نمیدونم ساعت چنده ولی قطعاً نزدیک ظهره. صدای مادرم رو میشنوم که با یه لحن شوخ و شنگی میگه: پاشو یه دوشی بگیر، دو سه ساعت دیگه دوستات میرسن آقای نجاتیافته! ولی من اصلاً حوصلهشون رو ندارم. بالاخره پتو رو میزنم کنار و به زور پا میشم...
زیر دوش ایستادم و توی افکارم غرقم. قطرههای آب نرمنرمک از روی سرم میسُرن و نوازشکنان از روی بدنم میریزن پایین. دونهدونهشون رو حس میکنم. به انگشتهای پاهام خیره شدم. تکونشون میدم...
نمیدونم چقدر گذشت. شیر آب رو میبندم. آخرین قطرۀ آب رو میبینم که انگار به زور خودش رو از منفذ دوش میاندازه پایین. دستم رو میارم جلو و توُ هوا میگیرمش.
نفهمیدم چطور اتفاق افتاد و حتی نفهمیدم چقدر طول کشید. البته بعدش بهم گفتن یازده روز توُ کوه دنبالم میگشتن و پیدام نکردن. خیلی دوستشون دارم ولی حوصلهشون رو ندارم...
من یه سرِ بریده بودم! آره، یه سرِ بریدۀ زنده! تصویر بینهایت ترسناکیه... حتی میتونست بعدها برام به یه کابوس همیشگی تبدیل بشه. اما نشد. در تمام اون لحظات، من مطلقاً هیچ وحشتی نداشتم. خب فکر میکنم چون اون من رو؛ مغزم رو خیلی بهتر از خودم میشناخت. چه میدونم، احتمالاً یه کاری با آمیگدال یا هر قسمت کوفتیِ مغزم که مسؤول این چیزاست کرده بود. اون درون من بود. اون تمامِ من رو میدید و من فقط بخش خیلی خیلی خیلی کوچکی از اون رو، که البته همین هم از توان و ظرفیتم خارج بود. گاهی فکر میکردم مُردن همین شکلیه. مرور خاطرات چند میلیارد سال حیات روی این سیاره؛ این خِرد یکپارچه؛ اینهمه نظم؛ اینهمه تقارن؛ اینهمه رنگ... و اون وقت ما به خودمون میگیم موجود هوشمند! هه! اگه هوشیاری و هوشمندی اینی بود که من دیدم؛ ماها حتی جامدات هم به حساب نمیآییم!
من یه سرِ بریده بودم. یه سرِ بریدۀ زنده. سری که از گردن به میلیونها تار عنکبوتیِ درهمتنیده متصل بود و از اونجا تغذیه میشد. هرچی رو که مغزم؛ یعنی من لازم داشتم، همین تارهای سفید عصبی تأمین میکردن... اصلاً مگه یه مغز توی اون فضای سرد و تاریک داخل جمجمه چی میخواد؟
من با مغز کوچولوی بیاهمیتم به یه ابَرمغز چندصدمیلیونساله وصل بودم و این اعتمادبرانگیزترین و آرامشبخشترین چیزی بود که حس میکردم.
اون با من حرف میزد و من پوستۀ بینهایت نازکی از افکارش رو میدیدم. مثل یه نعلبکی توی یه اقیانوس...
حوله رو میپیچم دورم و میام بیرون. میشینم روی لبۀ تختم. قطرههای آب از روی موهام با یه طنین خوشگلِ مــیبِمُل میچکن روی پارکت کف اتاق. چکیدنشون رو تماشا میکنم.
نمیدونم این قضیۀ هدیۀ تولد از کجا اومد... واقعاً تولدمه؟ مگه چقدر گذشته که توُ این وضعیتم؟ چند روز؟ چند سال؟ یا چند قرن؟... الان دیگه اهمیت دادن به یه روز خاص واسم خیلی مسخره و خندهدار بود. درکی از زمان نداشتم، چون به چیزی وصل بودم که زمان نداشت. دیروز امروز بود، فردا 600 میلیون سال پیش بود یا شایدم 3700 میلیون سال پیش... چه فرقی میکنه؟ همش اینجاست! دارم میبینمش! و حالا تولد! تولد من؟...
یه کم طول کشید تا بفهمم روز تولد صرفاً بهانهایه واسه کادوی تولد. قرار بود کادو بگیرم! اصلاً هر وقت که آدم کادوی تولد بگیره، همون موقع تولدشه. ولی با این قضیۀ تولد یه قلقلک ناجوری افتاد به بدنی که نداشتم. یه جور حس غم و اضطراب که خیلی زود فهمیدم دلیلش چیه...
تارهای زیر گردنم رو حس کردم که دارن وول میخورن... با حرکت کردنشون من هم که فقط یه سر بودم خیلی نرم به جلو هل داده شدم. یه چند متری همینجوری کف غار روی اون فرش سفید ابریشمی لغزیدم تا به کادوم رسیدم. یه بدنِ بیسر؛ بدن خودم! کادوم این بود! کارش؛ هرچی که بود با من تموم شده بود. توی سرم پیچید: وقت رفتنه! تارهای زیر گردنم بالا اومدن و نود درجه چرخوندنم. حالا دیگه فقط سقف غار رو میدیدم و پوست گردنم داشت کشیده میشد...
دیگه چیزی یادم نمیاد جز این که کنار دهانۀ غاری بیدار شدم که احتمالاً توش گم شده بودم. وقتی از کوه اومدم پایین راجع به این اتفاقات به کسی چیزی نگفتم. مگه عقلم کم شده؟! فقط گفتم بیهوش بودم و نمیدونم چی شده. تازه اینقدر همه خوشحال بودن که اصلاً اهمیتی نداشت که چی شده. مهم این بود که زنده و سالم پیدا شده بودم.
نمیدونم چقدر گذشت ولی دیگه آبی روی موهام نمونده که بچکه. از جام بلند میشم. نمیدونم از این که دارم دوباره بین آدمها زندگی میکنم خوشحالم یا نه؟ مادرم داره از جلوی درِ اتاقم رد میشه. همونجور که داره دور میشه میگه: بچهها که اومدن، اون شال پارچهایه رو بنداز دور گردنت.
مهندس عمران؛ پادکست «خوانش کتاب برای انسان خردمند»؛ نویسندهی علمی/تخیلی؛ مترجم و ویراستار؛ گوینده و تهیهکننده رادیو در سالهای دور! عاشق موسیقی، سینما، اخترفیزیک، اتیمولوژی، زبانشناسی و...