«مادرِ قلب اتمی» یک سوئیتِ موسیقیِ شش قسمتی از آلبومی به همین نام (منتشر شده در سال 1970) است که توسط گروه پرآوازهی «پینک فلوید» و حضور مؤثرِ «ران گیسِن» موسیقیدانِ آوانگارد و تجربهگرای بریتانیایی، ساخته شده است. این آهنگ، طولانیترین آهنگِ «پینک فلوید» است و در مهمترین استودیوی آن روزگار، استودیوی «اَبی رود» شهر لندن ضبط شده است.
اعضای گروه در آن زمان عبارت بودند از:
□ راجر واترز ؛ ترانهسرا، نوازندهی گیتار بیس و خواننده
□ دیوید گیلمور ؛ نوازندهی گیتار الکتریک و خواننده
□ ریچارد رایت ؛ نوازندهی کیبورد
□ نیک میسن ؛ نوازندهی درامز
«سید بَرِت» پایهگذار، مغز متفکر و منبع الهامِ اصلیِ «پینک فلوید»، مدتِ کوتاهی بود که به دلایل عدیدهای که در این جُستار نمیگنجد و خود موضوعِ نوشتارِ دیگری است، از گروه کنار گذاشته شده بود اما سایهی سنگین نبوغ و روحِ آثارش همچنان باقی بود و به عقیدهی نگارنده حتی در این آلبوم نیز متجلی است.
این آلبوم همچنین نخستین آلبوم «پینک فلوید» بود که به رتبه نخست جدول فروش بریتانیا رسید و توانست هجده هفتهی پیاپی در آن باقی بماند.
«استنلی کوبریک» کارگردانِ برجستهی بریتانیایی قصد داشت بخشهایی از همین سوئیت را در موسیقی متنِ فیلم «پرتقال کوکی» بگنجاند که «راجر واترز» این درخواست را نپذیرفت. با این وجود «کوبریک» در صحنهای کوتاه از فیلمِ خود، این آلبوم موسیقی را پشتِ ویترینِ فروشگاهی به نمایش گذاشت که این خود، نشانگرِ ارادتِ ویژهی اَبَرنابغهی افسانهایِ سینما به این اثر است و در خورِ ژرفکاوی!
«مادر قلب اتمی» به ویژه پس از چند دهه به لحاظ تاریخی و مفهومی، چنان اهمیت یافته است که اخیراً «ران گیسن» کتابی را تحت عنوان «گاوِ سوزان» تنها در مورد مراحل ساخت و ضبط این اثر نگاشته است.
طرح روی جلد آلبوم تصویر سادهی یک گاو هولشتاین است در یک چمنزار...
این چنین گفته شده که هدفِ خاصی پشت این انتخاب نبوده و «راجر واترز» صرفاً از میان دهها عکسی که گرافیست و عکاسِ گروه «استورم تورگرسن» تهیه کرده بود، این عکس را برگزیده است. البته «استورم» بعدها این نکته را نیز اضافه کرد که در ابتدا برای این عکسبرداری، از تابلوی «کاغذدیواری گاو» اثر «اندی وارهول» الهام گرفته است. گروه (مشخصاً راجر واترز) به دنبال یک طرح جلدِ غیرسایکدلیک بود و در نتیجه به این تصویر رسید!
اما لازم است یادآوری کنم که اصولاً گروههای موسیقی، به ویژه «راک» و «متال»، سنّتِ نانوشتهای در افشا نکردنِ اغراضِ خود به هنگام خلق آثارشان دارند و به قولی، به مخاطب، خط نمیدهند تا هم لذتِ کشف را از وی نگیرند و هم اثرشان، همیشه تازه و چندبُعدی باقی بماند و به اصطلاح تاریخ مصرف نداشته باشد که این البته ایدهی درست و ستایشبرانگیزی است. از همین رو بعید میدانم روایتِ انتخابِ طرح جلد و سایر روایتها در خصوص این اثر نیز خیلی صادقانه باشند که اگر این گونه باشد باید گفت این اثر از خالقینِ خود نیز پیشی گرفته است...
اتفاق نادری که گاه در مورد برخی از آثار هنری میافتد:
منبع الهامِ هنرمند، به طور عمده «ضمیر ناخودآگاهِ» او و شاید از جنبهی فیزیولوژیکی بتوان گفت نیمکرهی راستِ مغزِ اوست که غالباً از خودآگاهیِ وی (یا شاید نیمکرهی چپِ مغز که جایگاه استدلالات منطقی است) نیز پیشی میگیرد و هنرمند، ندانسته، مؤلفهای را در اثرِ خود میگنجاند که خود نیز از چراییِ آن بیاطلاع است!
