انتظار
حتی مأموران شهرداری هم دیگر از اخطار و تهدید دست برداشته بودند و کاری به ون قرمزرنگ قدیمی نداشتند. یازده سالی میشد توی محوطه ترمینال پارک بود. شده بود عضوی از آن محوطه. انقدر همه به بودنش عادت کرده بودند که حتی دیگر نمیدیدندش. صاحبش مردی میانسال با ریش و موی بلند بود. ظاهری ژولیده داشت. همانجا زندگی میکرد. توی همان ون. دوربین قدیمیای هم داشت. گاهی عکاسی میکرد. هیچکس نه از توی ون خبر داشت نه از دل صاحبش. قدیمیترها داستانهایی میگفتند. راست و دروغش باهم قاطی بود. میگفتند همه این ده-یازده سال حتی یک روز هم از ون دور نشده بود اما حالا سه روزی میشد غایب بود. کاسبهای دورو ور نگران شدند. پلیس را خبر کردند. پلیسها با مأمورین شهرداری آمدند. چند باری در زدند . کسی در را باز نکرد. مأمورین شهردای با اهرم آهنی در را باز کردند. همانجا بود جایی نرفته بود. هنوز نفس داشت آمبولانس خبر کردند. منتقلش کردند به بیمارستان. همه کنجکاو بودند توی ون را ببینند. تمام دیوارهای ون با عکس زن و دختری پوشیده شده بود.آن زن و دختر کسی نبودند جز همسر و فرزند مرد . این را میشد از عکسهایی که کنار خود مرد ایستاده بودند فهمید. مرد توی عکس ربطی به مرد ساکن ون نداشت.مرد توی عکس آراسته و مرتب بود اما میشد او را از چشمهایش شناخت. پلیس از بین خرتوپرتهای مرد مدارکش را پیداکرده بود. بردارش را خبر کردند. با رضایت برادر، ون را منتقل کرده بودند بهجایی دیگر. جای خالی ون آنقدر آفتاب نخورده بود، شده بود تافته جدا بافته. جای خالی ون عجیبتر از بودنش بود. حالا همه آدمها درباره صاحبش حرف میزند. چندنفری جمع شدند به عیادتش رفتند عیادت بهانه بود میخواستند داستانش را بدانند. جای خالیاش آزاردهنده بود. برادرش سیر تا پیاز قصه را گفته بود. 12 سال پیش برادر با خانوادهاش قرار سفر میگذارند. مأموریت از پیش تعیین نشده اجازه نمیدهد مرد با زن و دخترش همراه سفر بیبازگشتشان شود. آخرین وداع همانجایی بودد که مرد 11 سال پیش ونش را پارک کرده بود چشمانتظار مسافرانی بود که میدانستند هیچوقت برنمیگردند.