فرگل سلحشور
فرگل سلحشور
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

سفری به لبه‌ی آفتاب؛ سواحل نقره‌ای هرمزگان

پاهای آفتاب‌سوخته‌‌ام رو که ردِ صندل‌هام روشون افتاده بود، زیر شن‌های سفید فرو برده بودم و از پشت تیغ آفتاب که چشم‌هام رو تنگ کرده بود، به آب‌بازی بچه‌ها چشم دوخته بودم.

صدای جیغ و خنده‌هاشون گوش‌هام رو پر کرده بود. نسیم خنکی که از سطح اقیانوس نقره‌ای و شفاف بلند شده بود، توی مسیرش از لای موهام رد می‌شد و توی هوا می‌رقصوندشون.


چند ماهی می‌شد که حال و روز درست‌وحسابی نداشتم و هیچ‌چیزی حالم رو بهتر نمی‌کرد. شدیداً دلم هوای سفر کرده بود اما تنها رفیق سفرهام، شرایط سفرکردن نداشت و من هم حس کردم بهترین زمانه که تجربه‌ی جدیدی رو امتحان کنم. تصمیم گرفتم خودم همراه با گروهی، به یه سفر چند روزه‌ی ساحلی برم؛ مقصد، جزیره‌ی «مارو» بود و سواحل هرمزگان.

شروع سفر؛ بزن بریم از اینجا!

هیجان زیادی برای این سفر داشتم؛ طبق معمول کوله‌ام رو لحظات آخر جمع کردم و صبح زود به‌راه افتادیم. از اونجایی که معمولاً توی شروع روابط ضعیف عمل می‌کنم و کمی خجالتی و معذب می‌شم، استرس شکل‌گیری رابطه با هم‌سفرهای جدید رو داشتم؛ اما برخلاف تصورم، خیلی زود باهاشون اُخت شدم.

سیراف؛ لمس بافت کهنه‌ی جنوب

یک روز کامل توی اتوبوس گذشت و دم‌دمای صبح بود که رسیدیم «سیراف». خواب‌آلود پرده رو کنار زدم و اولین صحنه‌ای که دیدم، دریای تمیز و آرومی بود که قایق‌ها و کشتی‌های رنگی، روش شناور بودن. هیجان‌زده، از حالت فرورفته توی صندلی بلند شدم که جزئیات بیشتری رو ببینم.

بندر سیراف بین کوه و دریا قرار گرفته و بافت کهنه و سنتی خودش رو حفظ کرده. نون‌وایی‌ها تا ساعت ۷ صبح بیشتر پخت نمی‌کردن و بعد از پرس‌و‌جو از چند نون‌وایی، بالاخره تونستیم از یکیشون نون بگیریم. سفره رو روی فضای سبزی کنار آب پهن کردیم، آبی به دست و صورتمون زدیم و صبحانه خوردیم.

بعد از صبحانه، چند تکه نون برداشتم و رفتم لب آب، نون‌ها رو برای مرغ‌های دریایی پرت کردم و چند دقیقه‌ای در سکوت، تماشاشون کردم. معمولاً توی این سفرهای گروهی، چند دقیقه‌ای رو از جمع جدا می‌شم و سعی می‌کنم تمام حس‌های اون لحظه رو تنهایی و در سکوت، ثبت کنم. صداهایی که می‌شنوم، صحنه‌هایی که می‌بینم، بوهایی که حس می‌کنم و... معمولاً همین لحظه‌های کوتاه می‌رن جزء لحظه‌های پررنگ سفر که توی خاطراتم ثبت می‌شن.

بندر سیراف (اولین تصویری که از پشت شیشه دیدم)
بندر سیراف (اولین تصویری که از پشت شیشه دیدم)

اینجا بود که رسیدیم به بخش مورد علاقه‌ی من، یعنی گشت‌زدن توی دل روستا. به نظر من یکی جذاب‌ترین بخش‌های سفر، معاشرت با اهالی بومی و محلی اون منطقه است؛ چون توی حتی چند دقیقه صحبت باهاشون، می‌شه تکه‌هایی از قصه‌شون رو شنید، با اصالت و فرهنگشون آشنا شد و ازشون یاد گرفت.

همین‌جوری که داشتم توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها قدم می‌زدم، پیرزنی رو دیدم که بزها و گوسفندهاشو آورده بود بچرن. بهش که نزدیک شدم، سلام کردم و بهم گفت: «دیدی چقدر اینجاها قشنگه؟ همه‌جاشو ببین، اون بالا رو دیدی؟ اون پایین رو چطور؟» بعدشم خندید و هزاران خط به خطوط منحنی صورتش اضافه شد.

گوردخمه‌‌های معروف سیراف

برای اینکه به گوردخمه‌ها برسیم، چند دقیقه‌ای رو بین گل‌های کاغذی صورتی و فضای بی‌نظیر و سرسبزی قدم زدیم تا کم‌کم سروکله‌شون پیدا شد. البته دقیقاً نفهمیدیم این گوردخمه‌ها کاربریشون چی بود، چون یه عده می‌گفتن محل قراردادن اجساد زرتشتیانه و عده‌ای دیگه می‌گفتن که حوضچه‌هایی برای نگه‌داری آب بارونه. هرچی که بود، ما عکس‌های یادگاریمون رو باهاش گرفتیم و راهیِ «بنود» شدیم.

گوردخمه
گوردخمه

بنود؛ رویای آبی و صخره‌ای

بنود اولین تصویر زنده‌ی من از عکس‌هایی بود که خیلی وقت بود می‌دیدمشون و با خودم می‌گفتم من یه روز حتماً می‌رم اینجا!

بخشی از مسیر رو با وانت و بخش دیگه‌ش رو پیمایش کوتاهی داشتیم که برسیم به غار ساحلی بنود. باید از بالای صخره‌ها با طناب به پایین می‌رفتیم تا بتونیم ساحل بی‌نظیر و غار بنود رو ببینیم. باد خنک، دریای تمیزی که از رنگ قهوه‌ای شن‌ها شروع می‌شد، به سفید می‌رسید، بعد به آبی روشن تبدیل می‌شد و در انتها تا چشم کار می‌کرد، آبی خوشرنگی بود که خط آسمون رو قطع می‌کرد. همه‌ش مثل یه رویای شفاف و تمیز، جلوی چشم‌هام بود و بهم اجازه نمی‌داد که یک‌لحظه ازش چشم‌ بردارم.

ساحل بنود
ساحل بنود

چند دقیقه‌ای رو توی آب تمیز و شفاف، آب‌تنی کردیم و برگشتیم که به ناهار برسیم. ناهار رو توی یه خونه‌ی محلی خوردیم. غذامون «مجبوس» بود؛ مجبوس در اصل یه غذای عربیه که مواد تشکیل‌دهنده‌ی اصلیش مرغ، برنج، گوجه‌فرنگی و پیازه و توش پر از ادویه است. من طعمش رو دوست داشتم اما نمی‌تونم بگم از اون غذاهاییه که معمولاً هوس می‌کنم!

مجبوس
مجبوس

حرکت بعدیمون به سمت بندر مقام بود و از اونجا باید سوار قایق می‌شدیم که بریم به سمت جزیره «مارو». اینکه مسیر حدوداً ۴۵ دقیقه طول کشید و توی این ۴۵ دقیقه به‌خاطر باد شدید، با ضربه‌های امواج به کف قایق، چه بلاهایی سر نواحی تحتانیمون اومد، بماند! کل مسیر چشم دوخته بودم به آسمون و سعی می‌کردم حواس خودمو با ستاره‌های خیره‌کننده‌ای که مثل خال‌خال‌های پرنور و براق، کل آسمون شب رو پر کرده بودن، پرت کنم.

البته شانس آوردیم که زودتر به بندر مقام رسیدیم و سوار قایق شدیم، چون هرچه زمان جلوتر می‌رفت، باد شدیدتر می‌شد و دریا طوفانی‌تر؛ این‌جوری دیگه نمی‌تونستیم سوار قایق بشیم، چون اوضاع شدیداً خطرناک می‌شد.

وقتی رسیدیم، شب بود و چیز زیادی از ساحل نمی‌تونستم ببینم. فعلاً همین‌قدر می‌دونستم که خالی از سکنه است و در واقع اسم اصلیش «شیدْوَر» هستش و محلی‌ها اسمش رو مارو گذاشتن چون توش پر از مار زنگیه!! اما خب چون این مارها خیلی خجالتی‌ان، زیر شن مخفی می‌شن و بیرون نمیان!

شب رو به آتیش روشن کردن و دورهمی شبانه گذروندیم و همون‌جا کمپ کردیم. برای شام هم از بندر مقام هماهنگ کردیم با قایق برامون سمبوسه و مواد غذایی بیارن.

مارو؛ آغوشی نرم و دل‌چسب از جنس جزیره

صبح قبل از طلوع بیدار شدیم و توی نقطه‌ای که ناخدا بهمون گفته بود، روی شن‌ها ولو شدیم که خورشید سرش رو از انتهای آب بیرون بیاره. آفتاب که درومد، جزیره تازه خودش رو نشون داد و منم کم‌کم خودم رو برای کشفش آماده کردم.

لحظه‌ی طلوع آفتاب
لحظه‌ی طلوع آفتاب

اکتشافم رو از همون‌جایی که نشسته بودم شروع کردم. روی ساحل پر از صدف‌ها و گوش‌ماهی‌های عجیب و غریب و جذاب بود که هرکدومش رو برمی‌داشتی و زیرش رو نگاه می‌کردی، قطعاً یه دست و پای ظریف می‌دیدی که سریع خودش رو جمع می‌کرد و قایم می‌شد.

اینجا لازمه یه نکته‌ی خیلی مهم رو بگم، اونم اینه که این صد‌ف‌ها خونه‌ی موجودات مختلف هستن و اونا هر چند وقت یکبار خونه‌شون رو عوض می‌کنن. اگه ما صدف‌هارو از ساحل جمع کنیم، انگار خونه‌شون رو ازشون گرفتیم و اگه لب ساحل آشغال‌هایی مثل در بطری هم انداخته باشیم، ممکنه یه‌موقع در بطری رو با یه صدف دیگه اشتباه بگیرن و برن داخلش و خب این کار باعث مرگشون می‌شه! پس دوتا خواهش پرتکرار و واضح دارم، یک اینکه توی طبیعت دست نبرید و هیچی رو با خودتون به خونه نبرید و دو اینکه هر نقطه‌ای رو که ترک می‌کنین، هیچ اثری از خودتون به جا نذارید.

پوسته‌ی خالی خرچنگ
پوسته‌ی خالی خرچنگ

اولین روز در مارو

آفتاب که درومد، صبحانه رو لب ساحل خوردیم و بعدش وقت آبتنی بود. من عاشق آبم؛ حس سکون و خلأ وقتی روی آب شناورم، برام یکی از لذت‌بخش‌ترین لحظه‌هاست. آب اقیانوس به‌قدری شفاف و خیره‌کننده بود که به‌راحتی با چشم، مرجان‌ها، خزه‌ها و صخره‌های کف دریا معلوم بودن.

منم مثل بقیه بچه‌ها پریدم توی آب و به‌قدری از این دریای شفاف و تمیز هیجان‌زده بودم که وقتی به خودم اومدم، بچه‌ها داشتن اسمم رو داد میزدن و دست تکون می‌دادن که دورتر نرم و برگردم.

بعد از اینکه تا حدی از آبتنی سیر شدم، رفتم که چرخی دور جزیره بزنم و دوتا از بچه‌ها هم هم‌راهیم کردن. هر قدمی که جلوتر می‌رفتم، ناخودآگاه می‌‌ایستادم و چند ثانیه‌ای خیره می‌شدم. بیخود نیست که بهش می‌گن مالدیو ایران! چون زیباییش واقعا خیره‌کننده است و توی اون لحظات سعی می‌کردم بخش دردناک قضیه رو نادیده بگیرم و غرق زیبایی‌هایی بشم که تا اون لحظه فقط توی پینترست دیده بودمشون!

مساحت کل جزیزه یک کیلومتر بود و توی وجب‌به‌وجبش، زیبایی، تمیزی و شفافیت دیده می‌شد. واقعاً امیدوارم اگه سال‌ها بعد فرصتی پیش اومد و دوباره سری بهش زدم، دلم از تغییرات ناخوشایندش نگیره. توی مسیر گشت جزیره، ماهی‌گیرهای زیادی رو دیدیم که قلاب ماهی‌گیریشون رو به انتظار شکار ماهی کار گذاشته بودن و ماهی‌های تپل‌مپل و بزرگی هم گیرشون اومده بود.

شب که شد، بچه‌ها گفتن حول‌و‌حوش ساعت ۱۱ می‌تونیم لب ساحل، فیتوپلانکتون ببینیم. فیتوپلانکتون‌ها موجودات ریزی هستن که توی اقیانوس‌ها زندگی می‌کنن و وقتی که همراه با آب به ساحل میان، از خودشون موادی رو ترشح می‌کنن که به شکل نورهای درخشانه‌.

اون شب رو هم به صبح رسوندیم و صبح جنگی کمپ رو جمع کردیم و رفتیم لب ساحل که ناخدا بیاد دنبالمون و مارو برگردونه به ساحل مقام.

غروب جزیره مارو
غروب جزیره مارو

بالامنبری درباره‌ی کمپ‌کردن

اینجا لازمه برم بالای منبر و چندتا نکته رو در مورد کمپ‌کردن بگم. البته اصول کمپ‌کردن و صحبت درموردش، خودش یه مبحث کامل و طولانیه اما من چندتا نکته‌ی مهم و اساسی رو که البته فکر می‌کنم خیلی هم واضحن، می‌گم.

قطعاً وقتی که کمپ رو جمع می‌کنیم، نباید هیچ تفاوتی با زمانی که شروع به برپایی کمپ می‌کنیم، داشته باشه. یعنی باید تا حد ممکن هیچ اثری از خودمون به‌جا نذاریم. آشغال‌هامون رو که واضحه برمی‌داریم، آثار آتیشی رو که روشن کردیم، از بین می‌بریم، برای دستشویی کردن هم که چاله می‌کنیم. ما یه چادر کوچیک مخصوص حمام و دستشویی هم با خودمون برده بودیم که با آرامش بیشتری بتونیم این کار رو انجام بدیم.

واقعاً، واقعاً زیبایی و بکری این مناطق، حیف و صدهزار حیفه! اگر می‌ریم و می‌خوایم ازشون لذت ببریم، باید فرهنگ ورود بهشون رو هم یاد بگیریم که کار سختی هم نیست. حداقل کاری که ما خودمون می‌تونیم انجام بدیم و نندازیم گردن کس دیگه‌، حفظ و مراقب از این مناطق طبیعی و زیباست‌.
اغلب می‌گن جای زیبا و بکری که می‌رید، لوکیشن نگید چون آدم‌ها می‌رن و گند می‌زنن به اونجا! راستش این حرف من رو خیلی غمگین می‌کنه چون دوست دارم اول مردم خودمون و دوم کل دنیا زیبایی‌های کشورمون رو ببینن. برای همین، به نظرم فرهنگ‌سازی قدم مهم‌تریه.

مُکَسر؛ هم‌آوایی خشونت زوایا و‌ لطافت منحنی‌ها!

توی راه برگشت، داخل بندر مقام، سری به ساحل مکسر زدیم. مکسر یعنی «شکسته‌شده» و صخره‌های شکسته‌ی این ساحل با خشونت خاص خودشون، به لطافت و آرامش دریا می‌رسه و این شکستگی‌ها به‌قدری خاص و جذابه که فکر نمی‌کنم حتی شبیه بهش دیگه توی ایران وجود داشته باشه.

گردنه‌ی عشاق؛ دلبرانگی‌های طبیعت

یکی از جذابیت‌های دیگه‌ی بندر مقام، گردنه‌ی عشاقه. گردنه‌ی عشاق همون گردنه‌ی مقامه که محلی‌ها این اسم رو براش گذاشتن. حالا اینکه چرا این اسم رو براش انتخاب کردن، احتمالاً به دلیل فضای رویایی و عاشقانه است که عاشق‌ها می‌رن اونجا یا اگه عاشق هم نباشی وقتی می‌ری اونجا حس می‌کنی باید عاشق شی!

در هر صورت من که حس عاشقی نگرفتم، اما در عوض وقتی از بالای صخره‌ها پایین رو نگاه می‌کردم، محو زیبایی خیره‌کننده و شکستگی صخره‌ها در کنار امواج آروم آب شدم که حسابی در کنار هم دلبری می‌کردن. واقعا خارج شدن از این حالت خیرگی دست خودم نبود، چون به‌قدری زیبا بود که یه لحظه هم نمی‌تونستم ازش چشم بردارم.

در انتها هم سری به خلیج نایبند زدیم و ناهار رو همون‌جا ماهی مرکب و کوسه خوردیم که به نظرم جفتش خیلی خوشمزه بود. بعد از ناهار هم توی پاساژهای عسلویه چرخی زدیم و راهی تهران شدیم.

آخرِ این سفر

این سفر هم مثل بقیه سفرهام برام تجربه و دست‌آورد زیادی داشت:

  • سفر گروهی به این شکل، یکی از مهم‌ترین دست‌آوردهاش برای من، معاشرت و آشنایی با آدم‌های جدیده چون هرکدوم قصه‌ای برای گفتن دارن و می‌شه تکه‌‌ای ارزشمند از وجودشون رو برداشت که به وجود خودت سنجاق کنی‌. :)
  • از ایرادهای سفر گروهی هم می‌شه به لمس کمتر بافت منطقه و معاشرت کمتر با آدم‌های بومی اشاره کرد که البته این هم قابل کنترله‌. من خودم عاشق سفرهایی‌ام که با حداکثر دو، سه نفر می‌ریم توی دل لحظه‌ها که ببینیم چی پیش میاد. اما خب هر سبک سفری لذت و دست‌آوردهای خودش رو داره و قطعاً آخرش توی دست‌آوردهایی که من اسم مجموعه‌اش رو گذاشتم بقچه، چیزهای به‌دردبخوری جمع می‌شه! :)
بندر مقامسفرماروسفرنامههرمزگان
خیلی اتفاقی سر از دنیای کلمات درآوردم و حالا نوشتن شده سرگرمی محبوبم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید