Fara
Fara
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

مهاجرت، تلخ یا شیرین؟

من توی یک روستا به دنیا اومدم و توی همون روستا تقریبا کودکی کردم. روستای سرد و خشک که زمستان‌ها انقدر برف می‌اومد که تنها چیزی که از زمستون تو ذهنم نقش بسته برف و یخ هست.انقدر روی یخ‌ها سرد سر خورده بودم و وسط گل‌ها با صورت به زمین خورده بودم که حس سوز سردی که اول پاییز هم به صورتم می‌خورد برام حس وحشتناکی ایجاد می‌کرد.


زمستون برای من مترادف با سفیدی عذاب‌آوری بود که هیچ چیزی جز درد و شکستگی برامون نداشت.


شروع ماجرا

زبان ما ترکی بود، ما برای مدرسه رفتن باید فارسی یاد می‌گرفتیم. برای همین برعکس بقیه بچه‌ها ما بچه‌های روستا باید یک سال زودتر می‌رفتیم مدرسه که فارسی یاد بگیریم. کلاس‌های سرد و هم‌کلاسی‌های که از هر جنسی بود بهترین خاطره زمستان‌های روستا بود. دایی و پسرهای همسایه‌ای که توی یه کلاس و گاهی روی یک نیمکت کنار هم می‌نشستیم و زبانی جدید یاد می‌گرفتیم. زبانی که آنقدر از نظر ما سخت نبود و به سرعت شد زبان دوممون.

ما زبان فارسی را از مدرسه یاد گرفتیم برای همین من همیشه تو فارسی حرف زدن تپق می‌زنم.

دوستان من دختر عمو و دختران همسایه و گاها پسران همسایه، مادربزرگ، پدربزرگ، عمه، عمو، دایی و خاله‌هام بودند.


اما ما مهاجرت کردیم. پدر و مادر، دو برادرم و من. مهاجرت به یک شهر بزرگ‌تر که بعدها فهمیدم این شهر آنقدرها هم بزرگ نبود.


مهاجرت و آزادی‌های از دست رفته

بعد از مهاجرت به شهر اوضاع فرق کرد. من دختر آزادی تو روستا بودم. اساسا روستا آزادی زیادی به آدم‌ها می‌ده حداقل تو سنین کم. من برای بیرون رفتن نیاز به اجازه گرفتن نداشتم، من از وقتی به یاد می‌اوردم واژه‌ای به اسم ترس از حیوانات برام مفهومی نداشت. حیوانات برام یک دوست بودن و فرق زیادی بین گوسفندان مادربزرگم و دوستانم نبود. من از حرف زدن با حیوانات تعجب نمی‌کردم و همیشه فکر می‌کردم اونا زبان ما رو می‌فهمن و وقتی رفتن مدرسه و فارسی یاد گرفتم، باهاشون فارسی حرف می‌زدم که از من عقب نمونن. درختا برای من چیز عجیبی نبودن و بالا رفتن از درختا درست مثل راه رفتن روی زمین بود. روستا روی یک تپه بود برای همین راه رفتن روی زمین شیب‌دار گاهی سخت‌تر از بالا رفتن از درختا بود.

صحبت کردن با پسرها با توجه به اینکه من تنها دختر خانواده بودم چیز عجیبی نبود. پدرم معلم مدرسه بود و دوستانی از شهر داشت که اونا هم یا معلم مدرسه بودن یا مدیر و معاون مدرسه. این‌ها تنها میهمان‌های بودند که در دایره واژگان ما بهشون می‌گفتیم «غریبه» و باید در حضور آنها کاملا مبادی آداب رفتار می‌کردیم. و ما عاشق این میهمان‌ها بودیم.

درست به خاطره دارم که دوستان پدرم و خود پدرم اغلب به عنوان هدیه یا سوغاتی از شهر برامون کتاب داستان می‌خریدن و می‌اوردند. و این به یادگیری زبان فارسیمون کمک زیادی می‌کرد. ما یاد می‌گرفتیم به پا نگیم «عآقت»، ما یاد گرفتیم به زمستان نگیم «قره یاز»، یادگرفتیم به سر نگیم «بَش» و این کتاب داستان‌ها بودن که بهمون یاد می‌دادن از واژه مثل دست کجا باید به چه شکل استفاده کنیم. کتاب داستان‌ها بهمون یاد دادن که فرق بین دراز و بلند چیه، بهمون یاد داد که دست وپا چفتی یعنی چی. بهمون یاد دادن که رنگ‌ها را درست معنی کنیم و سرجاشون از کلمه درست استفاده کنیم. برای همین این غریبه‌ها برامون دوست‌داشتنی بودن.


این آزادی‌های هر چند کم‌رنگ با مهاجرتمون به یک شهر بزرگ باعث شد که برامون بزرگ جلوه کنه. توی شهر باید طبق اصول شهر لباس می‌پوشیدیم. دیگه با دمپایی لای انگشتی بلّا نمی‌تونستیم بریم مدرسه. دیگه باید برای دفتر و کتاب‌های مچالمون یک کیف داشتیم و دایی یا پسر یا دختر همسایه‌ای نبود که وسایلامون رو شریکی توی یه کیف ببریم. دیگه باید تنها مدرسه می‌رفتیم. دیگه اجازه نداشتیم با پسر مدرسه کناریمون حرف بزنیم. و حالا سر کلاس تنها دختران هم سن خودمون بودن که من هیچ کدوم رو نمی‌شناختم. دیگه تنها زبانی که باید حرف می‌زدیم فارسی بود. روزهای اول از واژه‌ها و کلمات درست استفاده نمی‌کردم. درست به یاد دارم که خیلی وقتا فارسی و ترکی قاطی می‌شد و هم‌کلاسی‌هام متوجه حرفم نمی‌شدند. حالا دیگه باید برای خونه رفتن مراقب ماشین‌ها و موتورها بودم. خیابان‌های شهر عریض بودن و آسفالت. حالا به جای باغ‌ها و درخت‌های میوه تنها یک درخت انجیر و یاس اونم به همت بابا گوشه حیاط داشتیم.

حالا دیگه ما هیچ حیوونی در نزدیکمون نبود. و تنها حیوونی که می‌تونستیم ببینیم موش بود و گاهی یه سری حشرات مثل سوسک و مگس. سوسک‌های شهرها برای ما درست مثل حشرات عجیب و غیرواقعی فیلم‌های تخیلی بودن که از فضا اومده بودن. از نظر ما سوسک همون سوسک‌های سیاهی بود که دست و پاهاشون پر از پرز نبود و تنها هدفشون از زندگی حمل کردن پشگل گوسفندا به منظور گرم شدن در زمستون بود. حسمون در برابر این حیوونا و حشرات جدید عجیب بود، شاید ترس از برخورد با موجودی جدید که نمی‌دونستیم چه هدفی از زندگی داره.


شیرینی مهاجرت

با تمام این‌ها شهر برای من جذاب بود. درسته یه سری از آزادی‌ها ازم گرفته شد اما حالا دیگه از برف خبری نبود. دیگه «قره یاز» شده بود زمستونی که گاها برف و بارونی به همراه داشت اما برف به شکلی نبود که باعث شکستگی و یخ بستن زمین بشه. حالا دیگه به جای کتاب داستان‌های تکراری کلی کتاب داستان جدید داشتیم. حالا به جای دایی، دختر همسایه، پسر همسایه، دختر عمو و پسر عمه، دوستاهای داشتم که هیچ ارتباط خونی و نزدیکی باهام نداشتن و این‌ها درست شبیه همان «غریبه‌ها» بودن و این برام جذاب بود. هرچند هرگز نتونستم با هیچ کدوم صمیمی بشم.

حالا معلم سرکلاس فقط به ما درس می‌داد و ما مجبور نبودیم وسط املا نوشتن به ریاضی یاد گرفتن یه سری‌های دیگه گوش کنیم. حالا دیگه معلم هر روز کلی برامون سرمشق می‌نوشت و ما همه سرمشق‌ها را باید خونه می‌نوشتیم و این برای ما که دیگه کوچه، خونه مادربزرگ و خونه عمو نداشتیم حس خوبی بود.

حالا دیگه زمین تو پاییز و زمستون و بهار گِلی نبود و من می‌تونستم کفش وِرنی صورتی با ربانی سفید بپوشم و هیچ دغدغه‌ای نداشته باشم که با دویدن کفشم گِلی می‌شه. دیگه می‌تونستم لباس‌هام در تابستون آستین کوتاه باشن و حالا دیگه می‌تونستیم تو خونه به جای زیر کرسی خوابیدن زیر پتو و در گرمای بخاری بخوابیم. حالا ما در زمستان هوای آفتابی داشتیم. حالا دیگه ما آشپزخانه‌ای داشتیم که برای رفتن به آشپزخونه لازم نبود بریم حیاط. هر چند روزها و سال‌های اول شهرنشینیمون حمام نداشتیم اما یک سال بعد از مهاجرتمون به شهر، وارد خونه‌ای شدیم که دیگه برای حمام رفتن هم نیاز نبود سوار موتور بابام بشیم و تا وسط شهر بریم. حالا دیگه هر وقت که نیاز بود می‌تونستیم بریم حمام و دیگه بعد از حمام کردن نیاز نبود کلی لباس بپوشیم که تا رسیدن به خونه سرما بخوریم. حالا دیگه بعد از هر سرماخوردگی نیاز نبود داوری گیاهی تلخ مزه بخوریم که بلافاصله بعدش بالا بیاریم. حالا دیگه بعد از هر مریضی می‌تونستیم با موتور بابا بریم سر خیابان و پیش یک دکتری که بلافاصله برامون قرص و شربت می‌نوشت و تهیه این داورها آنقدرها سخت نبود. و بعد از خوردن این داورها خوب می‌شدیم. داورها مزه بدی نداشتن و هیچ‌وقت بعد از خوردن داور بالا نمی‌اوردیم.

حتی اگر مطب اون دکتر بسته بود هم نیاز نبود توی سرما یا گرما منتظر باشیم که دکتر بیاد. می‌تونستیم به مطب یه دکتر دیگه بریم.حالا دیگه دکتر رفتن یه پرسه یک ساعته بود نه یک پرسه یک روزه. حالا دیگه بابا مجبور نبود برای دکتر بردن ما مرخصی یک روزه بگیره! حالا دیگه بیماری ما بعد از یک هفته خوب می‌شد.

حالا دیگه ما می‌تونستیم تلویزیون رنگی داشته باشیم که بیش از دو شبکه داشت و علاوه بر اون می‌تونستیم بریم سینما. حالا آخر هفته‌ها می‌تونستیم بریم شهربازی که فقط تصویری از آن تو کتاب داستان‌ها دیده بودیم. حالا دیگه لازم نبود حتی نگران دستشویی رفتن باشم. چون اینجا دستشویی‌هاشون کاسه‌های سفید رنگی بود که چاه‌هاش به اندازه یک مشت آدم بزرگ بود و هرگز امکان نداشت کسی داخل چاهش بیفته. حالا دیگه مادرم مجبور نبود برای نون، از صبح تا شب بره خونه مادربزرگم که باهاش تو پخت نون همکاری کنه تا برای یک هفته نون داشته باشیم. الان مامان یا بابا می‌تونستن فقط تا سر کوچه برن و نون بخرن، هر چقدر که می‌خواستن. حالا ما می‌تونستیم نون سنگک بخریم. نونی که تنها در شهر دیده بودیم.

مهاجرت برای من همون دستشویی اسلامی با کاسه‌های سفید رنگ را معنی می‌کرد که دیگه لازم نبود نگرانی در مورد سقوط تو چاهش را داشته باشم.


