ساعت از پنج که میگذشت گرفتار ترافیک فلجکنندهای از سر کار تا خانه میشدم. این ترافیک فلجکنندهتر میشد اگر فراموش میکردم موبایلم را شارژ کنم. گاهی هم موبایل شارژ داشت اما کتاب صوتی یا پادکست جدیدی نداشتم توی راه گوش کنم. این بار هم از آنوقتهایی بود که چند قطره باران زده بود و دوساعتی باید کلاچ و ترمز میگرفتم تا به خانه برسم. یک تلفن بیموقع آخر وقت باتری تلفنم را هدر داده بود تنها تفریحی که برایم باقیمانده بود کار بیادبانه زل زدن به بقیه رانندههای خستهای بود که توی مسیر باهم بودیم مثل همسفرهایی که توی یک تور ثبتنام میکنند و حتی ممکن است به هم احساس نزدیکی کنند و توی سفر بهشان خوش بگذرد و تصمیم بگیرند بعد از سفر دوستان هم بماند که البته همه ما میدانیم هیچوقت این اتفاق نمیافتد. همسفرهای توی ترافیک هم ازنظر من همینطور بودند مسیری را باهم طی میکردند و بعد از مدتی از هم جدا میشدند و یکدیگر را فراموش میکردند فرق این همسفر شدن این بود که تو نمیتوانستی با آنها همکلام شوی و قصههایشان را بدانی پس باید خودت برایشان قصه میساختی. تفریح من هم همین بود یک ماشین انتخاب میکردم و توی مسیر برایش قصه میساختم. اگر هوا گرم بود و شیشه ماشین پایین بود و سرنشینان باهم حرف میزند وضعم بهتر میشد میتوانستم اطلاعات بیشتری برای قصهام پیدا کنم. این بار یک پژو تروتمیز کنارم بود معلوم بود چندساعتی بیشتر نیست از کارواش بیرون آمده. دو مرد و سه زن توی ماشین بودند میرفتند خواستگاری این را میشد از کتوشلوار معذب توی تنشان و سبد گل بزرگی که روی پای مرد صندلی جلو کنار راننده بود فهمید. هوش زیادی نمیخواست. اضطراب توی صورتشان معلوم بود لیف ترافیک این مسیر قبلاً به تنشان نخورده بود و زمانبندیشان برای رسیدن به خانه عروس بههمخورده بود. زن کنار شیشه از دو زن کنارش مسنتر بود خیلی خوشحال و سرحال به نظر نمیرسید سرش را به شیشه صندلی عقب تکیه داده بود و غرق افکارش بود. راننده به زمین و زمان بد و بیراه میگفت و تنها چیزی که در حال حاضر دلش میخواست ماشین کارآگاه گجت بود تا از روی ماشینها بپرد و از آن وضعیت معذب خلاص شود. بهجز راننده کسی حرفی نمیزد. سرنشینان مثل آدمهایی بودند که برای مراسم کرایه شدهاند و ذوق و شوقی توی رفتارشان دیده نمیشد. مرد کنار راننده حرف راننده را قطع کرد و گفت:
-دو ساعت دیگه هم نمیرسیم. خیلی زشت شد. باید زودتر راه میفتادیم. مامان نکنه هنوز راضی نیستی که اینطوری شد. گفتم بهت تو نخوای نمیریم. حرف دلتو بزن.
-مادر نیستم اگه دلم به خوشیت خوش نباشه. ولی بچهش....
با بوق راننده پشت سر فهمیدم راه جلوی رویم باز شده. داستان خوبی را از دست دادم. مجبور بودم پایان داستان را خودم بسازم. ترجیح دادم اینطور فکر کنم که مادر نگران این است که پسرش میتواند پدر خوبی برای پسر زن موردعلاقهاش باشد تا اینکه مخالف ازدواج او با یک مادر تنها.