ف.م.ایلیا
خواندن ۲ دقیقه·۸ روز پیش

چشمانی که فریبم دادند

زن دفترچه را در دست گرفت. صفحه اول را باز کرد و نگاهش روی تاریخ تولد مرد خشک شد. عدد روی کاغذ مثل پتکی بر سرش فرود آمد. دهه هفتاد؟ نه، نه، امکان ندارد. ذهنش هزار دلیل برای رد کردن این حقیقت پیدا می‌کرد، اما واقعیت همان بود که روبه‌رویش ایستاده بود. پسرکی با لبخند شیطنت‌آمیز، بی‌خیال، آسوده... در حالی که او، زن دهه پنجاهی، احساس می‌کرد زیر پایش خالی شده است. چشمانش آرام از عدد روی کاغذ به صورت پسرک بالا رفت. نه... غیرممکن بود. قلبش فرو ریخت. لب هایش کمی می لرزیدند، اما چیزی نگفت. به پسرک که با زیرکی و خوشحالی نگاهش می کرد خیره شده بود. پسرک با یک جهش دفترچه را از دستان زن قاپید و دو پله یکی پایین رفت، بعد به خیابان دوید. زن به خودش آمد و به دنبال پسرک شروع به دویدن کرد. به وسط کوچه که رسیدند پسرک ایستاد و خندید. زن با دستانی لرزان دفترچه را از او پس گرفت و به پسرک خیره شد. سکوت سنگینی بینشان برقرار بود. انگار هر دو در حال سنجیدن یک دیگر بودند. چرا؟ تنها کلمه ای بود که از دهان زن بیرون آمد. به سختی نفس میکشید.
پسرک، لحظه‌ای مکث کرد، انگار برای اولین بار به کاری که کرده بود فکر می‌کرد. بعد لبخندش کم‌رنگ شد: "چون گاهی آدم‌ها دنبال چیزی می‌گردن که خودشون هم نمی‌دونن دقیقا چیه... شاید تو دنبال گذشته‌ات بودی، و من دنبال آینده‌ای که ازش خبر نداشتم."
زن دفترچه را محکم در دستانش فشرد. نگاهش را از پسرک گرفت و به نوشته‌های داخل دفترچه دوخت. خطوط، اعداد... همه چیز درهم تنیده و بی معنی بودند. انگار هیچ چیز سرجای خودش نبود. احساس می‌کرد چیزی درونش فرو ریخته. آهسته سر بلند کرد. به آن لبخند محو، به آن چشمان بی‌پروا. انگار هر دو چیزی را از دست داده بودند. شاید گذشته. شاید آینده.

ف.م.ایلیا




"کلمات، جهانِ من را می‌سازند. میان آسمان و کهکشان، داستان‌هایم را پیدا می‌کنم و روی کاغذ می‌نویسم."
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید