Fara
Fara
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

کاش می‌شد منم مرفه فکر کنم!

از صبح انقدر حالم فشرده و پایین بود که ترجیح می‌دادم کار نکنم. اما باید کار میکردم چون اخر ماه بود و باید کارها رو تحویل میدادم. وسط کارهای که به زور داشتم انجام میدادم یهو یاد حرفهای چند شب پیش و چند روز پیش دوستای خودم افتادم که بهم میگفتن:

  • چقدر چاق شدی؟
  • چقدر صورت گرد شده
  • چی شده اینجوری شدی؟
  • اذیت نمیشی اومدی اصفهان؟
  • با فلانی (پارتنرم) چیکار میکنی؟
  • فلانی (پارتنرم) ناراحت نیست؟
  • نیشم مثل زهر روی صورتم باز شد و تمام غصلات صورتم رو به درد آورد. گوشی رو گرفتم دستم و نوشتم درست مثل همیشه که با نوشتن میتونم فکرها رو کنترل کنم. یکی از عکسهای که سبیلو گرفته بود رو انتخاب کردم. توی عکس میخندیدم اما پشتش پر از غم بود. از مطب دکتر روانپزشکم برمیگشتیم بعد از ساعتها انتظار. دکتر میگفت افسردگی حاد داری و باید قرص بخوری. تنها نباید میموندم چون ممکن بود به خودم آسیب بزنم.

همه اینا رو نوشتم و گفتم بعد از یک ماه که از مصرف قرصها گذشت حالم بهتر شد و از اون تاریکی که توش بودم رها شدم اما حالا حرف مردم بار شده بود رو دوشم. از اینکه سوالاتشون تموم نمیشد. هر سوال یه جنگی بود تو مغزم که تمومی نداشت و هربار باید خودمو از وسط گرداب و منجلاب میکشیدم بیرون و هزار بار غرق شدم و باز هزار بار دست انداختم دور کسی که نزدیک بود تا نمیرم.

نوشتم تو رو خدا اینقدر از آدمها سوال نپرسید. نپرسید چرا لاغر شدی چرا چاق شدی؟ نپرسید چرا چشات زیرش گود افتاد یا چرا پف کرده؟ نپرسید حالت بدون فلانی خوبه یا نه؟

نوشتم تو رو خدا بزارید آدمها فقط وسط یک میدون جنگ باشن نه بیشتر. بزارید خودشون حداقل خودشون رو نجات بدن، شما هلشون ندید سمت نابودی.

نوشتم و با هر کلمه و جمله بغض کردم. پست کردم و ازشون خواستم دست به دست کنید بلکه یاد بگیریم اینکارا رو نکنیم.

الان فقط سه ساعت از اون پست میگذره و من غمگین و کز کرده نشستم وسط دفتر کارم و دارم بغض و خشم رو به زور فشار میدم که نزنه بالا.


چرا؟

چون دوستای صمیمیم تو چشمام زل زدن و گفتن: تو بعد از اینهمه سال کار کردن چرا هیچی نداری؟

راست میگن، چرا ندارم واقعا؟ چرا این همه سال عین سگ کار کردم والان تو سی و یک سالگی باید از سبیلو پول قرض بگیریم.

قلبم دارم از درد مچاله میشه و با هر فشاری که می‌دم تا اشکم نیاد زهری تو صورتم می‌پاشه انگار مار نیشم زده. دستم می‌لرزه و ناراحتم از اینکه چرا بعد از اینهمه سال هیچی ندارم. یکیشون باباش کارخونه داره و بعد از فارغ‌التحصیلی حتی دو ماه هم کار نکرده الان گوشی آیفون ۴۰ میلیونی خریده، اون یکی هم حتی یک ماه اجاره خونه نداده و الان دفتر کار خودش رو با ۶ تا کارمند داره و حقوقش با تجربه کمتر از من بالای ده میلیونه!


بی‌پولی در تمام عمرم!

من اما رسما هیچی ندارم چون پدر پولداری نداشتم (هرچی هم الان دارم از زمانی کوتاهی هست که درآمد و هزینه‌هام یه کم با هم جور بودن)، چون هر کاری میخواستم بکنم ترس بی‌پولی نمیذاشت هیچ ریسکی بکنم. هیچ من اگر می‌خواستم یک ماه بیکار باشم باید به ده نفر رو مینداختم تا بلکه بتونم پونصد هزارتومن بهم قرص بدن تا شهریه و کرایه رفت و آمد داشته باشم. چون اگر کارگری نمی‌کردم، خونه بابام می‌خوابیدم نه بابام پولی داشت بهم بده نه من پولی داشتم که به بابام بدم.

هنوز یادم نرفته چطوری برای فوق لیسانس درس خوندم. دو شیفت میرفتم سرکار و حقوقم دویست هزار تومن بود. عصر می‌رفتم کتابخونه مسجد چون رایگان بود. کتابهام همه قرضی بودند. وسط این‌ها هم افسردگی داشت له‌‌م میکرد و مجبور بودم برم یه جای خودم رو و فریاد و خشم درونم رو خالی کنم. با ته مونده حسابم می‌رفتم تکواندو.

بعد از کتابخونه توی خونه درس می‌خوندم و هر روز این روند تکرار می‌شد و من آخرش رتبه شد ۹۷ (اگر اشتباه نکنم). با این رتبه می‌تونستم شبانه سمنان یا غیرانتفاعی اصفهان برم درس بخونم. بابام همون اول گفت پول ندارم و خودم باز شروع کردم به کار کردن. اینبار باید میرفتم اصفهان کار میکردم و خرجم رو می‌دادم. هر ماه به هزارنفر رو می‌نداختم که فقط بهم صد هزارتومن بدن تا بتونم یک ماه هزینه‌هام رو پوشش بدم. صد هزارتومن همون موقع هم پولی نبود ولی نه کسی رو داشتم که بهم کمک کنه نه حتی کسی رو داشتم که بهم قرض بده. وام می‌گرفتم برای صد هزارتومنها.

شهریه رو وام می‌گرفتم و کار می‌کردم و هر چی در می‌آوردم خرج شهریه و کرایه رفت و برگشت و خورد و خوراکم می‌شد. سال اول نتونستم برم خوابگاه دانشگاه چون پول نداشتم. رفتم خوابگاه اداره بابام که دو ساعت با دانشگاه فاصله داشت ولی چون به جای شبی ۴۰ هزارتومن می‌تونستم شبی ده هزارتومن بدم خیلی خوب بود. برای کلاس ۸ صبح ساعت ۶ بیدار می‌شدم.

آخرهای دانشگاه پس‌اندازهام تموم شد و حالا دیگه رسما هیچی نداشتم. دانشگاه تموم نشده رفتم سرکار، اونم کارگری تو یه کارگاه سوهان‌پزی. وضعیت بهتر شده حداقل می‌تونستم خرج خورد و خوراکم رو در بیارم. ولی همچنان پول نداشتم هیچ کار اضافه‌ای بکنم. از برادر کوچکترم قرض می‌گرفتم، اونم منشی یه دفتر شده بود و حقوقش ۲۰۰ هزارتومن بود که هربار برای من پنجاه‌تومن می‌ریخت.

دانشگاه بهم پیشنهاد تدریس داد و من قبول کردم چرا؟ چون می‌تونستم برای خودم سابقه کنم. ولی حقوق دانشگاه کم بود و حتی اون کم رو هم نمی‌دادند (از ساعت ۹۳ هنوز حقوق من رو دانشگاه نداده). باز درس خوندم برای دکترا چون فکر می‌کردم بعد از دکترا حداقل هیئت علمی چیزی میشم از این منجلاب در میام که بدتر شد. رتبه‌م تو دکترا ۳۸۰ شد و تو مصاحبه شدم ۳ (و دانشگاه دولتی فقط ۲ نفر رو می‌خواست). برای نروژ خوندم قبول شدم ولی نشد که، برم. مجبور شدم برم غیرانتفاعی و حالا یک غول دیگه کنارم بود. کار پیدا کردم و هر چی در می‌آوردم باید کرایه خونه می‌دادم یا شهریه یا رفت و آمد.

هنوز یادمه که شب‌ها ساعت ۱۲ شب از اصفهان حرکت می‌کردم، ساعت شش صبح می‌رسیدم تهران؛ می‌رفتم تو دستشویی ترمینان بیهقی صورتمو می‌شستم و راهی دانشگاه می‌شدم. از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب کلاس داشتم و بعد راهی پارکی می‌شدم تا ساعت دوازده شب وقت بگذره تا با اتوبوس ساعت ۱۲ دوباره برگردم اصفهان و صبح برم سرکار.

هنوز یادم نرفته که چه سردردهای رو تو پارک‌های اطراف دانشگاه رد کردم و فکر می‌کردم بعد از دکترا احتمالا وسط استخر پول غرق می‌شم.

بگذریم که نه وسط استخر پول غلت زدم نه کسی بود برام براش داد و هوار بکشم که من دیگه توان ندارم. همه تا می‌دیدنم می‌گفتن به به خانم دکتر! و فکر می‌کردن الان من پول‌دارترین آدم جمع هستم. سعی می‌کردم ظاهر رو حفظ کنم. مهاجرت کردم تهران و وضعیت حداقل از نظر سردرد و بدو بدو بهتر شد. دو سال وضع مالیم خوب بود چون سه جا کار می‌کردم و حداقل هزینه و درآمدم به هم می‌خورد (از ساعت هشت صبح تا ساعت ده شب کار می‌کردم) که باز همه چی بهم ریخت.

از همه اینا بگذریم باید به خودم بگم که هنوز یادمه که سبیلو بهم گفت تو پس کی پول‌دار بودی و این چیزا رو خریدی.

راست می‌گه من همیشه در بدتر وضعیت مالی بودم. همین اواخر وقتی اخراج شدم، شوکش مثل خوردن تیر وسط قلبم بود. مطمئن بودم بدبخت شدم. استرس همه زندگیم رو گرفته بود و گرفته هنوز. وقتی بهم می‌گفتن می‌تونی با درآمد بهتر کار پیدا کنی، من از ترس پیدا نشدن هر جا مصاحبه می‌رفتم حقوقم رو ۴ میلیون می‌نوشتم ولی به همه می‌گفتم نوشتم ۶ یا ۷ میلیون. هنوز از خودم شرمندم که سه ماه دارم از سبیلو پول می‌گیرم و پررو پررو با این پولها هر خرجی که می‌خوام می‌کنم فقط برای اینکه یادم بره چقدر بدبخت و بی‌پولم!


من واقعا بدبختم. درسته! واقعا آدم بدبختیم که تو خانواده کم درآمد به دنیا اومدم و نتونستم هیچ وقت به مغزم حالی کنم می‌تونم بدون ترس بی‌پولی زندگی کنم. واقعا آدم بدبختیم هستم که با کسایی دوست شدم که هیچی از بی‌پولی نمی‌فهمن و من همیشه باید بهشون بفهمونم بی‌پولی این نیست که تو جیب خودت پول نباشه، بی‌پولی یعنی نه تنها خودت پول نداشته باشی بلکه سه خط اونورترت هم پول نداشته باشه و تو برای ده هزار تومن مجبور باشی به هزار نفر رو بندازی!


این رو نوشتم که خالی بشم و متنم هیچ ارزشی نداره!

بی پولی
همه جا می‌نویسم اما اینجا فقط از حس‌های درونی می‌نویسم که اغلب در جایی دیگر حرفی از آن نمی‌زنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید