از ساعت دوازده و نیم ظهر که کنار کلبه کل ممد ایستاده بودیم تا حالا که ساعت سه شده بود، هیچ وسیله ای حتی در جهت مخالف مسیر ما نیامده بود، تنها چیزی که می آمد برف بود و آرام آرام داشت می نشست. حمید گفت: تا غروب صبر می کنیم، اگر ماشین نیامد، برمی گردیم وامنان و فردا صبح با مینی بوس های روستا می رویم. کمی فکر کردم و گفتم: این برف تا فردا جاده را خواهد بست و تا ماشین راهداری بیاید و مسیر را بازگشایی کند عصر خواهد شد، هر طور شده امروز باید برویم.
حمید نگاه خاصی به من کرد و گفت: چه طور باید برویم؟! با کدام وسیله؟ نکند فکر پیاده رفتن به سرت زده است، مرد مومن هفده کیلومتر راه است و اگر همین الآن هم حرکت کنیم، دو ساعت دیگر به شب برمی خوریم و شام گرگ ها و شغال ها می شویم، خواهش می کنم از این فکرها برای ما نکن، من حاضرم بمانم و فردا غروب به خانه برسم ولی زنده برسم. خنده ای کردم و گفتم: من که پیاده رفتن را دوست دارم، حاضر هم هستم که بروم، شما مشکل دارید و نمی توانید کیلومتری پیاده روی کنید. ضمناً نگران گرگ ها هم نباش! آنها سراغ من می آیند و با تو که فقط استخوان و اندکی پوست هستی کاری ندارند.
حمید نیش خندی زد و گفت: آن گرگ بنده خدا اگر تو را بخورد، گوشت چندانی به دندان نمی گیرد، فقط چربی گیرش می آید. گفتم: این طور هم نیست، من وزنم زیاد است ولی چاق نیستم، شکم ندارم، استخوان بندی ام درشت است. حمید چپ چپ نگاهم کرد و تا خواست چیزی بگوید، ناگهان ساکت شد و با دست پشت سرم را نشان داد و فقط گفت: ماشین. وقتی برگشتم، یک ماشین سواری دیدم که داشت به ما نزدیک می شد. برق شادی چشمانمان را منور کرد و سریع به سمت جاده رفتیم.
تنها نگرانی ما این بود که جا نداشته باشد، معمولاً هر وقت وانت می آمد- که اینجا زیاد می آید- خیالمان راحت بود، بر پشت آن سوار می شدیم و با تحمل سختی خودمان را به تیل آباد می رسانیدم. ولی این ماشین سواری بود و اگر جا نداشت هیچ کاری نمی شد کرد. هر دو چشمانمان را تیز کردیم که در بین این برف هایی که می بارید بتوانیم تعداد سرنشینان را احصا کنیم. حمید که چشمان تیزبین تری نسبت به من داشت، گفت: من که فقط دو نفر جلو می بینم، راننده که خانم است و کنارش یک مرد با موهای سفید.
واقعاً چشمان حمید همچون چشمان عقاب بود، تا ماشین به چندمتری ما نرسیده بود من هیچ چیزی نمی دیدم. حتی نفهمیدم که ماشین پژو است. هر دو دست بلند کردیم و خوشبختانه توقف کرد و ما هم سوار شدیم. پیرمردی که در جلو نشسته بود بعد سلام و علیک گفت: فکر کنم شما باید معلم باشید، که در این موقع اینجا در کنار جاده منتظر ماشین هستید. ما هم با لبخند تایید کردیم. پیرمرد ادامه داد: یکی از پسران من هم سالها در روستایی دورافتاده معلم بود و همیشه از سختی رفت و آمد می گفت.
خوشبختانه مقصد نهایی آنها گنبد بود و با این اوصاف با خیالی راحت تا آزادشهر را می توانستیم برویم. به بیرون که نگاه می کردم، بارش برف شدیدتر شده بود، به طوری که برف پاک کن با تمام سرعتش به سختی می توانست دانه های برف را از روی شیشه جدا کند، ولی روی جاده هنوز آن چنان ننشسته بود که نیاز به زنجیر چرخ باشد. نگاهی به ابرها انداختم و در دل به آنها گفتم: این بار نتوانستید مرا گیر بیاندازید، هر چقدر دوست دارید ببارید که من دیگر رفته ام، بسته شدن جاده هم دیگر برایم مهم نیست.
ولی بعد از گذر از چند پیچ، نگرانی جدیدی به هر دو ما وارد شد. این خانم خیلی با سرعت می رفت و پیچ ها را چنان می پیچید که من و حمید روی هم می افتادیم. اصلاً هم به جاده خاکی و اندک برفی که روی آن نشسته بود توجه نمی کرد و چنان گاز می داد که انگار در جاده آسفالت در حال رانندگی است. علاوه بر چپ و راست شدن، بالا و پایین هم می شدیم. عجیب این بود که پیرمرد اصلاً توجه نمی کرد و هیچ نمی گفت، معمولاً انسان های پیر محتاط تر می شوند و بیشتر حساسیت نشان می دهند. اگر پدر من اینجا بود همان پیچ اول تذکرات شدید اللحنی به راننده می داد.
کم کم نگرانی ما به ترس مبدل شد، این خانم که اصلاً به جاده آشنا نبود، هیچ احتیاطی در رانندگی اش نمی کرد. انگار عجله داشت و می خواست هرچه سریعتر به مقصد برسد. نگاه های من و حمید که به هم تلاقی کرد، معنی های بسیاری داشت، فکر کنم او هم همانند من به ته دره رفتن و لت و پار شدن و توسط گرگ خورده شدن فکر می کرد. در همان افکارمان هم به او گفتم نگران خورده شدن نباش، گرگ ها اول مرا می خورند و در نهایت از استخوان های تو به عنوان خلال دندان استفاده می کنند.
حمید نتوانست جلو خودش را بگیرد و به خانم راننده گفت: ببخشید، ما چند سال است در این روستا خدمت کرده ایم و بسیار از این جاده گذشته ایم، پیچ های تند و غیر اصولی زیادی دارد، در اینجا اگر اشتباه کنید، فرصتی برای جبران ندارید. متاسفانه ماشین هایی زیادی که به جاده آشنا نبودند به ته دره رفته اند، نمونه اش ماه قبل که یک پراید که از سمت نردین می آمد، در همین حوالی به ته دره رفت و دو نفر جان باختند. حمید راست می گفت، من ماشین مچاله شده را ته دره دیده بودم. بعد حمید ادامه داد و گفت: ضمناً هوای برفی و لغزندگی جاده هم بسیار خطرناک است. خواهش می کنم احتیاط کنید.
همین که حمید این حرف ها را زد، سرعت ماشین به نصف تقلیل یافت. فکر کنم خانم راننده ترسید و مجبور شد آرام تر برود. پیرمرد هم حرف های حمید را تایید کرد. دم حمید گرم که تذکر داد، وگرنه در سراشیبی تندی که بعد از هفت چنار بود و دو تا پیچ خیلی خطرناک هم داشت، حتماً برایمان اتفاق ناگواری می افتاد. به ابتدای دشت تیل آباد که رسیدیم، چهره های درهم من و حمید باز شد، از منطقه خطر عبور کرده بودیم و از اینجا تا تیل آباد دیگر دره ای نیست.
با توجه به این که ارتفاع کم کرده بودیم، شدت بارش برف هم کم شده بود. آرام به حمید گفتم: بهتر است در تیل آباد پیاده شویم. این خانم که در پیچ های جاده خاکی این گونه رانندگی می کند، در پیچ های جاده آسفالت چه کار خواهد کرد؟! حمید گفت: امیدوارم ترسی که از حرف من در او پیدا شده تا آزادشهر ماندگاری داشته باشد، این موقع در تیل آباد چه طور می توانیم ماشین گیر بیارویم، بهتر است با این ها برویم.
هنوز چند ثانیه از این گفتگوی من و حمید نگذشته بود که این خانم دوباره پایش را روی گاز گذاشت و سرعت ماشین را زیاد کرد. به حمید نگاه انداختم او هم ابرویی بالا انداخت. تاثیر حرف های حمید فقط چند تا پیچ دوام آورده بود و حالا که جاده صاف شده بود دیگر اثرش را از دست داده بود. البته در اینجا دیگر خبری از دره نبود، ولی به خاطر خاکی بودن جاده احتمال انحراف از جاده وجود داشت. باز نگرانی به همراه ترس به ما بازگشت، انگار قرار نیست امروز ما با آرامش به خانه برسیم.
با لال بازی به حمید فهماندم که «تیل آباد، تمام»، با سر تایید کرد و هر دو بی صبرانه منتظر رسیدن به تیل آباد و خلاص شدن از رانندگی بی مبالات این راننده بودیم. سرعت ماشین بسیار زیاد بود و جاده هم کاملاً مستقیم، تا دو سه کیلومتر جاده مستقیم است و بعد با یک پیچ نود درجه به سمت تیل آباد می رود. حدود پنج کیلومتر تا جاده اصلی فاصله داشتیم، این چند دقیقه آخر را هم باید تحمل کنیم. حمید که خودش گواهینامه داشت از من که تا به حال یک بار هم پشت ماشین ننشسته ام بیشتر در اضطراب بود. فقط روبرو را نگاه می کرد و به شدت حرص می خورد.
داشتیم با دقت روبرو را نگاه می کردیم که ناگهان صدای سهمگینی آمد و بلافاصله بعد از آن، من و حمید هر دو در هوا معلق شدیم. سرمان به سقف ماشین خورد و بعد با شدت به روی صندلی افتادیم. سرنشینان جلو هم همین اتفاق برایشان افتاد. پیرمرد سکوتی را که به خاطره شوکه شدن همه ما ایجاد شده بود، شکست و رو به خانم راننده کرد و گفت: دختر جان، کمی آرامتر، چه خبر است؟! بلیط هواپیما که نداریم که جابمانیم و بسوزد! خانم راننده هم در جواب پدرش فقط لبخندی زد. من و حمید که یک سر تا دم در خانه عزرائیل رفتیم و برگشتیم، خدا را شکر خانه نبود، وگرنه الآن باید در صف حساب و کتاب اولیه می بودیم.
بعد از این اتفاق سرعت ماشین خیلی کم شد، فکر کنم که این خانم فهمید که در جاده خاکی، آن هم پوشیده از برف، باید آرام رانندگی کند. چرا تا زمانی که اتفاقی رخ نمی دهد، ما رعایت نمی کنیم؟! حتماً باید اشتباه کنیم تا برایمان درس عبرت شود. خدا را شکر در اینجا فاجعه ای رخ نداد، ولی اگر ماشین به خاطر این دست انداز منحرف می شد و از جاده خارج می شد و چپ می کرد، آن وقت دیگر نمی شد آن را جبران کرد. پدرم همیشه یک جمله جالب در مورد ماشین و رانندگی می گوید: حدود صد سال است که ماشین به ایران آمده ولی هنوز فرهنگ استفاده آن بعد از این همه سال نیامده است.
نه به آن گاز دادن این راننده و مثل موشک رفتنش نه به این آهستگی و مانند لاک پشت حرکت کردنش. افراط و تفریط بزرگترین مشکل ما انسانها است. فکر کنم اصلاً گاز نمی داد، قانون اینرسی بود که ما را حرکت می داد. آن قدر حرکت کند شد تا در نهایت به توقف کامل انجامید. آنجا بود که تازه فهمیدم علت این تقلیل سرعت چه بود، ماشین خاموش شده بود. اگر من هم به جای ماشین بودم و آن طور پرواز می کردم و به زمین می خوردم، خاموش می شدم.
اما مشکل اصلی خاموش شدن ماشین نبود، بلکه روشن نشدنش بود. خانم راننده هرچه استارت می زد هیچ اتفاقی نمی افتاد، حتی یک پت پت هم نمی کرد که دلمان خوش باشد. آن قدر استارت زد که اعصاب پدرش به هم ریخت و با خشم گفت: بس است دیگر، روشن نمی شود. حمید به من نگاه کرد و من هم به حمید نگاه کردم و بعد هر دو به بیرون که برف می بارید نگاه کردیم. از دست این خانم که کاری برنمی آید، آن پیرمرد هم که حال و جانی ندارد کاری کند، پس فقط ما می مانیم. به خانم راننده گفتم که کاپوت را بزند تا برویم و ببینیم چه بلایی بر سر ماشین آمده است.
وقتی پیاده شدم، سرمای هوا کاملاً مرا به لرزه انداخت. ضمناً بارش برف هم شدید تر شده بود، ابرها فهمیده بودند گیر کرده ام و همه را خبر کرده بودند تا به بالای سر من برسند و وظیفه همیشگی شان در قبال مرا انجام دهند. با حمید سراغ موتور رفتیم تا ببینیم چه شده است. حمید که گواهینامه داشت زیاد از موتور ماشین سر در نمی آورد، ولی من چهار سال طرح کاد در مکانیکی بودم و اطلاعتم بد نبود. روشن نشدن ماشین دو علت اصلی دارد، نرسیدن برق به سر شمع یا نرسیدن بنزین به محفظه احتراق. برای بررسی برق باید یک وایر را جدا می کردم و نزدیک شمع نگاه می داشتم، در زمان استارت اگر جرقه می زد یعنی برق در جریان است. همین کار را کردم و جرقه نزد، پس مشکل در سیستم برقی ماشین است.
در گام بعدی به سراغ دلکو رفتم، احتمال می دادم پلاتین چسبانده باشد. هوای سرد و بارش برف واقعاً کار را برایم سخت کرده بود. دستانم بدون دستکش یخ می زد و با دستکش هم نمی توانستم کار کنم. تنها چیز که در این شرایط بحرانی کمی امیدوار کننده بود، جعبه ابزاری بود که خانم راننده از صندوق عقب آورد. همه چیز در آن بود حتی یک سری کامل بکس و دسته هایش. شروع کردم به باز کردن درب دلکو، به حمید و خانم راننده که فقط ایستاده بودند و با نگرانی نگاه می کردند، گفتم که بهتر است در ماشین بنشینند تا یخ نکنند.
وضعیت پلاتین را باید در چرخش میل دلکو می فهمیدم، معمولاً این کار را با چرخواندن پروانه انجام می دهند. با زحمت بسیار اندکی پروانه را چرخواندم ولی هیچ حرکتی در دلکو ندیدم. شاید خوب نچرخوانده بودم، باز هم با زور بسیار پروانه را کمی بیشتر چرخواندم ولی هیچ تغییری در وضعیت پلاتین ایجاد نشد. با چرخش میل دلکو پلاتین باید باز بسته شود تا برق مستقیم را به برق متناوب تبدیل کند. چاره ای نبود، گفتم تا استارت بزند، ولی خیلی کوتاه. هیچ چرخشی از میل دلکو ندیدم. این اتفاق یعنی فاجعه، احتمالاً با همان ضربه سنگین به ماشین یا میل دلکو از جایش در رفته یا شکسته است. با این اوصاف دیگر هیچ امیدی برای روشن شدن ماشین وجود ندارد.
کاپوت را بستم و همه چیز را جمع کردم و به داخل ماشین برگشتم. همه به من مانند همراهان یک بیمار بعد از عمل جراحی به دکتر معالج نگاه می کردند. من هم گفتم: تمام سعیم را انجام دادم ولی مشکل اساسی است و ماشین روشن نمی شود و باید حتماً به تعمیرگاه رسانده شود. حمید گفت: هنوز حدود سه چهار کیلومتر با تیل آباد فاصله داریم، تازه آنجا هم که تعمیرگاه نیست، باید ماشین را بکسل کنیم و تا آزادشهر ببریم. گفتم: درست می فرمایید ولی حالا، دم غروب، در این برف و وسط جاده خاکی ماشین از کجا گیر بیاوریم تا بتوانیم بکسل کنیم؟
خانم راننده دیگر نمی توانست تحمل کند و زد زیر گریه، پیرمرد هم فقط هاج و واج نگاه می کرد. من و حمید شروع کردیم به دلداری دادن، حمید گفت: نگران نباشید حدود نیم ساعت پیاده تا پاسگاه راه است، من می روم و آنجا ماشین گیر می آورم. من هم گفتم: حتی اگر این هم نشد، تا پاسگاه جاده کفی است می توانیم ماشین را هُل بدهیم، شما اصلاً نگران نباشید. تا این را گفتم حمید محکم سقلمه ای به من زد و فهمیدم که حرف نامربوطی زده ام، با این شرایط فقط ما دو تا باید هُل بدهیم، آن هم در زیر بارش برف و فاصله ای حدود چهار کیلومتر.
گریه خانم راننده قطع نمی شد، بایند کاری می کردیم. به حمید گفتم: تو زیاد اهل پیاده روی نیستی، من می روم و شما اینجا کنار اینها باش. هوا کاملاً تاریک شده بود، ولی برف همچنان می بارید، جاده کاملاً پوشیده از برف شده بود و با این اوصاف تا فردا صبح این جاده بسته می شد. قدم هایم را تند کردم تا سریع تر به پاسگاه تیل آباد که کنار جاده اصلی است برسم، ده دقیقه از راه افتادنم نگذشته بود که دو تا نور چراغ مقابل خودم دیدم. نیسانی بود که راننده اش اهل وامنان بود، چون تا مرا دید شناخت و با تعجب پرسید که این موقع در این شرایط، پیاده اینجا چه می کنم؟ موضوع را برایش گفتم و سوار شدم و به محل توقف ماشین رفتیم.
سریع سرو ته کرد و دنده عقب آمد و یک سیم بکسل محکم از پشت وانت برداشت و اتصالات را کاملاً ایمن بست. فقط به خاطر برف، آقای راننده وانت به خانم راننده پژو گفت که ترمز نگیرد و اگر ماشین سُر خورد نگران نباشد و خیلی آرام فرمان را بچرخواند. خانم راننده با توجه به شرایط بد روحی ای که داشت، عملاً نمی توانست کاری انجام دهد. حمید قبول کرد و پشت فرمان نشست. به راه افتادیم، سرعت حرکت بسیار پایین بود و علت اصلی آن هم برف بود، وانت زنجیر زده بود و بسیار مطمئن می رفت و قدرت زیادی هم داشت.
حدود یک ربع گذشت که به تیل آباد رسیدیم. تا پمپ بنزین رفتیم و ماشین را در زیر سقف جایگاه پارک کردیم. من و حمید که اصلاً نگران نبودیم، تجربه های بدتر از این را هم داشته ایم. ولی خانم راننده و پیرمرد چهره هایشان باز شده بود، رهایی از اضطراب سنگین را می شد در آنها دید، مانند نجایت یافتگان به اطراف نگاه می کردند، ولی به خاطر فشاری که بر آنها وارد شده بود کاملاً خسته بودند. از راننده وانت بسیار تشکر کردیم، حتی خانم راننده می خواست پولی بدهد که آقای راننده قبول نکرد و رفت. پیرمرد گفت: باید به پسر بزرگم زنگ بزنم که با یک یدک کش به سراغ ما بیاید. تلفن پاسگاه در اینجا بسیار کار ساز بود.
متصدی جایگاه نیز مردانگی کرد و ما را در اتاقی که بخاری اش جانانه گرم بود جای داد. وقتی هوا تاریک می شود تردد در جاده آزادشهر شاهرود هم بسیار کم می شود، به همین خاطر من و حمید تصمیم گرفتیم در کنار این پدر و دختر بمانیم، هم برای آنها قوت قلب هستیم و از طرفی ماشین دیگری نیست که با آن به شهر برویم. البته آنها بسیار به ما اصرار کردند که به خاطر آنها معطل نشویم ولی ما گفتیم، تا مطمئن نشویم که شما به سلامت به خانه نرسیده اید ترک تان نمی کنیم، بندگان خدا کلی خجالت می کشیدند.
حدود دو ساعت بعد یک ماشین سواری و یک یدک کش رسیدند. پسرش بود. ماشین را یدک کش برد و ما هم همگی با سواری بازگشتیم.آن قدر از ما تشکر کردند که حد نداشت. کلی اصرار کردند که به خانه شان برویم، پیرمرد بنده خدا که فقط دعایمان می کرد. در آزادشهر می خواستیم پیاده شویم نمی گذاشتند، پسرش گفت: اجازه بدهید پدر و خواهر را به خانه برسانم، بعد شما را به گرگان می برم. خانم می گفت: برویم حداقل شام میهمان ما باشید بعد بروید گرگان. کار داشت به جاهای باریک می کشید، از آنها اصرار و از ما انکار. در نهایت با هزار زحمت از آنها خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدیم.
فقط موقع پیاده شدن حمید رو به خانم کرد و گفت: این تجربه برایتان بماند که در جاده خاکی که به آن آشنایی هم ندارد زیاد گاز ندهید. حتی اگر جاده صاف و مستقیم باشد و هیچ دره ای هم نداشته باشد. بنده خدا سرخ شد و سفید شد و واقعاً از خجالت آب شد. هم تشکر می کرد و هم عذرخواهی می کرد. وقتی رفتند به حمید گفتم: راننده را با خاک یکسان کردی، این بندگان خدا این همه اضطراب کشیدند و در آخر هم تو این گونه تیر خلاص را به آنها زدی. حمید گفت: در رانندگی در بیشتر اوقات اولین اشتباه آخرین اشتباه می شود و جایی برای جبران ندارد. شانس آوردیم که در این اتفاق فقط ماشین خراب شد، اگر منحرف می شدیم و چپ می کردیم، حالا من و تو در راه برزخ بودیم. لبخندی زدم و گفتم: البته با شانسی که ما داریم، حتماً آنجا هم وسیله گیر نمی آوردیم و باید پیاده می رفتیم.

1404/08/08