یکی از بهترین دوران زندگی من مربوط به دوران آموزشی سربازی هست. شاید این حرف مسخره ای برای خیلیا باشه اما چه می شود کرد کاریست که شده! اما چطوری شد که اینطوری شد؟!
برای خودم هم جالب بود و روزای آخر آموزشی رو صرف نوشتن دلایل این موضوع کردم که در ادامه چند مورد رو ذکر می کنم.
3. اینجا درگیر ظواهر نمی شدیم سریع می رسیدی به باطن. همه لباس ها یکی بود و قدرت خودنماییشان را از دست دادند. اینجا تنها صحبت ها و رفتارها بود که تفاوت را به وجود می آورد. این یکی شدن ظاهری برای من و خیلی های دیگر احساس نزدیکی ایجاد می کرد. خیلی زود انگار دوستان چند ساله شده بودیم.
موارد زیادی می تونم بنویسم در ستایش این دوران دو ماهه اما فعلا این شوق یادآوری را ذخیره می کنم تا در پست های بعدی با خلق تصویرهایی با جزئیات بیشتر برگردم.
پاییز بود، پادگانی در بیابان. حدود ساعت 9 می خوابیدم به انتظار سحر یا یک پست شبانه. همین حرکت کافیه که ریتم زندگی تغییر کنه. من که اصلا باورم نمیشد اون موقع بتونم بیدار بشم. تازه وقتی که پست شبانه هم داشتی که ممکن بود 2 ساعت بخوابی، بعد 2 ساعت بری پست شبانه و دوباره 2 ساعت دیگه بخوابی. وقتی عادت های رفتاریت رو ازت بگیرن مجبور میشی دوباره نگاه کنی به دور و برت. ی چیزایی که قبلا نمیدیدی و اهمیتی بهشون نمیدادی الان میتونن خودی نشان بدهند. حتی خورشیدِ به این بزرگی از موقع طلوع تا خداحافظی وقت غروب. حتی هوایی که نفس می کشیم مخصوصا زمانیکه نیمه شب با خستگی بیدار باشی و سردی هوا امونت نده.
حتی ی درخت نیمه جون وسطِ ی بیابون درندشت که ریشه هاش خیلی زحمت حفاری زمین رو به خودشون نمیدادن و به جای بیهوده پایین رفتن ترجیح دادن بالا بیایند که اگر شانسی داشته باشن گلو را با جرعه ای از کَرَم ِ ابرهای رهگذر و بی قرار، تر کنند یا لااقل اگر خبری از آب نیست نفسی تازه کنند و دنیا ندیده از دنیا نروند. احتمالا برگ ها خبر دادن که اینجا خبری از هوای آلوده نیست و هوای تازه ای برای نفس کشیدن در این حوالی می چرخد. از طرفی تا چشم توان دارد می تواند ببیند و لذت ببرد از این همه وسعت.
در طول این دو ماه یک پست 24 ساعته در میدان تیر که خیلی دورتر از پادگان بود، به پستمان می خورد! روزهای آخر آموزشی بود که اسم من را به همراه اسم دو نفر دیگه خوندن که بریم برای این کار. آب به اندازه نیاز و دیگر وسایل رو برداشتیم و فردی که مامور رساندن ما به میدان تیر بود با ماشین ما را رساند. تاکید داشت که شب به ما سر میزند و باید پست را در تمام این 24 ساعت به درستی انجام دهید. هر 2 ساعت یک نفر سر پست حاضر می شد یک نفر در چادری که مستقر بودیم بیدار می ماند و نفر سوم هم آزاد بود که بخوابد.
غروب به میدان تیر رسیدیم تاریکِ تاریک. اینجا دیگه بیابان واقعی بود. نور لامپِ چادر یکه و تنها مشغول به جنگ با یک بیابان تاریکی شد مثه ی شاه سفید که تموم مهره هاشو از دست داده. البته کلا ی مهره بیشتر نداشت اون هم ی سرباز نحیف که چراغ قوه من بود. چراغ قوه ای که همون اول از این عظمت شب ترسیده بود و پای نورش بیشتر از یک متر درازتر نمیشد و نیمه شب بود که با شنیدن صدای شغال ها با وحشت و شرمساری از شاه اجازه مردن گرفت.
درباره اینکه شب چه گذشت و آیا بیدار موندیم یا نه رو بعدا باید بنویسم!
آفتاب آمد و مثل همیشه شب ناپدید شد. شب در افق پنهان می ماند در انتظار دل کندن زمین از آفتاب.
دیروز غروب که رسیدیم بیابان خوابش برده بود اما حالا بیدار شده بود. نوبت من بود برای پست 2 ساعته. رفتم به محل موردنظر. وای خدای من این همه پلاستیک و زباله چطور اینجا اومده؟!
بیابان حال خوشی نداشت به من نگاه نمی کرد. ناراحت بود از همه حتی من! نمیدونستم چه کار کنم. فقط یک نسخه برای درمان موقت تجویز کردم. باید زود دست به کار می شدم و این تیغ ها را از تن بیابان بیرون می کشیدم. به سمت چادر رفتم یک گونی پیدا کردم. شروع کردم به پر کردن گونی. همه جور زباله ای اینجا پیدا می شد. چطور میشه آدم به خودش اجازه میده این نقاشی رو خط خطی کنه. چطوری دلش میاد! تازه اینجا بیابانی بود که تردد به اینجا برای همه پیش نمی اومد پس وای به حال نقاشی هایی که در دسترس همه بودن.
تموم اشیای متجاوز رو از بیابان جدا کردم. حال بیابون بهتر شده بود، به من نگاه کرد. گفتم از من نخواه قول بدهم که دوباره از این زخم ها نخواهی خورد. گفت می دانم ولی تا کی؟ من می خواهم نفس بکشم. من می خواهم زندگی کنم. لااقل بگو من چه خطایی کردم که مجازاتش این رفتار باشد؟
من جوابی برایش نداشتم. سکوت کردم و نزدیک غروب با یک خداحافظی بی صدا او را تنها گذاشتم...