مشاجرات نا تمام
خیلی عجیب بود .با آنکه خانه آقاجان دوطبقه و بزرگ و جادار بود ولی نمی دانم بنا بر سنت قدیم و یا علتی که من از آن بی خبرم ، چرا طبقه بالا همیشه دست نخورده می ماند و فقط برای پذیرایی از مهمانان از آن استفاده می شد و با اینکه اتاقهای دیگری هم جز مهمان خانه در آن طبقه وجود داشت ، اما هیچ کس برای زندگی کردن به آنجا نمی رفت .البته تا عمه کوچکم که هنوز ازدواج مجدد نکرده بود ، به اتفاق فرزندان خود از دو اتاق آن استفاده می کرد ولی بعد از رفتن او ، فقط به هنگام خواب ، پدر و مادر به آنجا می رفتند و ما بچه ها هم در طبقه اول در اتاق بزرگی در کنار اتاق آقاجان و عزیز می خوابیدیم . کلا در روز ، همه افراد خانواده در طبقه اول و در کنار هم بودند . عزیز همیشه از تنگی جا شکایت داشت و به آقاجان شکایت می کرد و قرار بود که اتاقش را با اتاق بزرگ که مخصوص ما بچه ها بود ، عوض کند .مادر تا شنید آنچنان بلوایی راه انداخت که آقا جان از ترسش دیگر حرفی از جابجایی نزد . ما در کنار عزیز و آقاجان شبها را صبح می کردیم و بیشتر عمر بچگیمان را با آنها گذراندیم و همه خاطرات خوب و شیرین ما از کودکی ، باز می گشت به زمانی که آنها را در کنار خود داشتیم و اگر دست نوازشگر و محبت آقا جان بر سر ما نبود ، در واقع چون گیاهان خودرویی می شدیم که با هر نسیم ملایمی ، امکان کجی و پژمردگی می یافت.
آقا جان دلش نمی خواست که احمدش ولو به فاصله یک طبقه از او دور شود . همیشه نگران این موضوع بود .مادر ، اما دلش استقلال می خواست دلش می خواست که خودش هرگونه که دوست دارد ، وسایلش زندگی اش را بچیند و با اینکه هبچکس جرات نمی کرد که در کارش مداخله کند و آقا جان را بسیار دوست می داشت ، اما از اینکه قسمتهایی از خانه از جمله آشپزخانه و حمام و توالت و مهمان خانه و حیاط مشترک بود ، رنج می برد .
آقا جان منزل دیگری هم در منطقه پایین شهر به نام محله قاسم آباد داشت که آنهم دوطبقه و جادار و خیلی خوب بود و یک باب مغازه هم از جمله مستقلات آن بود که به یک آهنگر اجاره داده بود و در آن زمان ، نوه دختری اش در آن ساکن بود .البته سند خانه به نام خود آقاجان بود ولی ساکن خانه ، یکی از نوادگانش به همراه شوهر و فرزندانش بودند که گهگاه مبلغ اندکی بابت اجاره خانه به او می دادند ولی بیشتر وانمود می کردند که ندارند و آقا جان هم دلش نمیامد آنها را تحت فشار بگذارد . و هرچه مادر می گفت که اجازه دهد تا ما به آن خانه برویم ، نه دل آقا جان راضی می شد و نه پدر رضایت می داد . این دو اصلا نمی توانستند دوری هم را تحمل کنند و این اولین و آخرین شکست مادر در تصمیم گیری های زندگی شد .
روز به روز دامنه اختلافات بین مادر و عزیز وسیع تر می شد و جنجالها و دعواهای خانوادگی بیشتر .در مجموع عزیز زن ساده و مهربان و دلسوزی بود ولی خب ، دل پدررا با خوش زبانی خودش به دست آورده بود و یکجورهایی هروقت برایش ممکن می شد ، پشت سر مادر بدگویی می کرد و در واقع ندانسته و ناآگاهانه دوبهم زنی می کرد . مادر هم که عزیز کرده آقا جان بود و می شود گفت که یکجورایی آقا جان با حمایت همه جانبه اش از او ، زمام اختیار را به دستش داده بود ، تحمل نمی کردکه کسی بر علیه او دسیسه چینی کند .
