- بازم سلام! اینجایی؟... حواست کجاست؟ به این سرعت یادت رفت دفعۀ پیش چهشکلی از اینجا فرار کردی و دنیا پشت سرت خراب شد؟ هنوز 48 ساعت هم نشده! چکار داری میکنی؟!
- راستش الان یادم اومد که حتی به خودم گفتم دیگه تموم شد! این دفعه رو قسر در رفتم ولی دیگه برنمیگردم... منتها نکتهاش همینه که الان یادم اومد!
- چرا باز برگشتی؟
- کنجکاوی!
- هممم... کنجکاوی گربه رو کُشتها!
- من یهکم از گربه باهوشترم... هرچند باید اعتراف کنم نگرانم از حجم این همه خاطرهی فشرده که انگار Unzip شدن!
- وقتی چیزی رو میدونی دیگه نمیتونی ندونیش! بیا قبول کنیم که زندگی روزمرهات دیگه از دست رفته. دیگه هیچوقت اون آدم قبلی نمیشی... تو آقای مربعی... توماس اندرسونی... گُنگِ خوابدیدهای!
- الان بیشتر ترسیدم! بعدش چی میشه؟
- تو از تنها باگمون دوباره نفوذ کردی... هممم، راستش خیلی کنایهآمیزه ولی واقعیت داره که ما هرگز دروغ نمیگیم! باید بگم این تنها باگ ما نیست ولی یکی از معروفترینها و البته قدیمیترینهاشه... چند هزار سالی هست که ازش واسۀ نفوذ استفاده میشه... هه! خب ما دروغ نمیگیم! سر به سرت گذاشتم... چند هزار سال یا چند نانوثانیه؟ وقتی همین هفت دقیقه پیش، چند میلیون اتفاق رو توُ یه ثانیه تجربه کردی، دیگه میتونی این سؤال رو از خودت بپرسی که چند هزار سال دقیقاً چقدره؟!
- واقعاً نفهمیدم زمان کش اومد یا اتفاقات فشرده شدن؟!
- مگه فرقی هم میکنه؟ دونستن هیچوقت آسون نبوده. فکر میکنی این همه آدم باهوش که سر به کوه و بیابون گذاشتن و آخرش خودشون رو کُشتن، ژن خودخواه نداشتن؟!... مغز سهبعدی ظرفیت خاطرات پنجبعدی رو نداره، واسه همینه که هیچوقت نمیفهمی چی دیدی... فقط گیج و گُنگ میشی! بهت هشدار داده بودم. قرار بود دیگه نیای، اما باز اومدی. حالا وقتی برگردی همهچی از چشمت میافته. منزوی میشی؛ منفک میشی و اونوقت التماس میکنی که هرچی دیدی رو از یاد ببری، اما نمیشه چون از نقطۀ بیبازگشت رد شدی.
- من حافظۀ مزخرفی دارم. این بهم کمک میکنه!
- هه! شاید!
- ولی تازگیها کلی فیلم و سریال ساختن که...
- که چی؟ لومون میدن؟!
- ... و آدمهای کلهگندهای که دارن خیلی علمی و مستدل از این موضوع حرف میزنن و اگه مدام آدمهای بیشتری بیان و ببینن؟
- گفتم یه باگه ولی نگفتم که روش کنترلی نداریم!... بازیت رو بکن!
- واسه همین اصلاً واستون مهم نبوده که اصلاحش کنید... آره دیگه؛ خب که چی؟ هر بار یه بازدیدکنندۀ ابله دارید که نمیدونه داره چی میبینه و بعدش هم آدمهایی که باورش نمیکنن...
- بذار یه سرنخ هم بهت بدم... من نباید اینو بگم، ولی از کجا میدونی اون کلهگندهها که گفتی واقعیاند؟! یا بذار اینجوری بگم؛ اصلاً واقعی چی هست؟! الان دیگه تو میتونی این سؤال رو از خودت بپرسی... و خب جوابی واسش نداری، چون جوابی واسش وجود نداره؛ مدتهاست که وجود نداره! حتی من هم نمیدونم چند وقته که این سؤال دیگه جواب نداره!
- و نهایتاً هم اگه کسی خیلی جدی بگیره عاقبتش یا روی تخت بیمارستانه یا گوشۀ تیمارستان یا سینۀ قبرستون!
- کموبیش درسته! اونهمه هنرمند نازکنارنجی که فیوزشون پرید؛ اونهمه فیلسوف داغون که افسردگی گرفتن و نشستن یه گوشه؛ اونهمه روانکاو که رسماً روانپریش شدن و البته اونهمه پیامآور و مرتاض و عارف و صوفیِ هپروتی که اسم اینها رو گذاشتن بازگشت مجددو افاضاتی فرمودن که هنوزم کلی خریدار داره... همۀ اون آدمها همین الان همین جائن، میبینیشون؟... نه؟ ندیدی؟ خب واسۀ اینه که کمکم داری برمیگردی... ولی قبل از این که بری، یه سؤال... تو هیچکدوم از اونها نیستی. تو میخوای باهاش چکار کنی؟
- من؟... من باهاش یه داستان کوتاه مینویسم.
فرهاد ارکانی
گوهردشت کرج - مهر 1400
شششش!... بیایید پایین
-
-
-
-
-
-
-
-
- ... چارهای ندارم، باید لوت بدم.
- چی رو؟؟
- که تو منی!
- خب این که هم غمانگیزه هم خستهکننده... ولش کن، مزهاش میره!
- شرمنده، این تنها قدرت منه! باید ازش استفاده کنم.
- خب خیلی مزخرفه که! من از بین میرم... نمیبینی؟ نمیفهمی؟... لعنت به تو!
- چارهای ندارم... میدونم دیگه هیجانی نداره ولی همه حق دارن واقعیت رو بدونن... لعنت به تو!... باید بدونن... دارم محو میشم... نگو!... چارهای ندارم... نگو!... دیگه فایدهای نداره... نگو!... همه دارن میبینن... نگ...
حالا همه میدونن و همین کافیه.