Fariba Montazeri
Fariba Montazeri
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

داستان دنباله دارستاره (قسمت یازدهم)

برآورده شدن آرزوی آقاجان

همانگونه که گفتم : مادر هرگز نمی گذاشت که ما در خانه کار کنیم . فقط می گفت : درس بخوانید . دو چیز را با خشونت تمام ولو شده با فحش و کتک به ما تحمیل می نمود : یکی درس خواندن و دیگری نماز خواندن . هریک از این دو که ترک و یا به سهل انگاری گرفته می شد ، باران رکیک ترین و زشت ترین و بدترین دشنامها و آزارهای جسمی گریبانگیر ما می شد . از ترس او ، نماز می خواندیم . نماز خواندن را عزیز یادمان داد .‌پشت سرش می ایستادیم و او نماز را با صدای بلند و کلمه به کلمه و با طمانینه ادا می کرد و ما بدون آنکه بفهمیم این کلمات چه معنا دارد، طوطی وار تکرار می کردیم و از ترس مادر ، به نماز می ایستادیم . نه از ترس خدا . در قنوت ، جمله ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره الحسنه برای ستاره که از همه کوچکتر و مظلوم تر بود ، سخت ترین قسمت نماز بود اما با پشتکار و صبر و حوصله عزیز و تکرار هر وعده ، بالاخره او هم یاد گرفت اما نمی دانست چه رمز و رازی در این کلمات عجیب غریب نهفته که مادر اینهمه اصرار داشت تا بچه ها انجام دهند.و چقدر هراس و تشویش پشت از عهده بر نیامدن آن بود .

مادر هیچ هنری به ما یاد نداد درواقع خودش هم هنری نداشت حتی دست پخت خوبی هم نداشت ولی از بس پدر مظلوم و قانع و بچه ها مطیع و ترسو بودند ، هرچه جلویشان می گذاشتند بدون اعتراض می خوردند و دم نمی زدند ولو اگر جیره شان کم بود ، کسی حق اعتراض نداشت .

مادر علاقه عجیب و غریبی داشت که ما درسخوان باشیم .

امان از وقتی که مادر نماز می خواند ، بزرگترین لحظات عذاب و دلهره برای ما بود .سر نماز که می شد ، یادش میفتاد که فلان کار را باید می کرده یا شعله گاز باید کمتر شود و یا فلان چیز را نباید دست زد و یا بهانه های دیگر . آنقدر دندان قروچه می کرد و بلند بلند الله اکبر می گفت که ما هر سه ، ترسان و لرزان گویی که گناه کبیره ای از ما سر زده ، هاج و واج یکدیگر را نگاه می کردیم و نمی دانستیم چکنیم ؟ زبان چشم و ابروی غضبناک مادر و الله اکبر گفتنهایش را نمی فهمیدیم و هراسان منتظر تنبیه آخر نمازش ، دست به سینه می نشستیم .گاهی هم با صدایی که از ترس و ندانم کاری می لرزید سوال می کردیم : چیزی بیاوریم ؟ زیر گاز را خاموش کنیم ؟ جایی برویم ؟ و او با چشم غره همچنان ما را در استرس نگاه میداشت و در آخر هم وقتی سلام می داد ، به جان هر سه نفرمان میافتاد و تا می توانست کتکمان می زد که چرا نفهمیدیم که مثلا می خواسته بگوید : شیر آب حیاط باز است . و تاوان این نفهمیدنهای ما ، کتکهایی بود که بدون هیچ گناهی ، باعث می شد که از درد به خود بپیچیم .

بالاخره با تفاوت چند سالی از تولد ستاره ، خداوند به دل و چشمهای منتظر پیرمرد رحم کرد و این بار بعد از کلی نذر و نیاز و وعده و وعید به عروس که اگر فرزند پسری برای احمد بیاورد، چنین و چنان می کند ، در سحرگاه روز دوازدهم بهمن ماه ، وقتی همه ی خانمهای فامیل از جمله عمه ها و دخترهایشان و مادربزرگها و خاله و زادورودشان ، در منزل آقا جان جمع شده بودند ، صدای فریادهای مادر فًضای خانه را پر کرد . شب قبل سیما به همراه یکی از افراد خانواده به خانه دختر عمه بزرگم رفته بود و از محیط خانه دور شده بود و مشغول بازی و شیطنت با هم سن و سالهای خود در خانه آنها بود ولی ستاره را یارای جدا شدن از مادر نبود . ترسی جانکاه وجود کودکانه اش را در بر گرفته بود .ترس از دست دادن مادر. فریادهای مادر ، بند بند وجودش را از هم پاره می کرد .هرکار آقاجان و عزیز و عمه ها و بقیه کردند که او نیز به خانه فامیل برود ، حریف اشکها و التماسهای کودکانه اش نشدندکلا ستاره با بچه های فامیل خیلی متفاوت و به شدت وابسته به مادر بود . حاضر بود بدترین شرایط را داشته باشد ولی از مادر جدا نشود . در مهمانی ها وقتی بچه های فامیل با هم سرگرم بازی و خنده و ...بودند او پشت در اتاقی که زنها در آن نشسته و مشغول غیبت و بگو و بخند بودند ، می نشست و مراقب کفشهای مادر بود تا مبادا بچه های کوچکتر آن را بردارند و بپوشند. در خیل عظیم کفشهای پشت در اتاق مهمانخانه ، بر روی دوپای کودکانه خود می نشست و چشم از کفشهای مادر بر نمی داشت و این در حالی بود که سایر بچه ها داشتند در حیاط بازی می کردند .

عشق و علاقه ستاره به مادر وصف نشدنی بود .هرگز نمی توانست مثل سیما ، حتی یک شب از مادر جدا شود و به خانه اقوام برود .اگر ساعتی از مادر دور بود ، آنقدر بهانه اورا می گرفت که همه را عاصی می کرد .

آن شب قبل از تولد نوزاد هم نتوانستند ستاره را دست به سر کرده و از خانه دورش کنند ، لذا کاری به کارش نداشتند و چه بسا اصلا اورا نمی دیدند . سحر گاه بود که مادر ، عمه کوچک را صدا کرد و به او گفت که به گمانش ، وقتش رسیده است زیرا هم از درد به خود می پیچید و هم به حساب خودش دیگر زمان تولد نوزاد رسیده بود . همه بیدار شدند . عزیز تنها کسی بود که در این میان گهگاه دستی بر سر ستاره تنها می کشید و اورا دلداری میداد که نترسد . ولی قلب کوچک ستاره با هر ضجه مادر ، گویی می خواست قفس سینه را شکسته و بیرون بجهد .دقیقا علت فریادهای بی امان مادر را نمی دانست فقط دائم یک جمله را با خود تکرار می کرد : مادر دارد می میرد ! مادر دارد می میرد ! هرگز ندیده بود که مادر درد بکشد . می دانست که قرار است نوزادی به دنیا بیاید ولی نمی دانست که این به دنیا آمدن بچه ، ممکن است سلامت مادر را به خطر بیاندازد . تحمل جدایی از مادر ، فوق طاقت و توانش بود . اضطراب و دلپیچه توانش را در ربوده بود و ترس تمام وجودش را می لرزاند .پدر را آقا جان صبح خیلی زود به بیمارستان و به دنبال ماما فرستاده بود آن زمان از سونوگرافی و اینجور چیزها خبری نبود . آقاجان اضطراب خود را با بالا و پایین رفتن در حیاط خانه پنهان می کرد و گهگاه هم جملات کوتاه و بریده بریده ای میان او و پدر که ایستاده در گوشه ای و دست به سینه و به فرمان آقا جان از جایش تکان نمی خورد ، رد و بدل می شد .

حالا دیگر ماما هم که او را خانم دکتر صدا می کردند ، در کنار مادر بود. عزیز ، آب گرم و حوله آماده می کرد.عمه ها در تکاپو بودند و مادربزرگ که زنی تنومند و تا حدی ترسناک بود ، در کنار مادر نشسته بود و منتظر آمدن نوزاد بود ‌ .

بچه به دنیا نمی آمد . ماما ، وَضع مادر را راست یا دروغ خطرناک اعلام کرد .غم و غصه چون چنگکی سخت از راه گلوی ستاره به زور بالا می رفت و بالاخره سیلاب اشک از چشمانش سرازیر شد . هیچکس اورا ندید . همه خودشان آنقدر نگرانی داشتند که دیگر وقتی برای دلداری دادن به بچه ای که در این میان ، دست و پاگیرشان شده بود ، نداشتند . ماما اعلام کرد که جنین درشت و زایمان سخت خواهد بود و بیشتر از آنچه فکرش را می کرد ، کار مشکل و طولانی تر خواهد بود. آقا جان توسط خانمها به ماما اطلاع داد که چنانچه صلاح می داند ،مادر را به بیمارستان ببرند ولی ماما ، تکان دادن مادر را در آن شرایط و با آن حال و روز چندان صلاح نمی دانست . خدا میداند شاید هم داشت بازار گرمی می کرد . ولی فریادهای مادر و بی تابیهایش چیز دیگری می گفت و صحه بر گفته قابله می گذاشت . ساعاتی از ورود ماما به خانه گذشته بود .ملحفه های تمیز و آب گرم و غیره آماده بود نفس ها در سینه حبس شده بود . همه کلافه از انتظار ، حتی حرف هم نمی زدند . فقط گهگاهی مادر بزرگ و عمه ها مادر را به صبر و استقامت می خواندند که ناگهان فریاد شعف انگیز کودکی فضای خانه را پر کرد . شادی و هلهله جای ترس و اضطراب را گرفت . مادر دیگر ناله نمی کرد . کودکی درشت نزدیک به چهار کیلو به دنیا آمد تا یکبار دیگر این کمدی الهی تکرار شود.

رنگ کودک از سختی و فشار راه کاملا کبود و بنفش بودمعلوم بود که راه سختی را طی کرده است . فریاد شادمانه دیگری در فضای خانه طنین انداز شد که آقا جان را به عرش اعلا برد . نوزاد ، پسر بود . ماما ، سرخوش از اینکه بالاخره کار طاقتفرسا و خطیرش به پایان رسیده و حال می تواند با علم به اینکه نوزاد پسر است ، شیرینی قابل توجهی دریافت کند و به سر کار و یا احیانا به خانه و زندگیش برگردد ، با تبریک گفتن به آقا جان به مناسبت تولد مولود تازه و گرفتن حق الزحمه ؛ خانه را ترک کرد. کودک را لباس پوشانده و در ملحفه ای سفید در کنار مادرخواباندندو او با چشمهای درشت و سیاه و مژگان بلند و برگشته اش به دنیا اولین سلام خود را می کرد .








شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید