کتاب «مثل عکسی سیاه و سفید» حاوی 100 نامه از فرانسوا تروفو است که به تازگی با ترجمه محسن آزرم از طریق نشر چشمه وارد بازار نشر شده است. این کتاب علاوه بر دوستداران کتاب، سینمادوستان را هم غرق لذت خواهدکرد.
هفته نامه جامعه پویا - فرانک کلانتری: کتاب «مثل عکسی سیاه و سفید» حاوی 100 نامه از فرانسوا تروفو است که به تازگی با ترجمه محسن آزرم از طریق نشر چشمه وارد بازار نشر شده است. این کتاب علاوه بر دوستداران کتاب، سینمادوستان را هم غرق لذت خواهدکرد. نسخه اصلی کتاب شامل 500 نامه تروفو است؛ اما محسن آزرم 100 نامه را انتخاب کرده است. گفت و گویی که با محسن آزرم در ادامه آمده است، فرصتی برای مخاطب کتاب خواهدبود تا با تجربیات این منتقد و نویسنده به عنوان مترجم اثر شریک شود.
تروفو یک کتاب خوان واقعی بود. بسیاری از عکس هایی هم که از او وجود دارد، حتی در پشت صحنه فیلم ها با یک کتاب در دست است. نام فیلم های زیادی هم در نامه ها برده شده است. فکر می کنم عملی نباشد که به تمام این فیلم ها و کتاب ها مراجعه کرده باشد. خود من موقع خواندن کتاب ابتدا قصد یادداشت برداشتن برای دیدن فیلم ها و خواندن کتاب ها داشتم؛ اما بعد دیدم خیلی بیشتر از چیزی است که انتظارش می رود. ممکن است در این باره صحبت کنید و مواجهه شخصی خودتان را با این مسئله بگویید. سوال دیگرم این است که این مسئله ترجمه کتاب را طولانی کرد یا خیر؟
به همه فیلم ها و کتاب ها که نمی شد رجوع کرد. طبیعی است نمی شود همه فیلم هایی را که تروفو دیده تماشا کرد. تروفو در زمینه فیلم دیدن و کتاب خواندن واقعا بی نظیر بود. شاید خبر داشته باشید در روزهای نوشتن نقد فیلم چیزی حدود ده هزار فیلم دیده بود. فکرش را بکنید؛ ده هزار فیلم را روی پرده سینما دیده. آن روزها نه دی وی دی و بلوری در کار بوده و نه سایتی برای دانلود فیلم ها. باید همه را روی پرده تماشا می کرد. حتی گاهی فیلم های را بیش از یک بار دیده. خیلی از فیلم ها را آن قدر دیده بود که دیالوگ های شان را از حفظ بوده.
بعید می دانم کسی در این باره به پای تروفو برسد. خود فیلم دیدن هم البته فقط کافی نیست؛ مهم این است که این فیلم ها نتیجه ای هم داشته باشند. حالا به این فکر کنید که کتاب خواندن کار ساده تری بوده. نوجوانی که هفتصد جلد شاهکار ادبی در کتابخانه اش داشته، وقتی بزرگ شده باز هم عادتش را ادامه داده.
خوره کتاب و فیلم بودن سخت است و سخت تر از آن این است که بتواند این فیلم ها و کتاب ها را در ذهنش جا بدهد و چیز تازه ای بسازد. این کار فقط از کسی بر می آید که واقعا علاقه مند به کتاب باشد. تروفو و دوستان موج نویی او همه خوره کتاب بودند. کتاب باری شان مهم بود. با کلمه ها از کودکی آشنا بودند. همین است که عکس بسیاری از فیلم سازان موج نو را پیدا می کنید که کتابی در دست دارند و فیلم خیلی شان را که ببینید، حتما کتاب در آن نقشی اساسی دارد.
پروسه ترجمه کتاب چطور بود، از انتخاب نامه ها برای ترجمه و دشواری و شیرینی های کار بگویید.
احتمالا چیزی سخت تر از انتخاب نامه ها نبود. پانصد و چند نامه تروفو را نمی شد یکی یکی ترجمه کرد. دلم می خواست می توانستم این کار را بکنم ولی خودم را به 100 نامه مقید کردم. فکر کردم شاید بشود جلدهای بعدی ای هم برایش در نظر گرفت و مثلا دست آخر به پنج جلد کتاب برسیم که هر کدام 100 نامه را پیش روی خواننده شان بگذارند. تروفو برای من آدم غریبه ای نبود. خود این کتاب را هم در این 10 سال بارها ورق زده بودم. بارها نامه هایی را خوانده بودم. راستش نمی خواستم ترجمه اش کنم.
سال ها پیش ترجمه بخشی از نامه ها به فارسی درآمده بود؛ ترجمه ماندانا بنی اعتماد که نام شان را در ابتدای کتاب آورده ام. ولی آن قدر از نامه ها گفتم و به نامه ها فکر کردم که دیدم بد نیست خودم هم ترجمه شان را امتحان کنم. من مترجم حرفه ای نیستم. ترجمه کار سختی است. وقت و حوصله و انرژی ای می خواهد که من ندارم. همین است که فقط چیزهایی را ممکن است ترجمه کنم که در دنیای من هستند و با من هستند. همین کتاب هم بارها و بارها خوانده شد.
حتی پیش از آنکه به ناشر تحویلش بدهم، پشیمان شدم. فکر کردم چه کاری است؟ بهتر است کتاب مختصر خودم را درباره مجموعه فیلم های آنتوان دوآنل تحویل دهم؛ ولی دوباره خواندن نامه ها متقاعدم کرد که می شود تصویری از تروفو را پیش روی خوانندگانی گذاشت که فیلم هایش را دیده اند؛ تصویر هنرمندی که مدام در جست و جوی دانایی است.
من به عنوان مخاطب کتاب با خواندن نامه ها این حس را داشتم که جزئی از دنیای تروفو شده ام. این حس بسیار نوستالژیک بود. نتوانستم احساساتی نشوم. شاید اگر بخواهم به عنوان بخشی از تاریخ سینما این کتاب را بخوانم، باید دوباره و دوباره آن را بخوانم. نظر شما چیست؟ کتاب می تواند از جهات متفاوت مهم باشد؟
احساساتی شدن ایرادی ندارد؛ به خصوص که خود تروفو هم آدمی احساساتی بود. آدمی بود که احساساتش را بروز می داد و پنهانش نمی کرد. این نامه ها بخشی از همین احساسات هستند. حتما می دانید تروفو مولف فرهنگ سازترین و مهم ترین کتاب تاریخ سینماست. هیچکاک/ تروفو یا آن طور که پرویز دوایی به فارسی ترجمه اش کرده؛ سینما به روایت هیچکاک.
کم پیش می آید کتابی در سینما این قدر فرهنگ ساز باشد؛ نسل های مختلفی را پرورش دهد و کهنه نشود و همیشه خواندنی باشد. این کاری است که تروفو کرده و خب کتاب نامه هایش را می شود به چشم ایده های اولیه این کتاب و البته شماری از نقدها و مقاله های مهمش دید. این بخشی از زندگی تروفو است که باید دوباره خواند. تروفوی واقعی بین سطرهای این نامه ها و در تک تک کلمه هایی است که نوشته است.
کتاب هایی که مجموعه چند نامه هستند، چه تفاوتی با بقیه کتاب ها دارند؟ به نظر شما آیا افراد مشهور این مسئله را گوشه ذهن دارند که روزی نامه هایشان منتشر می شود؟ منظورم این است که تروفو یا دیگران چقدر در نامه ها خودشان هستند و چقدر برای آیندگان می نویسند؟
راستش را بگویم؛ نمی دانم. چون م ن جای این آدم ها نیستم. نمی دانم تروفو به این فکر می کرده یا نه. ولی براساس نامه هایی که از او مانده حدس می زنم خیلی به این چیزها فکر نمی کرده. نامه اسباب مراوده آدم ها، خبررسان و توضیح چیزها بوده. بعید است این نامه ها به قصد چاپ نوشته شده باشند. البته دانایی تروفو و شور و احساساتش در نامه ها نشان از این دارد که هیچ چیز به اندازه خود نامه در آن روزها برایش اهمیت نداشته.
با توجه به شناختی که از تروفو به خاطر خواندن نامه ها داشتید، فیلم هایش چقدر به او نزدیک هستند و کدام فیلمش بیشتر شبیه خودش است؟ آیا تروفو معصومیتش را در طول زمان از دست داد یا خیر؟ در نامه ها هرچه زمان پیش می رود، او با ملاحظه تر و پخته تر می شود. به نظر شما شخصیت تروفو در گذر زمان چقدر تغییر کرد؟
تروفو یکی از معدود فیلم سازانی است که فیلم هایش شباهت زیادی به خودش دارند؛ چه زمانی که 400 ضربه را می ساخت و انگار بخشی از نوجوانی خودش را روی پرده سینما می فرستاد و چه زمانی که اتاق سبز را ساخت و به یاد دوستان از دست رفته اش شمعی روشن کرد. طبیعی است که نامه هایش هم شبیه خودش باشند و طبیعی تر اینکه هیچ آدمی همیشه یک شکل نمی ماند و تغییر می کند. اصلا آدم طبیعی آدمی است که تغییر کند. در شخصیت تروفو اگر تغییری هست، طبیعی است و نامه هایش هم این تغییر را نشان می دهند؛ هرچند شور و احساسات همیشه در وجودش بود و در نامه هایش هم می شد آن را حس کرد.
من صمیمی ترین نامه ها را نامه های تروفو به لاشُنه دیدم. به نظرم بسیاری از زوایای شخصیتی تروفو که شاید در آثار دیگرش نتوانیم ببینیم، در این نامه ها بروز می کند. از طرف دیگر رنج ها، بی پولی ها و افسردگی هایش را می شود در نامه ها لمس کرد. غافلگیرکننده تر از همه خودزنی اش بود. به نظر شما کدام نامه نگاری بیشتر شخصیت فردی تروفو را مشخص می کند و کدام نامه نگاری شخصیت فیلمسازش را؟ آیا بی ثباتی شغلی آن روزهای تروفو از این شغل به شغل دیگر پریدنش و همینطور بدقولی کارفرماها در پرداخت دستمزد شبیه حال و روز نویسندگان امروز ما در ایران نیست؟
نامه های تروفو به لاشنه و هلن اسکات از این نظر شخصی ترند. معلوم است با آنها بیش تر جور بوده. مثل همه آدم ها که لابد دوستان نزدیکی دارند و حرف هایی را به آن ها می زنند که به دیگران نمی زنند؛ به خصوص وقتی جیب شان خالی باشد. حال و روز نویسندگان ظاهرا همه جای دنیا یکی است؛ ولی بعضی جاها بدتر است و اینجا که ما زندگی می کنیم، اصلا جای خوبی نیست برای کسی که کارش نوشتن است.
راستی ل. کیست؟
یک دوست. دوستی که به دلایلی در اصل نامه ها هم نامش همین طور مخفف آمده. یکی از نزدیک ترین دوستان تروفو در آن سال ها. ولی چه اهمیتی دارد نامش؟ مهم تاثیری است که بر زندگی تروفو گذاشته است.
تروفو مدام خودش را جای شخصیت فیلم ها و کتاب ها می گذارد و وقتی می خواهد خودش یا موقعیت را بیشتر توصیف کند، از یک فیلم یا کتاب مثالی می زند. به نظر می رسد او در عمرش همیشه در فیلم و کتاب زندگی کرد، آیا این یک جور درمان برایش بود یا یک جور عشق؟ اصلا تروفو از بیماری روانی حادی رنج می برد؟ زیرا گاهی به بستری شدن خودش هم اشاره می کند.
آدمی را سراغ دارید که روان آسوده ای داشته باشد؟ خوش به حالش اگر واقعا این طور باشد ولی غیر اینها تروفو مشکل دیگری نداشت. ممکن بود گاهی ناامید شود؛ ممکن بود گاهی در عشق شکست بخورد. چه کسی هست در زندگی اش ناامید نشده یا که در عشق شکست نخورده باشد؟ اما زندگی در دنیای فیلم و کتاب می تواند آدم ها را از پا دربیاورد، اگر ندانند چگونه با زندگی کنار بیایند. ولی تروفو علاوه بر این خودش کتاب می نوشت و فیلم می ساخت و با این کار رویای دیگران را می ساخت. کاری بهتر از این؟
ماجرایش با گدار و نامه ای که رد و بدل کرده اند، چیست؟ گدار در مقدمه طور دیگری حرف می زند. کدام یک از این دو نفر ریاکارند؟
ریا؟ کلمه سنگینی است. آدم ها با هم دوست می شوند، بعد ممکن است به مشکل بخورند. کدام دوستان را می شناسید که همیشه و هر روز خوب باشند؟ گدار و تروفو با هم دوست بودند. موج نو در سینمای فرانسه را درواقع این دو بنیان گذاشته اند. هر دو شیفته ادبیات و سینما بوده اند. هر دو با کلمه و تصویر بزرگ شده اند. اما به هر حال به دنیا دو جور نگاه مختلف داشته اند. این اسمش ریا نیست، تفاوت دو نگاه است به زندگی. هم آن نامه های تند و تیز واقعی است هم پیش گفتاری که گدار بر نامه های دوستش نوشته. زندگی همین است دیگر؛ نمی شود همیشه یک جور فکر کرد. غمی که در آخرین سطرهای مقدمه گدار می بینیم، حقیقی است. چنین غمی را نمی شود جعل کرد.
اینکه اغلب نامه ها یک طرفه است و پاسخ را نمی دانیم، بعضی مسائل را مبهم می کند. پاسخ نامه ها موجود نیست یا به عمد این کار را کردید؟
پاسخ همه نامه ها در دست نیست. بعضی هست ولی همه آن ها که نامه ای برای تروفو فرستاده اند، شاید جواب شان آن قدر مهم نبوده که او جایی نگه شان دارد.
این کتاب را بیشتر به عاشقان سینما توصیه می کنید یا ادبیات؟
طبیعی است که به هر دو گروه. بستگی دارد عشق به سینما یا ادبیات چه قدر خالص و واقعی باشد. مهم ترین چیزی که بعد از خواندن کتاب احتمالا گوشه ذهن مان جا خوش می کند، این است که واقعا ما هم به اندازه تروفو خوره کتاب و فیلم هستیم؟ دست کم درباره خودم فکر می کنم که نیستم.
ممکن است این کتاب تصویر ما را از تروفو تغییر دهید؟
بستگی دارد به تصویری که از تروفو در ذهن داریم ولی به هر حال تصویر تروفو را در ذهن ما کامل تر و شفاف تر می کند. این تروفویی است که در نامه هایش نقد فیلم می نویسد، نقد کتاب می نویسد، از زندگی خسته است و در عین حال عاشق زندگی است.
بعضی جاهای نامه ها مانند شعر است مثل این قسمت ها: «... راستی پارچه سرخ و سفیدی از بهارخواب خانه تان آویزان کن که اینجوری بفهمم برگشته ای». یا در جای دیگر: «... در پاریس همه شما را می بوسند و من هم در جمع پاریسی ها هستم...». ممکن است به انتخاب خودتان یک قسمت را که دوست دارید، اینجا نقل کنید.
کار سختی است. فکر می کنم هر صفحه کتاب را که باز کنیم، چیزی برای خواندن پیدا می شود؛ کلمات شورانگیز تروفو.