به وضوح بعدها برای مادر مشخص شد که بچه ها هرگز از ترس ، نزد او برای مسائل جزئی و شخصی خود نمی روند و هرگاه کاری یا سوالی داشته باشند ، به عزیز مراجعه می کنند .این عزیز بود که به آنها نماز خواندن یاد داد .آنها حتی علائم بلوغ و نشانه های آن را با عزیز در میان می گذاشتند و این او بود که توصیه می کرد که چه بکنند و چه نکنند عزیز عادت داشت هروقت که می خواست جایی برود ولو خانه اقوام خودش ، دست یکی از ماها را می گرفت و با خود می برد . اکثر مواقع سیما را با خود می برد چون هم بچه های فامیل دوستش داشتند و هم نزد خانواده محبوب تر بود . همیشه از اینکه مادر ، مارا به بهانه های واهی کتک می زد ، نزد اقوام خبر می برد . مادر هم وقتی می شنید که خبر سنگدلی هایش به گوش دیگران رسیده ، عصبانی می شد و آن وقت ، جنگی بود که در خانه در می گرفت . نتیجه این جنگ هم یا قهر کردن مادر و رفتن به خانه پدری اش به مدت طولانی بود و یا اینکه عزیز قهر می کردو مدتی به خانه دختر یا پسرش و یا خواهرش می رفت .این دو به قول معروف آبشان توی یک جوی نمی رفت دائم برای هم ، می زدند . عزیز به شدت از مادر می ترسید ولی جلوی زبانش را هم نمی توانست بگیرد و همه جا از بدرفتاریهای مادر ، داد سخن می داد .
آقا جان اصولا در دعوای آنها به ندرت دخالت می کرد و صبح ها بعد از صرف ناشتایی ، به کوچه و خیابان می رفت و گشتی می زد و بعد به سوی خانه باز می گشت و روی صندلی ای که در جلوی در خانه برایش می گذاشتند ، می نشست و همانطور که عصا بر دست نشسته بود و چانه خود را به سر عصا تکیه داده بود ، خانمها را برانداز می کرد . گهگاه هم شیطنتش گل می کرد و حلقه سر عصا را دور پای آنها می انداخت .ارادت شدیدی به جنس لطیف بخصوص به زیبارویان داشت . بعدها که ما بزرگترشده بودیم ، به ما سفارش می کرد که دوستان خوشگلتر خود را به خانه دعوت کنید تا من برای همتون بستنی بخرم .
خیلی سرحال و شیطان بود . روحش شاد . اهل دود و دم نبود و از دوددسیگار به شدت بدش میامد . از اتفاق ، از بد شانسی ، هم عمه بزرگم و هم پدر و هم عزیز ، سیگاری بودند . البته عزیز ، مصرف سیگارش بیشتر از پدر و عمه ام بود
آقا جان عادت داشت هرشب ، یک حب کوچک تریاک قبل از خواب بخورد. همیشه یک شیشه کوچک داشت که تریاک را به اندازه حبه های ماش درآورده و قبل از خواب ، یک حب می خورد ..ما نمی دانستیم که تریاک چیست ؟ یکبار از آقاجان سوال کردم که چرا هرشب این را می خورد ؟ در جواب گفت : بابا جان اگر این را نخورم نمی توانم خوب بخوابم . در واقع تریاک برایش کار قرص خواب را می کرد .یکبار از روی کنجکاوی بچگانه به یکی از حبه هایش زبان زدم ، از تلخی آن چهره در هم کشیدم . قبلش فکر می کردم حتما چیز خوشمزه ای باید باشد که آقا جان اگر سرش می رفت ، تریاک شبش فراموش نمی شد تنها آزار و اذیتش همین بود که به خود می رساند . آن موقع برای ما یک امر عادی بود و به آن توجه نمی کردیم .
آقا