فرانک کلانتری
فرانک کلانتری
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

مردی با گرد گذشته


پول را توی مشتش گرفته بود و با اضطراب به تابلوها نگاه می‌کرد بالاخره رفت سمت یکی از خط‌ها توجهی به صف طویل نکرد نشست روی صندلی جلو اولین تاکسی. سنش بالا بود و بقیه آدم‌های توی خط اعتراض نکردند. کت‌وشلوار سرمه‌ای اتوکشیده‌ای تنش بود و پیرهن آبی روشنش هنوز بوی خشک‌شویی می‌داد. عصای چوبی‌اش منبت‌کاری داشت و عینک کائوچویی دور مشکی به چشم داشت. نفر اول صف بودم همراه دو نفر دیگر در صندلی عقب جا گرفتیم. آخر خط پیاده می‌شدم. راننده سعی کرد سر صحبت را با پیرمرد باز کند. 
-آخر خط پیاده میشین؟
جواب داد: 
-آذرالملوک منتظرمه قراره ناهار رو بریم رستوران البرز. بعدشم میریم سینما
راننده شروع کرد به لودگی کردن. 
-راست میگن دود از کنده بلند میشه 
پیرمرد نگاه پر غیظی به راننده انداخت. راننده بقیه حرفش را خورد و تا آخر مسیر پیرمرد را مخاطب قرار نداد و صدای رادیواش را زیاد کرد . ته حرف مجری خبر را گرفت و بحث سیاسی داغی با مسافر کناری‌ام راه انداخت. آخر خط راننده گفت :
-ته خطه . به‌سلامت. روز خوبی داشته باشید.
پیرمرد پول مچاله شده توی مشتش را به راننده داد. چشم‌های راننده گرد شد و گفت:
-ما رو گرفتی حاج‌آقا؟ صد تومنی به من میدی؟
با فریاد راننده پیرمرد مثل پسربچه‌ای خطاکار دست‌وپایش را گم کرد و چیزی نگفت. کرایه‌اش را حساب کردم و همراهش پیاده شدم. 
کمی سؤال کردم. حتی دیگر آذر الملوک را هم به خاطر نمی‌آورد. نگران بچه‌اش بود که مدرسه‌اش تمام شده و منتظرش است تا دنبالش برود. با پلیس تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. گفت جیب‌هایش را بگردم شاید آدرس و یا گوشی همراهی پیدا کنم. نمی‌شد نزدیکش شد. بالاخره راضی‌اش کردم محتویات جیبش را خالی کند. یک گوشی ساده توی جیبش بود. تنها شماره سیو شده در گوشی را گرفتم و دختر نگرانش را در اضطراب گم شدن پدر آلزایمری‌اش بود را از نگرانی درآوردم. کنار پیر مد ماندم تا دخترش به مقصد رسید. در این فاصله خاطرات شیرین آشنایی‌اش با آذرالملوک و مخالفت پدرش با دانشجوی حقوق خوش آتیه اما بی‌پول را با جزییات شنیدم.
پول را توی مشتش گرفته بود و با اضطراب به تابلوها نگاه می‌کرد بالاخره رفت سمت یکی از خط‌ها توجهی به صف طویل نکرد نشست روی صندلی جلو اولین تاکسی. سنش بالا بود و بقیه آدم‌های توی خط اعتراض نکردند. کت‌وشلوار سرمه‌ای اتوکشیده‌ای تنش بود و پیرهن آبی روشنش هنوز بوی خشک‌شویی می‌داد. عصای چوبی‌اش منبت‌کاری داشت و عینک کائوچویی دور مشکی به چشم داشت. نفر اول صف بودم همراه دو نفر دیگر در صندلی عقب جا گرفتیم. آخر خط پیاده می‌شدم. راننده سعی کرد سر صحبت را با پیرمرد باز کند. -آخر خط پیاده میشین؟ جواب داد: -آذرالملوک منتظرمه قراره ناهار رو بریم رستوران البرز. بعدشم میریم سینما راننده شروع کرد به لودگی کردن. -راست میگن دود از کنده بلند میشه پیرمرد نگاه پر غیظی به راننده انداخت. راننده بقیه حرفش را خورد و تا آخر مسیر پیرمرد را مخاطب قرار نداد و صدای رادیواش را زیاد کرد . ته حرف مجری خبر را گرفت و بحث سیاسی داغی با مسافر کناری‌ام راه انداخت. آخر خط راننده گفت : -ته خطه . به‌سلامت. روز خوبی داشته باشید. پیرمرد پول مچاله شده توی مشتش را به راننده داد. چشم‌های راننده گرد شد و گفت: -ما رو گرفتی حاج‌آقا؟ صد تومنی به من میدی؟ با فریاد راننده پیرمرد مثل پسربچه‌ای خطاکار دست‌وپایش را گم کرد و چیزی نگفت. کرایه‌اش را حساب کردم و همراهش پیاده شدم. کمی سؤال کردم. حتی دیگر آذر الملوک را هم به خاطر نمی‌آورد. نگران بچه‌اش بود که مدرسه‌اش تمام شده و منتظرش است تا دنبالش برود. با پلیس تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. گفت جیب‌هایش را بگردم شاید آدرس و یا گوشی همراهی پیدا کنم. نمی‌شد نزدیکش شد. بالاخره راضی‌اش کردم محتویات جیبش را خالی کند. یک گوشی ساده توی جیبش بود. تنها شماره سیو شده در گوشی را گرفتم و دختر نگرانش را در اضطراب گم شدن پدر آلزایمری‌اش بود را از نگرانی درآوردم. کنار پیر مد ماندم تا دخترش به مقصد رسید. در این فاصله خاطرات شیرین آشنایی‌اش با آذرالملوک و مخالفت پدرش با دانشجوی حقوق خوش آتیه اما بی‌پول را با جزییات شنیدم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید