ویرگول
ورودثبت نام
fd.mohkami
fd.mohkami
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

تا ابد که نیست

سوار بر تاکسی و بعد از عبور از چند خیابان به پادگانی که همه یا قسمتی از دانشجویان برای تقسیم به آن مراجعه کرده بودند رسیدم، نگهبان درب ورودی نامه معرفی را گرفت و مرا به داخل هدایت کرد . . .

همانطور که وارد می شدم نیم نگاهی به نرده های دور پادگان انداختم، قطعا جرأت رد شدن از آنها را نداشتم ، ولی برای فکر کردن به عبور از آن آزاد بودم، اینکه می­توانستم آزادانه به عبور از آن نرده ها فکر کنم، خوشحالم نمی­کرد ولی به من کمک می کرد بفهمم، غیر از نگهبان، این نرده­ ها نیز مانع رهایی من هستند و حالا که آنها بودند شاید می­توانستم در دل، نگهبان درب ورودی را ببخشم و یا سهم کمتری از اسارتم را گردن وی بیاندازم. بیشتر که دقت کردم، دیدم نرده ها مهربان تر بودند، یا نه، هرچه بود، همان بود که می­دیدی، از نظر ارتفاع، فاصله­ ی میله ها و نحوه­ ی اتصال آنها به زمین غیر قابل تغییر، واضح و مشخص بودند، نیازی به مطرح کردن در خواستی از آنها نبود، شرح وظایف در قامت وجودی آنها نهفته بود و تحت هیچ شرایطی در انجام آن کوتاهی نمی­ کردند. غیر از نگهبانِ ایستاده بر آستانه درب ورودی پادگان، این نرده ها بودند که محکم و استوار سد خروج تو بودند و همچون میله­ های قفس، آزادی را از تو می­ گرفتند، اما همین که تغییری در رفتار آنها نمی­ دیدی ، همین که همواره بودند، هم ایستاده بر جای خود و هم ایستاده در راه انجام وظیفه، کمی قابل تحمل و چه بسا قابل درک تر به نظر می رسیدند. از این گذشته در صورت عبور فردی از آنها ، حال به هر شکل ممکن، همچون بازنده­ های خوب، واقعیت را می­پذیرفتند و ناراحت نمی­ شدند ، حیثیت خود را از دست رفته نمی­دیدند و بر خلاف ما که هنگام شکست در عبور از آنها ، از زمین و زمان ناراضی می شدیم ، کینه ای از ما به دل نمی گرفتند.

. . .

نرده ها مهربان­تر بودند، چون روزهای بعد، افرادی ناشناس آنطرف ایستاده بودند و از ما زندانیان پول می­ گرفتند و مایحتاج ما را خریده و از پشت آنها تحویل می دادند و گاهی همین نرده ها سخاوتمندانه به بعضی از افراد اجازه عبور می دادند که شبی تا دیر وقت در خیابان های شهر گشتی زده یا تا صبح در خانه ­ی اقوام و نزدیکان ساکن شهر سپری کنند.


تا ابد که نیستفرهاد محکمیکتابfarhad mohkamiداستانهای فارسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید