با سعی و تلاش بلند شدم . چشمانم سیاهی میرفت و قیافه متعجب پدر و مادرم که کنارم بودند را از من پنهان میکرد تا راحت تر بتوانم از مجلس خارج شوم . از پذیرایی خارج شدم که پدرم پشت سرم خارج شد و شانه ام را گرفت .
-کجا داری میری؟
+بیرون
-چرا میخوای بری بیرون ، مراسم هنوز تموم نشده
قسمت آخر را با کمی فاصله گفت . بغض از صدایش میبارید
+این مراسم وقت تلف کردنه ، من دارم زمانمو از دست میدم
-ولی نمیتونی به همین راحتی بری ، آبروی...
+نکنه فک میکنی بعد فردا آبرو به دردم میخوره؟
این را گفتم و فرار کردم . کفش هایم را درست نپوشیده بودم و دویدن برایم کمی سخت بود . مچ پا هایم از روی پنجه بودن درد میکرد برای همین از روی شانه نگاهی به پشتم انداختم و کفش هایم را پوشیدم . تاکسی گرفتم تا به خانه روم اما وقتی ماشین رسید مقصد دیگری به ذهنم آمده بود