نظیرِ این موضوع را برای مثال «احمد شاملو» بارها روایت کرده است که گاه چیزی خارج از آگاهیِ شاعر، مصالحِ لازم را از اندوختههای ذهنیِ وی برداشت میکند و اثری خلق میشود که حتی خالقِ اثر نیز از چند و چونِ آن ناآگاه است و این اتفاق بارها برای خودِ وی رخ داده است و شعری نوشته شده که معنا و مفهومِ حقیقیاش بعدها در اثر کندوکاوِ بیشتر برای خودش روشن شده است!
در مورد تصویر گاو روی جلد این آلبوم نیز باید پرسید اصلاً چه نمادی، مادرانهتر از گاو در استورههای بشری، به ویژه نزد قومی که امروزه آنان را هندواروپایی مینامیم وجود داشته است!؟ گاو نمادِ بی چون و چرای بقا و زایندگی است و همواره از تقدّسی ویژه برخوردار بوده است تا جایی که نزد هندوان به عنوان ایزدبانوی زمین به مقام پرستش و خدایی رسیده است. گاو نزد ایرانیان باستان نیز نمادِ «زمین» بوده است و شاهد ماجرا، کندهکاریهای تخت جمشید!
در این نگارههای باستانی، گاو (ثور) نمادِ زمین (آخشیجِ خاک) و تجلیِ آن «اردیبهشت ماه» است که زمین در اوج زایایی و شکوفایی است. از سوی دیگر شیر (اسد) نمادِ آسمان، خورشید (آخشیجِ آتش) و گرمای «مرداد ماه» است. یورش شیر بر پیکرهی گاو، نزد مردم باستان، به ویژه آریاییانِ از سرما گریخته، جشن پیروزیِ حیات بر روی زمین است.
و حال ما تصویرِ گاو را بر روی جلد آلبومی داریم که نخستین بخشِ آن، «مادر» است و «قلب» است و «اتم»!
در مورد وجه تسمیهی «مادر قلب اتمی» نیز داستان مشابهی وجود دارد به این ترتیب که گروه، قطعات مختلف این آهنگ را بارها کنار هم چیده بود اما هنوز همه چیز سر جایش چفت و بست نشده بود. اعضای گروه این قطعاتِ به نظر بیربط را در اجراهای زندهشان با نامهایی کاملا نامطمئن همچون «پودینگ شگفتانگیز» یا «حماسهی بینام» اجرا میکردند. آنها شش قسمتِ این موسیقی را به شکل زیر نامگذاری کرده بودند که البته در مورد زمانبندیِ هر بخش، روایات مختلفی وجود دارد:
1. Father's Shout(فریاد پدر)
2. Breast Milky(سینهی پُرشیر)
3. Mother Fore(جـدّ مادری)
4. Funky Dung(مَـتاع بدبو/ تاپاله!)
5. Mind Your Throats Please!(خِرخِرهات رو بپّـا!)
6. Remergence(بازپیدایی)
---------------------------------
جمع: 23:44 دقیقه
اما هنوز چیزی در این میان، ناقص به نظر میرسید و یا شاید نبوغ فرد دیگری چون «ران گیسنِ» دادائیست را میطلبید که همچون تدوینگری چیرهدست، اثر را به شکلی که امروز میشناسیم درآورَد. این موضوع همزمان شد با نخستین پیوند قلب مصنوعی به یک زن باردار و گویا «راجر واترز» نامِ آهنگ و آلبوم را در شانزدهم جولای 1970 از عنوانِ سرمقالهی روزنامهی «ایونینگ استاندارد» انگلستان دربارهی همین خبر برداشت کرده است.
این روایتی تاریخی است! اما باز باید برگردیم به داستانِ پیشگفته در بارهی تصویر گاو!
یا این انتخابی بوده کاملاً عامدانه، یا خودِ اثر در ناخودآگاهیِ خالقینش، نامِ مناسبی برای خود برگزیده است!
این اپرای راک، دو جریانِ دراماتیک را به طور متوالی (و گاه با همپوشانی) به موازاتِ یکدیگر پیش میبَرَد.
اَبَرروایتِ اصلی، داستان مادرِ طبیعت (سیارهی زمین) است و پیدایش موجوداتِ هوشمند (انسان) و بلاهایی که این فرزندِ ناخلف بر سر مامِ پرمهر خود میآورد با این تأکید که این مادرِ دردکشیده تا آخرین لحظه جز گشادهدستی و بذل عشق، کار دیگری نمیکند. روایت کوچکترِ اثر، داستان یک انسانِ مثالی با تمام دردها و مرارتهایش در زندگیِ متمدنِ امروزی است. فرزندی که حاصل عشق یک زن و مرد است اما همین که به دوران رشد و شکوفایی میرسد در دنیایی از تردیدها و ناشناختهها و بیدادگریها رها میشود تا تاریخِ زندگی بشر را در چرخهای بیپایان تکرار کند.
همچنین در میانهی اثر اشارهای نیز به جنگِ جنسیتیِ زن و مرد در تاریخ بشر میشود: زنسالاریِ قبیلهایِ پیش از تاریخ جایش را به مردسالاریِ دنیای مدرن میدهد، اما در نهایت حکمِ خالقینِ اثر بر این است که هر دو جنس برای ادامهی بقا در دنیای آینده ناچار به ایجادِ هماهنگی در کمیّتها (و نه لزوماً کیفیتها) هستند.
از سوی دیگر در اَبَرروایت نیز، سیارهی زمین با تمامِ ذخایرِ زایندهاش، تبلورِ وجه زنانه و انسانِ ابزارساز، تبلورِ وجه مردانه است.
روایت با مرورِ دردناکی از تاریخِ بشر با همهی جنگها و کشمکشها بر سر بقا، منابع، مذهب و... آغاز میشود و سپس به مادر و کودک بازمیگردیم، رشد کودک را در دامان مادر از سویی و به موازاتِ آن رشدِ تمدنِ انسان را در سیارهی زمین شاهدیم. انسانِ مثالیِ داستان، روایت خود را با لحنی غمبار از اینجا آغاز میکند...
با یک فلاشبک به زمانی باز میگردیم که هنوز حیات (دستکم از نوع هوشمندِ آن) شکل نگرفته است و سیارهی مادر، هنوز باکره است؛ در جستجوی عشق و مشتاق زایندگی. سرانجام کش و قوسی عاشقانه، دوشیزهی ناپَسوده را زمینگیر میکند و بذرِ انسان در وجودش کاشته میشود.
در «سِفر آفرینشِ» کتاب مقدس چنین میخوانیم: پسران آسمان با دختران زمین وصلت میکنند.
زن و مرد در هم میآمیزند و کودکی در زهدان مادر شکل میگیرد. به دورنِ زهدان میرویم و صداهای بیرون را از زاویهی شنودِ او میشنویم. آن بیرون غوغایی است! ملغمهای از شادی و نگرانی. خودآگاهیِ کودک در حال شکلگیری است و آرام آرام نیروی جبر و عوامل بیرونی، ناخودآگاهِ سرکشِ او را رام و مطیع و آمادهی حضور در زندگیِ بیرون از فضای امنِ زهدان میکند. کودک با غلغلهی فریادهای درد و شادی زاده میشود. شادی و سروری از زاده شدنِ یک انسان، فضا را پر میکند اما او نیز همچون نیاکانش محکوم به تکرار همان مسیرهای از پیش تعیین شدهی تاریخی است. همان رنجها و دغدغههای انسانی که زندگی انسان را به روزمرّگیِ تباهندهای میکشاند و روزهایش را از کفاش میرباید...
اما از اینجا به بعد، نگاهِ خالقین اثر، نگاهی نسبتاً مثبت به آیندهی بشری است و در واقع شاید آرزوی هنرمند است که به این شکل تجلّی مییابد: کودکِ این قصه، میخواهد چرخهی تکرار را بشکند و به آغوشِ پرمهرِ مادرِ خویش بازگردد. انسانِ مقهور فناوری، دست از تخریب سیارهاش برمیدارد و با دیدی نو، بازگشتی پُستمدرن به طبیعت دارد. سیارهی مادر نیز همان است که پیش از این بود، با همان مهرِ همیشگی، کودکش را دوباره در آغوش میکشد...
این بازگشتِ آگاهانه به «کودکی» همان چیزی است که عرفا (به ویژه در فلسفههای شرقی و بودایی) از آن با عنوان «بلـوغ» یاد میکنند. به قول «اوشو» عارف هندی:
مرحلهای که کودک شدهای اما دیگر بچگی نمیکنی!
و به این ترتیب، روایت با لحنی حماسی، باشکوه و امیدبخش پایان مییابد.
بررسی جزئیات روایت بر حسب زمان
□ توضیح: زمانهای بررسی شده در این نوشتار، از نسخهی اُریجینال و دیجیتالِ آلبوم «Atom Heart Mother» (1970) برداشت شده است و ممکن است به سبب وجود Rip های متفاوت از سیدیهای متفاوت، نسخههای موجود دقیقاً با زمانهای گفته شده مطابقت نکرده، حداکثر یک الی دو ثانیه اختلافِ زمانی داشته باشند.
00 تا 1:25
پیش درآمدِ روایت با فضایی سرشار از تعلیق و شگفتی آغاز میشود. مخاطب از همان ابتدا درمییابد که با یک اثرِ موسیقیِ معمولی و دمِ دستی روبرو نیست و قرار است حسابی غافلگیر شود!
توالیِ نُتها غیر عادی است؛ نوای سازهای بادیِ برنجی (Brass) مدام به در و دیوار میزند و اصلاً آن چیزی نیست که انتظار شنیدنش را دارید زیرا آنها در حال نواختنِ یک ملودی به صورت وارونه (از آخر به اول) هستند تا حرکت رو به عقب زمان (فلاشبک) را در ذهن متبادر کنند.
شما با یک اپرای نامتعارف، حتی با معیارهای آن زمانِ راکِ «سایکدلیک» روبرو هستید!
گامِ استفاده شده در این بخش «E مینور» است که بنا به گفتهی برخی موسیقیدانان، غالباً با بروزِ احساساتی مالیخولیایی، ژرف و گاه حتی ترسناک همراه است.
1:25 تا 2:20
مرورِ کوتاه ولی پرکشاکش و غمباری است از تاریخ بشر و جنگهایش...
آدمهایی که در طول زمان، بزرگ نمیشوند بلکه اسباببازیهایشان بزرگ میشود و سلاحهایشان مخوفتر...
قهرمانِ داستان گویی با موتورسیکلتی از مهلکه میگریزد تا در ادامه، روایتگرِ داستانِ خود باشد.
2:20 تا 2:53
از مرور تاریخ بشریت به مرور زندگیِ یک انسانِ مثالی میرسیم و غم و رنجی را که از روایتِ زندگیاش در دل دارد احساس میکنیم.
2:53 تا 3:30
آغوش پرمهر مادر را به یاد میآوریم.
انسان در مرحلهی پیشتاریخی است و همهی نیروهای طبیعی، خداگونه و البته غالباً به واسطهی زایندگیشان، مادینهاند. جامعهی بشری نیز قبیلهای و زنسالار است. مردها شکارچیاند و فرصت چندانی برای عرض اندام در جامعه ندارند. آنها شبها خسته از شکارِ روزانه به کومهها و غارهایشان بازمیگردند و همهی وظایفِ مهم مدیریتی بر عهدهی زنهاست.
زن/ مادر عشق میورزد و از این عشقورزی خسته نمیشود.
3:30 تا 3:57
کودک(کیبورد)، زبان باز میکند!
انسان آرامآرام به پیشرفتهای فناورانهی ابتدایی دست مییابد. این رشد، تصاعدی است و مرتب، تندتر و تندتر میشود. فرایندِ استخراجِ منابعِ زمین روز به روز فزونی میگیرد اما مادر (ویولا) با همان ضرباهنگِ پیشین به عشقورزیاش ادامه میدهد و گویی این روند، کمترین تأثیری بر او ندارد.
3:57 تا 4:23
دوباره بازگشتی داریم به روایتِ غمناکِ انسان از روزهای تلخِ تاریخ...
انسان و زندگیاش با کولهباری از فشارِ عوامل بیرونی که روح سرکش و غرایز طبیعیاش را به مرور در بند کشیده است.
نوای مقیّدِ «درامز» و «گیتار بیس» در سراسرِ این اثر، نماد جبرِ زمانه و عوامل بیرونی است که انسان در برابر آنها غالباً دست و پا بسته و ناتوان است.
در مقابل، نوای وحشیِ «گیتار الکتریک» نمادِ طبیعتِ درونیِ انسان به عنوان جانوری هوشمند در انتهای یکی از شاخههای درخت حیات است و تمایلِ این جانور به سرکشی از تمدن و قیود و بندهای تحمیلی؛ تمایل به فرار از قوانینِ محدود کننده و عُرفِ جاریِ جامعهی رواننژندِ انسانی.
با بررسی و مرور آثار موسیقیِ راک و متال میتوان به جرأت گفت که نوای زخمههای «گیتار الکتریک» عموماً صدای سرکشی، عصیان و روحِ جوانی و تازگی است که در برابر پارادایمها، قید و بندها و نظامهای تحمیلی، فریاد اعتراض میگشاید.
4:23 تا 5:23
به مدت یک دقیقه، ناخودآگاهیِ انسان (یا از دیدگاهِ روانشناختی، کودک درونِ سرکوب شدهاش) ضجّه میزند و مینالد.
نیمکرهی راستِ مغز (جایگاهِ کشف و شهود و عواطفِ لطیفتر) که همواره در انقیادِ نیمکرهی منطقی و حسابگرِ چپ است، از جداییها شکایت میکند!
در اَبَرروایت نیز تو گویی جامعهی بشری، روایتگرِ بیماریِ همهگیر و مزمنِ خویش است.
در این بخش صدای پیانو به گوش میرسد که به زعم نگارنده در اکثر آثار موسیقی، نماد راویِ مطیع و رام شده است. در اینجا نیز پیانو ملودیِ خاصی از خود ندارد و تنها مغموم و مقهور، همگام با درامز، اطاعتِ محضِ خویش را از جبرِ زمانه به نمایش میگذارد، درست در تقابل با گیتار الکتریک که سعی در مقابله یا فرار از وضعیت موجود دارد.
5:23 تا 6:45
در ادامهی مرور خاطرات، به زندگیِ مرد و زن پیش از ازدواج و درهمآمیزی میرسیم... انسان پیش از خود!دوشیزهی بکر زمین پیش از آمیزش با بذرهای آسمان؛ پیش از حملهی شیر به گاو!
او بازیگوشانه در جستجوی عشق و زایندگی و در این میانه دست به کارِ فریبندگی و دلبری است.
در نهایت، مرد، از زن خواستگاری میکند!
6:45 تا 9:07
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها!...
جدال و جنگِ قدرتی میانِ دو جنس برای تسلط بر دیگری درمیگیرد.
همان گونه که پیشتر اشاره کردیم، در دورانهای نخست از زندگیِ گروهیِ بشر، زنانگی نیروی غالبِ جامعه بوده و خدایان نیز غالباً مادینهاند. ایزدبانوانی چون «نانا» (ننه)، «گایا»، «سپندارمذ» و «اناهیتا» بر زمین حکمفرمایی میکنند و تربیت و آموزش کودکانِ گروه نیز بر عهدهی عناصرِ مادینه است. در این جوامع پدر، عنصری ثانویه و گاه حتی ناآشناست زیرا مردانِ قبیله صرفاً عموهایی برای مراقبت فیزیکی و تأمینِ منابعاند و نیازی به شناساییِ پدر برای هر یک از کودکان نیست.
اما با آغاز عصر کشاورزی، مردان قبیله دیگر ناچار به خروج از محیطِ زندگیشان نیستند و آرام آرام مایلاند برتری و رهبریِ قبیله را از دست «ننه»های کارآزموده بیرون بکشند تا در تربیتِ فرزندانشان نقشِ پررنگتری داشته باشند. رفته رفته خدایانِ نرینهای در برابر ایزدبانوان عَلَم میشوند و مذاهبِ مردسالار از دلِ تاریخ بیرون میآیند. برای نیل به این برتری، زنها باید تحقیر شوند تا بدین ترتیب مقام و مرتبهشان نزد نسلهای بعدی به کلی فراموش شود. آنها باید مغضوبِ خدایان باشند، پس «دروازهی ورود به دوزخ» میشوند و «عامل هبوط»!
این جدالِ برتریجویانه در 8:50 به اوجِ خود میرسد. کُرالِ بمِ مردانه، آرام آرام بر ظرافتِ کُرالِ زنانه غلبه میکند و جامعهی بشری مردسالار میشود.
این درگیری از زاویهی دیگری نیز در خورِ بررسی و آن وجه زنانه و مردانهی درونِ هر انسان از دیدگاه روانشناختی است. در مکتب روانشناسیِ تحلیلیِ «کارل گوستاو یونگ» به بخشِ ناهشیار یا خودِ درونیِ راستینِ هر فرد، «آنیما و آنیموس» گفته میشود که در مقابلِ «نقاب» یا نمودِ برونیِ شخصیت قرار میگیرد.
«آنیما» در ضمیر ناهشیارِ مرد به صورتِ یک شخصیتِ درونیِ زنانه جلوهگر میشود و «آنیموس» در ضمیرِ ناهشیارِ زن به صورت یک شخصیتِ درونیِ مردانه.
غایتِ تعادلِ روانی انسان در ایجاد توازن میان این دو وجه است که در فلسفههای باستانیِ شرقِ دور نیز تحت عنوان تعادلِ «یین و یانگ» به آن اشاره شده است و بیش از این به آن نمیپردازیم.
شاید از همین روست که در ادامهی اثر، راوی آرزومندانه، حالت سومی را به میان میکشد که زن و مرد میتوانند در رویارویی با مصایب زندگی در این سیاره با یکدیگر به تعادلی مناسب دست یابند و هر کدام با ویژگیِ جنسیتیِ خود بخشی از زندگی را مدیریت کنند. این اتفاق، بسته به ذهنیتِ خالقین اثر، میتواند نمایانگرِ زمان حال (دهه شصت و هفتاد میلادی که جنبشهای برابریخواهانه آغاز شده بود) یا آیندهای ایدهآل باشد که در آن تفوقِ جنسیتی به حداقل رسیده و به این ترتیب هماوایی و هماهنگیای که در پایانِ این بخش میشنویم، نمود خواهد یافت.
9:07 تا 10:10
حال، زن ومرد/ انسان و زمین/ آنیما و آنیموس، هماهنگ با یکدیگر سرودِ زندگی سر داده، هر یک جایگاهِ مناسبِ خود را یافته و نقشِ درستِ خود را در رویارویی با کوبههای خشن و سهمگینِ جبرِ زمانه (درامز) ایفا میکند.
طبعاً در جامعهی متمدنِ انسانی، تساویِ کورکورانهی حقوق زن و مرد، به لحاظ کمیتی، چارهی کار نیست و باید این تساوی در کیفیتِ حقوق ظاهر شود. زن (Passive) باید در نقشِ مشاور و حمایتگر، عصای عاملیّت را آگاهانه در دستانِ مرد (Active) بگذارد و «جزئیات» را زیر نظر بگیرد؛ یعنی کاری که اصلاً برای آن ساخته شده است! در حالی که دیدِ کلّینگرِ مردِ همیشه شکارچی، بیشتر به دردِ تبیینِ سیاستهای کلّی و کلان میخورد. مردها غالباً در مشاهده و واکاویِ جزئیات، بسیار کمتواناند.
10:10 تا 13:24
حال نوبت عشقبازی و درهمآمیزی است. لحن موسیقی، آرامآرام لطافتی عاشقانه به خود گرفته و تا نوعی بیپرواییِ جنسی پیش میرود. گام موسیقی به «G مینور» میرود و در اصطلاحِ موسیقی، یک «Jamming» (همنوازیِ غالباً بداههی نوازندههای اصلی) رخ میدهد، گویی همه به تماشای یک رخدادِ ویژه دعوت شدهاند!
لحن موسیقی مابین «بلوز-راک»، «فانک» و حتی «جز» و «دیسکو» در نوسان است و به تصویرکِشندهی آمیزشِ پرحرارتِ عاشق و معشوق.
از دیدِ اَبَرروایت، انسان در حال کندوکاو و استخراجِ معادن و منابعِ زمین است و لذتی وافر از ثروتی میبرد که به مددِ فناوری، سببسازِ رفاه در زندگیِ او شده است. زمین نیز البته سخاوتمندانه و دست و دلبازانه، منابعش را به این اربابِ نورسیده میسپارد و هرچند مغموم به نظر میرسد اما ظاهراً شکایتی ندارد...
سرانجام نطفه بسته میشود. نطفهی قهرمانِ داستان که از ابتدا راویِ این حکایت بود.
ناخودآگاهیِ او (گیتار الکتریک) از همان لحظه در حالِ شکلگیری و تأثیرپذیری از عواملِ کوبندهی بیرونی (درامز) است...
13:24 تا 14:30
به درونِ زهدان میرویم. جایی که اندامِ جنین به موازاتِ خودآگاهیاش در حالِ شکلگیری است.
«درامز» و «گیتار بیس» نمادِ عواملِ قدرتمند جبریاند. ضرباتِ این عواملِ بیرونی و فاکتورهایی که کودک در انتخابشان هیچ نقشی ندارد؛ از این که پدر و مادرش چه کسانی باشند گرفته تا این که در کدام موقعیتِ جغرافیایی و تحت چه ایدئولوژی یا مذهبی به دنیا بیاید و در چه زمانهای رشد و نمو کند؛ در جنگ یا صلح؛ همه و همه خودآگاهیاش (نوای الکتریک کیبورد) را تحت تأثیر قرار میدهد. همچنین ناخودآگاهی، غرایز طبیعی یا همان کودکِ درون (گیتار الکتریک) در تلاشی مذبوحانه برای نافرمانی در برابر ضرباتِ منظم و متوالیِ عواملِ یاد شده است که از همان ابتدا روح سرکشِ کودک را مطیع و البته آماده برای زندگی در میانِ سایرِ آدمیان میکند.
از سوی دیگر در بیرون از زهدان صداهایی انسانی ولی نامفهوم میشنویم.
طبیعی است که گفتگوهای آن بیرون بیمعنا باشند چرا که جنینِ درونِ زهدان هنوز زبانی نیاموخته است! پس ما نیز در کنارِ او به جای مفهوم واژهها، فقط و فقط از حس و حالِ آدمهای آن بیرون خبردار میشویم...
ظاهراً آن بیرون، همه نگران و چشمانتظارِ به دنیا آمدنِ کودکاند و اگر خوب دقت کنیم در این میان صدای پدر، پزشک، پرستار و شاید چند دوست و آشنا را بتوانیم در میانشان تشخیص دهیم! همه خوشحال و کمی نگران... که البته برای کودکِ هنوز متولد نشده، هیچ کدام از اینها معنایی جز چند حسِ ناآشنا و تازه ندارد. راستی آن بیرون چه خبر است؟!
لحظهی تولد نزدیک میشود (14:25)
پرستارها بالای سرِ مادرند و به او توصیه میکنند:
نفس عمیق بکش!
14:30 تا 14:50
- هـــــــووو... هـــــــووو... هـــــــووو...
- هـــــــووو... هـــــــووو... هـــــــووو...
و کودک زاده میشود!
14:50 تا 15:30
... رقصان مي گذرم از آستانه ي ِ اجبار
شادمانه و شاكر
از بيرون به در آمدم
از منظر
به نظّاره به ناظر
نه به هيات ِ گياهي نه به هيات ِ سنگي نه به هيات ِ بركه ئي
من به هيات ِ «ما» زاده شدم
به هيات ِ پر شكوه انسان
تا دربهار ِ گياه به تماشاي ِ رنگين كمان ِ پروانه بنشينم
غرور ِ كوه را دريابم و هيبت ِ دريا را بشنوم
تا شريطه ي ِ خود را باز بشناسم و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِ خويش معنا دهم
كه كارستاني از اين دست
از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بيرون است
انسان زاده شدن تجسد ِ وظيفه بود
توان ِ دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان ِ شنفتن
توان ِ ديدن و گفتن
توان ِ اندهگين و شادمان شدن
توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل ، توان ِ گريستن از سويداي ِ جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شكوهناك ِ فروتني
توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غم ناك ِ تحمل ِ تنهايي...
(ا. بامداد)
موسیقی، باز لحنی حماسی و باشکوه به خود میگیرد. هر چه باشد یک انسان زاده شده است!
تکرارِ ملودی، ما را به ابتدای داستان بازمیگرداند؛ جایی که خوب یادمان هست این شکوه و افتخار، چندان پایدار نمیماند و آدمی در مسیری که شاید فعلاً هموار به نظر میرسد باید از گلوگاههای هولناکی گذر کند.
پشتِ ظاهرِ خوشحال و مرفه انسانِ شهرنشین و مدرن، غم سنگینی است از تیرهروزیهایی که پسِ پشت نهاده است و هنوز و تا همیشه، پیشِ رو دارد.
15:30 تا 18:02
موسیقی از آهنگ میافتد و به هرج و مرجِ ترسناکی از صداهای ناآشنا بدل میشود. روال عجیبی که نمیتوان حدس زد به کجاها خواهد رسید. در واقع این شرایط راستینِ کودکی است که تازه پا به این جهان گذاشته و پس از طیِ روزهای خوب و نسبتاً ایمنِ اولیه (که البته خود در مقایسه با فضای مطلقاً امنِ زهدان، اوقاتِ سختی بود!) باید به تنهایی با دنیای ناشناختهی بیرون روبرو شود. آن را بکاود و بپیماید و کشف کند. هیچ چیز آشنا نیست و سایههای هراسناکی از همه سو، احاطهاش کردهاند...
از دیدگاه ابرروایت نیز بشر که در این سیاره موجودی تازهوارد است باید با هزاران نیروی ترسناک و کُشندهی بیرونی رویارو شود و از این میان جانِ سالم به در ببرد. حیوانات وحشی، رعد و برق، سیل و زلزله، بیماری و عفونت، گرسنگی و تشنگی... او باید برای یکیکِ اینها راهکاری هوشمندانه بیابد.
بقا، بازیِ ناگزیر و خطرناکی است!
در 17:34 جملهای به گوش میرسد:
«این یک اعلانِ پُرسر و صداست!»
در 17:48 وحشت و هرج و مرج به اوج میرسد اما چیزی نظیر قطار یا موجی سهمگین، همهی این سر و صداها را با خود میشوید و میبَرَد که این شاید یادآورِ مرگ باشد به مثابه رهاییِ واپسین از همهی دغدغهها و نیز شاید خواستهی همهی انسانها در لحظاتِ بسیار دشوارِ زندگی. شاید هم با دیدی خوشبینانهتر نمادِ اشراق و بینشی درونی باشد که انسان را از دست و پا زدن در چرخهای بیهوده رهایی میبخشد. صیحهای روشنگر از اعماق اقیانوسِ ناخودآگاهی.
18:02 تا 19:15
تکرار تاریخ نیز امری ناگزیر است و ناگهان هر آنچه را تا کنون شنیده بودیم یکجا میشنویم! ملودیهای سازندهی زندگی بشر روی یکدیگر همپوشانی شده و بر سرمان خراب میشوند!
روزمرّگی و تکرارِ ابلهانهی بامداد و شام؛ گریزِ بیپایان از مرگ و جستجویی سیراب نشدنی برای بقا. گویی همگی محکومیم همان نقشها را از نو بازی کنیم...
از دیدگاهِ جدیدترین یافتههای دانشِ زیستی، انسان علاوه بر جایگاه حافظهای که در مغزِ خود دارد، حافظهی اجدادش را نیز از طریق مولکولهای DNA به ارث میبرد و این یافتهی ترسناکی است! ما ممکن است از اجدادِ پیش از انسانمان نیز خاطراتی درکناشدنی در حافظهی ژنتیکیمان داشته باشیم و همانها مسبّب رفتارهایی شوند که دلیلشان را نمیدانیم! و اینجاست که انسانِ متمدن، به مدد فرهنگ و شعوری تعریف شده و دانشورانه، بر کردارهای صرفاً غریزی و اصطلاحاً حیوانیِ خویش، هرچند به بهای سرکوبیِ کودکِ درون، غلبه میکند.
ملودیهای درهم آمیخته به خوبی با شعری که پیشتر آوردیم، مطابقت دارند:
شکوهِ انسان بودن و غمِ انسان شدن!
همه چیز در هم ریخته و ذهنِ راوی به آشوب کشیده شده است. در 19:15 جملهی دیگری میشنویم که گویی قدرتی ماورایی یا خردی کیهانی فرمان میدهد:
«سکوت در صحنه!»
بلافاصله هرج و مرج فروکش میکند و ملودی در گام «E ماژور» از سر گرفته میشود.
از دیدگاه غالب موسیقیدانان، گامهای ماژور برانگیزانندهی حسِ شور و شادی و امیدواریاند.
19:15 تا 19:44
باز انسان در جستجوی معنا؛ در جستجوی تعالی و زندگی بهتر... شکوه حماسیِ تنها موجودِ هوشمندِ این سیاره بودن! و هراس از دانستنِ همین موضوع که ما تنهاییم!
19:44 تا 20:20
آرزوی قلبیِ خالقین اثر: راه حل یافته میشود!
بازگشت به امنیتِ زهدان؛ کسبِ دوبارهی معصومیت؛ بازگشت به آغوشِ همیشه بیدریغِ مادرِ طبیعت؛ بلوغی از نوعِ دوباره کودک شدن و یافتنِ آگاهانهی معصومیت.
20:20 تا 20:48
و باز سرعت گرفتنِ ناگزیرِ رشدِ کودکِ نوین (کیبورد)
باز سر و صدای فناوری و باز ابرازِ محبتی که ذرّهای تغییر نمیکند. مادر طبیعت (ویولا) همواره و مدام با آغوشی گشاده منتظر و آماده است. کودکِ نوین با بازگشت به ریشههای خود، دوباره آرام میگیرد و شکوه حماسیِ انسانیت بازمیگردد...
20:48 تا 21:18
اما این بار دیگر، با تجربهای که به دست آورده است با همه چیز ملایمتر و زنانهتر (Passive) برخورد میکند. سرشار از آرامش است و حتی با جبرِ زمانه نیز که همچنان در حالِ کوفتن است، به جای جنگیدن، هماهنگ میشود...
اینجاست که نوای «درامز» نیز لحنِ تهدیدآمیزش را از دست میدهد و به واقع رام میشود.
21:18 تا 22:13
اینک راوی، حکایتِ بودنِ خود را با وارستگی و بینشِ جدیدی که به دست آورده است از نو بازمیگوید. تفاوت در لحنِ ملودی آشکار است. هنوز هم غم و شادی در هم آمیختهاند و گریزی از این نیست اما همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته است و انگار به جای این که بنشیند و دستخوش امواجِ خروشانِ سطحِ دریای همیشه توفانی شود، با غور در دنیای درونِ خویش؛ در ژرفای همیشه آرامِ دریا سکنا میگزیند.
ملودیِ این بخش را سرشار از اطمینان و اعتماد به نفس مییابیم اما در چند جا صدای ناخودآگاهی یا همان کودک درون (گیتار الکتریک) را میشنویم که سرکشیهای ملایمی میکند! این اندازه از سرکشی، لازمهی خلاقیت و کشف و نوآوری است. یاغیگریهای جزئیِ این کودکِ سرکوب شده، برای داشتنِ دنیایی زیباتر و هنرمندانهتر الزامی است اما اگر خوب دقت کنیم میشنویم که هربار نوای کشدارِ گیتارِ «دیوید گیلمور» به مسیری امن و مطمئن هدایت میشود و گویی سر فرود آوردن بر جبرِ زمانه، ناگزیر مینماید. نظامهای قدرت ظاهراً جابجا شدهاند اما نظامهای شکلگرفتهی نوین، آرام آرام و به ناچار، رو به همان سمت و سو دارند. این است مسیر محتومی که برای بقا در پیش گرفتهایم و
زندگی همین است! C'est la vie!’
□ سرکشیهای هدایت شدهی کودکِ درون را در 21:48، 21:52، 21:58 و 22:05 بشنوید!
22:13 تا آخر
همنواییِ غاییِ «آنیما» و «آنیموس»/ مردان و زنانِ جامعهی بشری/ آسمان و زمین/ ریشهها و بالها.
هنوز هم گاه اتفاقات غیرمنتظره و پیشبینی نشدهای رخ میدهد (مثلاً در 22:39) اما این هماهنگی و درهمپیوستگی آن چنان قدرتمند است که بی درنگ بر هر ناهنجاری غلبه میکند گویی که اصلاً از اول نبوده است، تو گویی:
... رستگاری، نزدیک؛
لای گلهای حیاط...!
فرهاد ارکانی
کرج - خزان 96
بُـنمایهها
· The Flaming Cow (The Making of Pink Floyd’s Atom Heart Mother); Ron Geesin; 2013 – The history Press
· https://en.wikipedia.org/wiki/Atom_Heart_Mother
· درباره هنر و ادبیات؛ گفت و شنودی با احمد شاملو – ناصر حریری؛ نشر آویشن؛ بابل 1377
· در پیرامون شاهنامه (مجموعه مقالات) - جهاد دانشگاهی؛ تهـران 1369
· در آستانه – احمد شاملو؛ نشر نگاه؛ تهران 1376