ویرگول
ورودثبت نام
Fariba Montazeri
Fariba Montazeri
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

به روایت یک تصویر و به روایت ظلم :



تصویر تزیینی است و داستان حول محور آن است به روایت تصویر :حاصل نبرد بی امان فرزند آزاری زاییده  جهل نسل  رو به زوال .
تصویر تزیینی است و داستان حول محور آن است به روایت تصویر :حاصل نبرد بی امان فرزند آزاری زاییده جهل نسل رو به زوال .

تصویر دخترکان تازه بالغ به شکل یک آرزوی بر باد رفته در ذهنم تبلور می یابد و از جلوی دیدگان مشتاق و منتظر ولی حسرت زده ام رژه می روند . گاه بالا و پایین رفته و گاه خود را از دیوارهای اتاق می آویزند .گاه بر لب درگاهی کم عرض جای گرفته و گاه دو سه تایی با هم و به اتفاق هم می کوشند تا خود را بالا بکشند و حتی گاه به صورت انفرادی ، گوشه ای از دیوار را چنگ زده و به آن آویخته اند تا از درز چوبین و شکاف پنجره و از لابه لای پرده های ضخیم آویزان ، بیرون را نظاره گر باشند .

سرم به دوران افتاده .آنها هیشکدام ، من نیستند .اما نمادی از من هستند . گویی مرا تکثیر کرده و به شکلها و حالات مختلف در آورده اند تا به کمک آنها تصویری باشم که در وحدت خود ، رهایی را می طلبد .

تا تصویری باشم که اسارت خود را به نوعی فانتزی در معرض دید دیگران می گذارد . از اینهمه تصاویر درهم و متفاوت ولی متحد ، گیج شده ام . گویی هریک ، جوانی مرا ، آرزوها و اشتیاقهای مرا و حسرتهایم را به نمایش می گذارند . و اینکه علیرغم وحشت من از دنیای خارج از این دیوارهای سنگی و سمج و مبهم بودن دنیای ورای آن ، باز هم مانع از آن نمی شوند که فکر رها شدن و پرواز ، از سر من بیرون رود و فقط یکصدا در گوشم می پیچد :

تو را خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

غرق در این تصویر موهوم ، صدایی مرا به خود و به حال فعلی باز می گرداند .در خیال خود به شتاب از جای برخاسته و تند و تند از سر ترس از سرزنشها ، بالشتکهای ولو شده بر روی زمین را از جای بر می دارم .پنجره را باز می کنم . صدا همچو سوهانی کند همچنان بر روح و روان من که تا دمی پیش به شکلها و با صورتکهای مختلف راه گریز می جست ، زخم می زند :

  • -اتاق را خالی کن . از اینجا برو . می خواهم اتاق را به کسی بدهم که کارهایم را هم انجام دهد . و او جا می خواهد . هرچه زودتر اتاق را خالی کن ‌ .
  • باز دوباره نگاهی به دور و بر اتاق کهنه و بی رنگ و رو که سالها مرا به زور در خود پذیرفته ، می اندازم . نمی دانم چه سری است که این اتاق مرا مبدل به مرغی که اسیر قفس خود و جلد آن شده است ، کرده که نمی توانم از آن دل بکنم .گویی همواره صداهایی را می شنوم که از درون و لابه لای آجرهای مدفون اتاق ملتمسانه مرا به یاری می طلبند و دائم در ذهنم مویه می کنند که : مرو ! ما را به خود مگذار .
  • اما انگار این صدا، خواسته قلبی و تمنای خود من است که آنرا به موهومات منتسبش می کنم . این بار این صدا از لابه لای جرز دیوارها بلکه به شکلی مجسم و مصور به نقش زنان و دخترکانی در آمده که هریک این معنا را در ذهن من القا می کند که راه نجات ، شاید رفتن است . که گاه راه رهایی ، شاید فقط در دور شدن باشد .‌آری ، گمان می کنم که این تصویر ساخته شده در ذهن من ، پیام مهمی برای من دارد و با من به گونه ای متفاوت سخن می گوید .دخترکان بعنوان سمبل حقارت یافته زن در جامعه سنتی با این حرکات خود ، حرف تازه ای می زنند و راه تازه ای نشان می دهند .
  • قلبم تند تند و بی امان می زند . فقط یارای آن را دارم که در اتاق را نیمه باز کرده و بگویم : باشد ، می روم .
  • و اینگونه بحث همیشگی را پایان بخشم . آری ، دنیای ما پر از رومیناهایی است که هر روز و هر لحظه به خاطر بی مهری ها ، بی توجهی ها و تفکرات غلط سنتی و باورها و دگم اندیشی ها و در نهایت جهل و خرافه با داسهای نامرئی گردن زده می شوند .
خانوادهروابط ناسالم خانوادگیکمبودهای عاطفیجامعه سنتی و باورهای غلطزنان و دختران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید