Farhad Riazi
Farhad Riazi
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

رضا و سکوهای سمت راست تختی اهواز

هر زمان که تو تاریکی‌های زندگی گیر می‌کنم، هر وقت که به ته کوچه‌های بن‌بست مغزم می‌رسم، تو مغزم چند نفر فوتبال بازی می‌کنند. ماه‌هایی که روز پنجمش، فیش واریز حقوقم رو می‌بینم و هر چقدر بالا و پایینش می‌کنم، می‌فهمم چه روزهای سختی تا پنجم ماه بعد در انتظارمه، دریبل دوطرفه می‌زنم. اون زمان‌ها که با بابام بحثم می‌شه یا یه تنشی تو خونه به وجود میاد، دروازه‌بان می‌شم و یه موقعیت صد در صد گل رو از مهاجم حریف می‌گیرم. اون روزهایی که نتیجه یه جایزه یا مسابقه که توش شرکت کردم و برنده نشدم رو می‌دند، یه چیپ می‌زنم پشت دروازه‌بان حریف. یه زمان‌هایی که اخبار تلویزیون، داره چیزی می‌گه که همه وجودم آتیش می‌شه از دروغش، از ظلمش، از رنجش، یه ضربه ایستگاهی می‌زنم سه‌کنج دروازه. خیلی وقته انقدر تو ذهنم فوتبال بازی می‌کنند که فکر می‌کنم باید خودم رو به روانشناس معرفی کنم. چند وقتیه که بعد خبرهای فوتبالی، بدون اینکه کسی ببینه یا متوجه بشه، تو گوگل «بیماری رویابینی در روز» را جستجو می‌کنم و قبل اینکه صفحه‌ای‌ از نتایجش باز بشه، سریع می‌بندمش و می‌روم دراز می‌کشم. من در رویاهای جنوبی‌ام، وسط تختی اهواز، آن سکوهای سمت راستش، سال‌هاست نی‌انبان می‌زنم؛ با رضا.

صفحه را مرتب بالا و پایین می‌کنم. بالاخره باید پیدایش کنم. نی‌انبان را. آرزویم بود که روی سن دانشگاه‌مان، بزنمش ولی نشد. در واقع، نشد ولی در خیال‌ام چرا. بارها و بارها.

یادگیری موسیقی را مثل خیلی چیزهای دیگر زندگی، عقب انداختم. سال‌هاست که می‌بایست سنتور را مسلط شده و به سمت کمانچه رفته بودم ولی در اکنون، هنوز نُت خواندن را هم بلد نیستم. مثل فتوشاپ که سال‌هاست می‌خواهم یاد بگیرم، مثل اتوکد و مثل خیلی چیزهای دیگر. خیلی چیزها که در برهه‌های مختلف زندگی، لذت‌شان به سراغ‌ام آمدند و شاید کمی بعد کم‌رنگ‌تر شدند ولی عطش هم‌نشینی و معاشقه با آن‌ها هنوز در درونم شعله‌ور است. یادگیری نی‌انبان، پر دودترین این آتش است.

هر بار که عزم تهیه‌اش را کردم نشد که نشد. یک بار پولم نرسید، بار دیگر، جایی پیدا نکردم، آن بار قبولی دانشگاه و کار فرصت یادگیری را گرفته بود و...

تیر امسال، آخرش شد. این شب تار به سحر رسید. دوستانم، بی‌مقدمه، نی‌انبان الکترونیکی که تازه به بازار آمده را برایم از بوشهر تهیه کردند. پستچی زنگ زد و برایم آوردش. می‌دانستم اگر به خودم بود شاید هیچ‌وقت پولم، عزم‌ام نمی‌رسید. چند روزی است که دستم به دستانش خورده. چند ساعتی است که آخر شب را با صدای آن، و دست‌های بی‌منطقی که بر دکمه‌هایش فرود می‌آید و صدایی اندکی خوش را تولید می‌کند، سر می‌کنم.

سال‌ها پیش در گفتگویی با راننده یک تاکسی، او برایم با دلایلی ثابت کرد که خدا، اهل جنوب بوده است; دلایلش را دقیقا به خاطر ندارم ولی یکی‌شان، به گمانم این «در خود زندگی کردن» و عشق‌کردن با جهانِ تنهایِ شخصی(الله صمد و فتبارک الله احسن الخالقین) اش بود. بیل‌شنکلی، اسطوره باشگاه لیورپول، در آن جمله حالا کالتش، فوتبال را نه بازی مرگ و زندگی، که چیزی فراتر از آن‌ می‌داند. به سیاق لاف‌های خود جنوبی ها، با بررسی تبارشناسی شنکلیِ فقید حالا به این نتیجه رسیده‌ام که پدر او، زمانی در آبادان، کارگری می‌کرده و این جمله را از عدنان، لیدر مشهور تیم صنعت نفت برداشته است و او هم در گفتگویی به باسم، سرهوادار تیم استقلال اهواز داده; بیشتر از فوتبال، تختی فراتر از مرگ و زندگی است; همان جلجتایی که ساکنینش، تا آن‌جا صلیب خود را به دوش می‌کشند و در آن‌جا مثل چی کیف می‌کنند و به عروج می‌رسند.

به این فکر می‌کنم چه می‌شد که در جایی مثل «دیوار»، در «دیوارِ آرزوها»، امکان «زندگی و ما» هم می‌آمد. که بشود با آن تا ته خط رفت. که تو حتی اگر پول خرید کاملش را نداشتی، پیش یک پاکباختۀ آن بروی و فرصت روزگاری تنفس‌کردن در هوایش را بگیری. که جایی باشد که آدمی، قصۀ خودش، منتهای دلش را بنویسد شاید دوستی، دوستانی مثل مال من روزی آن را بخوانند و روزی زنگ خانه بخورد و ناگاه..

به رضا، نوۀ عمه‌ام فکر می‌کنم که سال‌ها بود می‌خواست یک بار هم که شده آغوشی از این معشوق گریزپا بگیرد؛ نشد که نشد. رضا، شب عید در تصادفی از دستم رفت. می‌خواهم برای رضا، تا خود صبح نی‌انبان بزنم...


ازدیواربگودیوارجنوب
متولد یک روز گرم تابستان در اهواز. آخرای جنگ. مامانم می گه می تونستی متولد نشی اگه یکی از اون موشک ها می خورد به بیمارستان...فرصت زندگی بهم داده شد. امیدوارم انسان بودن و آزاده شدن رو پیدا کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید