سوار بر تاکسی و بعد از عبور از چند خیابان به پادگانی که همه یا قسمتی از دانشجویان برای تقسیم به آن مراجعه کرده بودند رسیدم، نگهبان درب ورودی نامه معرفی را گرفت و مرا به داخل هدایت کرد . . .
همانطور که وارد می شدم نیم نگاهی به نرده های دور پادگان انداختم، قطعا جرأت رد شدن از آنها را نداشتم ، ولی برای فکر کردن به عبور از آن آزاد بودم، اینکه میتوانستم آزادانه به عبور از آن نرده ها فکر کنم، خوشحالم نمیکرد ولی به من کمک می کرد بفهمم، غیر از نگهبان، این نرده ها نیز مانع رهایی من هستند و حالا که آنها بودند شاید میتوانستم در دل، نگهبان درب ورودی را ببخشم و یا سهم کمتری از اسارتم را گردن وی بیاندازم. بیشتر که دقت کردم، دیدم نرده ها مهربان تر بودند، یا نه، هرچه بود، همان بود که میدیدی، از نظر ارتفاع، فاصله ی میله ها و نحوه ی اتصال آنها به زمین غیر قابل تغییر، واضح و مشخص بودند، نیازی به مطرح کردن در خواستی از آنها نبود، شرح وظایف در قامت وجودی آنها نهفته بود و تحت هیچ شرایطی در انجام آن کوتاهی نمی کردند. غیر از نگهبانِ ایستاده بر آستانه درب ورودی پادگان، این نرده ها بودند که محکم و استوار سد خروج تو بودند و همچون میله های قفس، آزادی را از تو می گرفتند، اما همین که تغییری در رفتار آنها نمی دیدی ، همین که همواره بودند، هم ایستاده بر جای خود و هم ایستاده در راه انجام وظیفه، کمی قابل تحمل و چه بسا قابل درک تر به نظر می رسیدند. از این گذشته در صورت عبور فردی از آنها ، حال به هر شکل ممکن، همچون بازنده های خوب، واقعیت را میپذیرفتند و ناراحت نمی شدند ، حیثیت خود را از دست رفته نمیدیدند و بر خلاف ما که هنگام شکست در عبور از آنها ، از زمین و زمان ناراضی می شدیم ، کینه ای از ما به دل نمی گرفتند.
. . .
نرده ها مهربانتر بودند، چون روزهای بعد، افرادی ناشناس آنطرف ایستاده بودند و از ما زندانیان پول می گرفتند و مایحتاج ما را خریده و از پشت آنها تحویل می دادند و گاهی همین نرده ها سخاوتمندانه به بعضی از افراد اجازه عبور می دادند که شبی تا دیر وقت در خیابان های شهر گشتی زده یا تا صبح در خانه ی اقوام و نزدیکان ساکن شهر سپری کنند.