پسر دایی بنده بسیار آدم باهوشی هست ، رتبه 90 کنکور تجربی در سال 1370 بود و با رتبه خوبی که داشت تونست انتظارات پدر و مادرش و بر آورده کنه و در رشته پزشکی دانشگاه بهشتی مشغول به درس خوندن بشه .. یه چند سالی از درس خوندش گذشت ، یهویی گفت نمی خوام این رشته رو ادامه بدم . پدر و مادرش شوک شده بودن ....این همه پک و پز تو فامیل ...دکتر علی و رتبه 90 ..داییم می گفت متخصص قلب میشه بچم ...خلاصه کاشف بعمل آمد علی آقا دچار وسواس روانی هست یعنی وقتی به بیمارستان رفت و آمد می کنه و با بیمار تماس داره ...فکر می کنه بیماری اوتها ممکنه بهش سرایت کنه...
در واقع این همه استعداد برای کار پزشکی بدرد نمی خوره .. خلاصه درس و ول کرد و کار تجارت و آغاز کرد و توش خیلی موفق شد و شکر خدا رشد کرد .
واقعا چقدر از ماها ، اهداف آینده مون رو خودمون انتخاب می کنیم ؟ چقدر راه زندگیمون رو بخاطر فشارهای پدر و مادر و بخاطر خوشایند اونها انتخاب می کنیم ؟
چقدر نسبت به استعدادهامون شناخت داریم ، چرا باید یه رشته ای و شروع کنیم و بعد بفهمیم این رشته بدردمون نمی خوره ؟ چقدر استعداد هامون تلف میشه ؟
بهتر نیست روند انتخاب رشته طوری می بود که می تونستیم اول هر رشته ای و چند واحد بگذرونیم و بعد اگر دیدیم بهش علاقه داریم اون رشته رو ادامه بدیم و اگر می خواستیم راحت بدون سد کنکور می تونستیم تغییر رشته بدیم ؟
واقعا چرا انقدر زندگی کردن تو جامعه ما سخته ؟ کنکور - فشار های روانی- عقده های پدر و مادر - حرف دیگران و و و ..