تصمیم گرفتیم برای تعطیلات آخر هفته یک جای خنک و خوش آبوهوا را انتخاب کنیم و به جاده بزنیم. 13 نفر بودیم سه تا از دوستانی که ماشینشان سر پا تر بود داوطلب شدند ماشینشان را بردارند و چرخشی رانندگی کنیم یک دختر 8 ساله هم بین همسفرها بود که بنا شد من با ماشین این خانواده که بچه داشتند همراه شوم چون بقیه دوستان چندان حوصله بچهها را نداشتند. از این پیشنهاد استقبال کردم آیدا دختر خانوادهدوستمان هم باکمال میل صندلی عقب ماشین پدر و مادرش را با من شریک شد. سفر آغاز شد. من پیش از حرکت چند کتاب داستان کودک و خوراکیهایی که حدس میزدم برای یک بچه 8 ساله جالب باشد را در کوله سفرم گذاشتم تا مسیر برای هردوی ما جذاب شود. اما اولین برخوردی که با همسفر کوچکم داشتم حسابی شوکهام کرد و فهمیدم این من نیستم که میتوانم سفر را برایش جذاب کند همسفر 8 سالهام قرار است به من چیز تازهای یاد بدهد. من برای اینکه زحمت دوستم را کم کنم در خانهشان رفتم تا مجبور نشوند دنبالم بیایند. بعد از چک کردن سلامت ماشین تصمیم گرفتیم سفر را شروع کنیم و به دل جاده بزنیم. من و آیدا سوار شدیم و در صندلی عقب نشستیم که دیدم آیدا به پدرش میگوید پدر لطفا راه نیفت خاله هنوز کمربندشو نبسته. چشمم گرد شد. نگاهش کردم دیدم عینک آفتابی را روی صورت کوچکش گذاشته و کمربندش را همبسته و از زیر عینک با چشمان منتظرش نگاهم میکند. گفتم: آخه ما عقب نشستیم .مادرش نذاشت حرفم تمام بشود گفت: « فرقی نمیکنم همه باید کمربند ببندیم». سکوت کردم و کمربندم را بستم. باورم نمیشد که فرهنگ بستن کمربند تا این حد پیشرفت کرده باشد هنوز اولین روزهایی که گواهینامهام را گرفتم فراموش نمیکنم نزدیک 20 سال پیش. آن روزها کمربند بستن اضافهکاری بود حتی به خاطرش مسخره هم میشدی. بارها به خاطر بستن کمربند مسخره شده بودم اما حالا بعد از گذشت دو دهه بستن کمربند یکچیز معمول و عمومی است و برای بچههای کوچک یک اتفاق لازم. این اتفاق همان چیزی است که اسمش را نهادینه شدن فرهنگ در رفتار است عبارت دهنپرکنی که میتواند خیلی از مشکلات اجتماعی را حل کند.
http://bitasadof.ir/post/610/%D8%A2%DB%8C%D8%AF%D8%A7%20%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%88%D9%84%D9%88%20%DA%A9%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%86%D8%AF%20%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%A8%D9%86%D8%AF%D8%AF