مهاجرت شیرین بود؟

من نمی‌تونم بگم اولین مهاجرتم برام سخت بوده یا راحت، چون انقدر حس‌های متفاوتی را تجربه کردم که گذر زمان برام مهاجرت را شیرین‌تر کرد. تفاوت فرهنگی عجیبی را شاهد بودم و در روزهای اول با زبان جدید در ارتباط بودم که قبلا فقط تو مدرسه ازش استفاده کرده بودم. همه چیز برام عجیب و جدید بود.

شاید دسترسی به امکانات باعث شد مهاجرت را شیرین بدونم و استرس روزهای اول را فراموش کنم. فراموش کنم که تو روستا آزادانه می‌چرخیدم و حالا به این فکر می‌کردم که آب تو زمستون برامون بحران نیست چون یک لوله‌ای فلزی تو آشپزخونه وجود داشت که ازش آب خارج می‌شد. درست هر زمانی که نیاز داشتیم و هر بار فقط لازم بود یک پیچ که نزدیک اون لوله‌ی فلزی بود بچرخونیم. حالا در مهاجرت به این فکر می‌کردم که الان دیگه برای داشتن آب گرم لازم نیست روی گاز نفتی کتری بجوشه، تنها باید برم سراغ همون لوله فلزی داخل آشپزخانه بریم.

ارتباط با فرهنگ جدید روزهای اول برام عجیب و گاهی ترسناک بود. غذاها رنگ و بوی جدید داشتن. تجهیزات و امکانات برام ترسناک بودن و گاهی نمی‌تونستم بهشون اعتماد کنم.

الان درست در شروع دهه چهارم زندگیم بعد از سه بار مهاجرت به مهاجرتی دیگه فکر می‌کنم. مهاجرتی که درست به مانند اولین مهاجرتم خواهد بود. این‌بار هم با زبان و فرهنگ جدید درگیر خواهم شد که هنوز مفهوم و جایگاه درست واژه‌هاش رو نمی‌دونم. هنوز نمی‌دونم قرار چه چیزهای جدیدی را تجربه کنم. حالا به وضوح استرس مهاجرت را بر شیرینی‌های مهاجرت غالب می‌بینم. الان مطمئنم اولین مهاجرتم برای من شیرین بود چون آنقدر بچه بودم که ترس‌های ورود به محیط جدید با روحیه ماجراجویی و نترس کودکانه‌ام عجین شده بود و این باعث شده بود مهاجرت برای من از یک غول بی‌شاخ و دم تبدیل به درخت جدید بشه که باید راه بالا رفتن ازش را یاد بگیرم.

توی شرایط بلاتکلیف الانم به این فکر می‌کنم که در مهاجرت اولم بیشترین استرس را پدر و مادر تحمل کردن. البته الان بعد از گذشتن بیش از بیست سال از اون مهاجرت وقتی از پدر و مادر در مورد مهاجرتشون سوال می‌کنم، به صراحت هر دو می‌گن بهترین کاری بود که کردیم و کاش شهر بزرگتری را انتخاب کرده بودیم. آنها اعتقاد دارن مهاجرت با تمام هزینه‌های که داشت، در کنارش منافع زیادی براشون به ارمغان آورد.

و حالا من با همه ترس‌ها و استرس‌های مهاجرت این‌بار هم این راه را یکبار دیگه دارم شروع می‌کنم. مطمئنم اینبار هم به مانند مهاجرت اولمون کلی هزینه خواهم داد ولی می‌دونم در کنارش منافعی هم نصیبم می‌شه اما بعد از مهاجرت می‌تونم در مورد حسم صحبت کنم. مثل الان که می‌تونم در مورد مهاجرت بیست سال بیش حرف بزنم و به بعضی حس‌ها بخندم و با بعضی‌هاشون بغض کنم.

مهاجرتشهرنشینیتفاوت فرهنگی
همه جا می‌نویسم اما اینجا فقط از حس‌های درونی می‌نویسم که اغلب در جایی دیگر حرفی از آن نمی‌زنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید