از مدرسه یاد گرفتم معلمی یعنی قدرت و اعمال قدرت. من از مدرسه یاد گرفتم باید ادمهای که اذیتم میکنن رو تنبه و حتی مسخره کنم. من از مدرسه یاد گرفتم بلند نخندم. من از مدرسه یاد گرفتم ساکت باشم. من از مدرسه یاد گرفتم آهنگ و موسیقی چیز به درد بخوری نیست. من از مدرسه یاد گرفتم پسر موجود ترسناک و عجیبیه (درحالی که قبلش همه دوستام پسر بودن و از نظرم موجودات عادی و معمولی بودن). واقعا از یه آدمی که اینجوری داشت از مدرسه چیز یاد میگرفت انتظار داشتید چی بشه؟
تازه جالبه، من از نظر اون معلمها فرد باهوشی بودم. یادمه معلم اول ابتداییم به پدرم گفته بود این بچه یه چیزی میشه. چرا؟ چون زود ریاضی رو یاد میگرفتم. البته این دختر باهوش املاش تقریبا صفر بود. یادمه همیشه سر بدخطی و ضعف املایی کتک میخوردم. حتی یکی به اون معلم احمقم نمیتونست بفهمونه که این بچه فقط شش ماهه که فارسی کوفتی رو یادگرفته حرف بزنه، بهش فرصت بده بتونه اول حرف بزنه بعد ازش انتظار املا و انشا آنچنانی داشته باشد. بعد تا املام بد میشد یا بدخط بودم، یه کاغذ میچسبوندن پشتم که این دختره احمقه. چطوری یه آدم باید با این شرایط بزرگ بشه و درس بخون و یه آدم خاصی بشه؟
مامان و بابای من واقعا آدمهای درست و حسابی بودن. هر دوشون واقعا وقت میذاشتن برامون ولی آخه مثل همه مادر و پدرها بودن. البته باز پدر من خیلی خیلی خیلی بازتر و آگاهتر از بقیه پدرها بود. ولی برام جالبه بگم مامان و بابام هیچی من براشون من عجیب نبود. قشنگ با من مثل یک آدم معمولی برخورد میکردن. یعنی کلا پدر و مادرم از هیچی ما شگفتزده نمیشدن. نه از اون سطح یادگیری سریع که تو ریاضی داشتم ذوق میکردن نه از اینکه اینقدر املام بد بود، عصبی میشدند. من حتی یادم نمیاد پدرم یه بار به من گفته باشه: بچه جان بیا بهت املا یاد بدم. تازه پدر من معلم بود. حالا نه اینکه بد باشها نه. منظورم اینکه وقتی پدر و مادرت تو رو یه آدم معمولی میدونن چه انتظار دارید اخه؟ من وقتی گفتم دکترا قبول شدم، نهایت ذوق مادرم این بود که: دروغ که نمیگی؟ پدرمم گفت: من میدونستم. اخه مرد من جزو بیست تا دانشجو دکترا رشته خودم بودم اون زمان. یه کم برخوردتر خاصتر بود حداقل.
بعد تازه مادر و پدر من تلاش کرده بودن امکانات بیشتری به ما بدن. امکاناتی که خودشون نداشتن هیچ وقت و حالا داشتن تلاش میکردن برای ما فراهم کنن. اما واقعا چه انتظاری باید ازشون داشت. اون موقع نه اینترنتی بود نه کتاب درست و حسابی و نه پدر و مادر من وقت داشتن. همین که ما رو از روستا اوردن شهر خودش کلی لطف بود و امکانات. اما نهایت امکانات چی بود؟ آب، برق، گاز، حمام، گرما، مدرسه فارسیزبان، کلاسهای جدا. کسی با این امکانات میتونه آدم خاصی بشه؟ حداقل من نتونستم.
بعد که افسردگی گرفتم وقتی به پدرم گفتم اولش که انگار سرطان گرفته بودم. بعد کلا مثل همیشه خیلی عادی برخورد کردن و کلا یادشون رفت که من بیمارم. هیچکدوم حتی یه بار نپرسیدن تو اون کوفتی که گرفته بودی خوب شد یا نه؟ چه انتظاری از من دارید؟ یا بهتر بگم؛ چرا من از خودم انتظار بیجا دارم؟
روزهای که به خودکشی فکر میکردم تمام اعضای بدنم فقط به این فکر میکردن که اینهمه تلاش کردی که فقط یک آدم معمولی معمولی معمولی باشه که اونم نشدی. اصلا انگار اینکه از از خودم انتظار داشتم آدم خاصی باشم، مسخره بود و تازه دوزاریم افتاده بود. حس میکردم اگر ازدواج کرده بودم و الان دوتا بچه داشتم بیشتر احساس خاص بودن داشتم تا الان. بابا من برای قبول تو دکترا سه ماه بدون هیچ وقفهای روزانه نه تا دوازده ساعت درس میخوندم. کی باورش میشه؟
بعد الان به این نتیجه رسیدم که خاص بشم که چی اصلا؟ مثلا آدم خاصی میشدم چی میشد؟ استاد دانشگاه هارواد آمریکا میشدم یا فرشتههای ویکتوریا سکرت؟ آخه من رو چه به این غلطا؟ من همین که بتونم فارسی رو درست حرف بزنم و تو هر جلمه ده تا تپق نزنم خودش یه موفقیت محسوب میشه. آدم خاصی میشدم که چی بشه اصلا؟ بابا من واقعا درک نمیکنم.
اصلا مگه همه باید آدم خاصی بشیم. دنیا به آدمهای معمولی و بیانگیزه مثل من نیاز دارن که اون آدمهای خاص، خاص بشن. تا من نباشم که اونا خاص نمیشن. من واقعا حس میکنم آدم معمولی بودن خیلی چیز عجیبی نیست و همه تقریبا شبیه هم هستیم. یه عده ولی خوششانستر بودن یا حالا باهوشتر بودن یا هر چیز دیگه و خاص شدن.
اون کتابهای کوفتی که مینویسن تو اگر در جوانی تلاش کنی و درس بخونی، در آینده میتونی دنیا رو تغییر بدی، حداقل برای من نوشته نشدن. این چیزها رو برای خودشون و امثال خودشون نوشتن که اصلا درکی از محدودیت و اینا ندارن. درکی از اینکه دنیا میتونه آدمهای معمولی و حتی کمتر از معمولی داشته باشه که اتفاقا از اونا بیشتر تو جوونی تلاش کردن و وقت گذاشتن ولی چیزی نشدن.
تا کتاب رو باز میکنی مینویسه فلانی از یه گاراژ شروع کرد بعد نمیاد بگه که منی که اصلا نمیدونم گاراژ چی هست، باید چیکار کنم؟ بابا من کلمه گاراژ رو شاید نهایتا 20 ساله یاد گرفتم و اصلا تصوری از این کلمه هم قبلش نداشتم. یا میاد میگه فلانی یک سال روزانه 15 ساعت برای کارش وقت گذاشت و توی این یک سال درآمدی نداشت. یکی نیست بهش بگه تو اصلا میفهمی بیپولی یعنی چی؟ صاحبخونه ایرانی دیدی؟ میدونی برای غذا خوردن، آب خوردن، برق و هزارتا چیز دیگه باید پول داشته باشی؟ پول اینا رو از کجا باید بیارم وقتی کاری که درآمد نداره رو داشته باشم؟
در هر صورت من یک آدم کاملا معمولیم که انتخاب خودمم نبوده ولی دیگه همینه که هست و کاری از دست من دیگه برنمیاد. تمام