Fariba Montazeri
Fariba Montazeri
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

داستان دنباله دار ستاره (قسمت سیزدهم)

انتقام از اولین قربانی

شاید در بین بچه ها ، سیمین بیشترین لطمات روحی و جسمی را به ویژه در سنین کودکی و نوجوانی و جوانی از مادر خورد که اثرات مخرب و ویرانگر آن هنوز در روح و روان و سبک و سیاق زندگی اش آشکار است . او که فرزند اول خانواده و مورد عنایت ویژه آقاجان بود و بخصوص بعد از مرگ سعید ، از آنحاییکه چشم آقاجان بسیار ترسیده بود ، بیش از قبل مورد توجه او قرار گرفته بود به طوری که جوانکی را بعنوان خانه شاگرد که هم در مغازه اش و هم در امور منزل استخدام کرده بود ، واداشت تا پس از مرگ سعید همواره و با چشم باز فقط و فقط مراقب سیمین باشد تا مبادا از بلندی پرت شود یا سر حوض آب نرود و بطورکلی چشم از او بر ندارد .مادر ، که از ابتدا هم از فرزند خود خوشش نمی آمد و چون بسیار به پدر شبیه بود با اکراه او را بغل می کرد ، وقتی توجه بیش از اندازه آقا جان را نیز به او می دید ، دیگ حسادتش بیشتر به جوش میامد و طفل را به بهانه های واهی می آزرد . زمانی که ستاره سه چهار سال بیشتر نداشت و سهیل نیز در اتاق خوابیده بود .همه اعضای خانواده در حیاط نشسته بودند وسیمین تازه به دبیرستان رفته و سالهای اولیه را می گذراند ، داشت درس فردا را به مادر پس می داد . مادر با آنکه بخاطر شرایط خانوادگی ادامه تحصیل نداده بود اما خودش قبل از آنکه از بچه ها درس بپرسد ، با دقت درس را می خواند و یاد می گرفت و پس از آن از بچه ها می خواست که بدون جا گذاشتن یک واو ، به او درس را پس بدهند . باری ، آن شب هم که یک شب گرم تابستان بود و همه در حیاط خانه روی تختها نشسته بودند و فقط آقا جان هنوز از نشستن روی صندلی جلوی خانه و گپ زدن با کاسبها خسته نشده بود و هنوز داخل خانه نشده بود . مادر داشت از سیمین درس می پرسید . ظاهرا آن سال او چند تجدید آورده بود . در هنگام پاسخگویی به یکی از سوالات در حالیکه لرزش تمام وجودش را بخاطر ترس از مادر گرفته بود ، دچار لکنت زبان شد و نتوانست به درستی پاسخ دهد و مادر به شدت غیض کرد و عصبانی شد . به دور و ور خود نگاه کرد تا چیزی پیدا کندو بتواند اورا بزند . تکه ای آجر سنگین پیدا کرد که از بد حادثه کنار تخت روی زمین افتاده بود ، بدون فکر و واهمه با تمام قدرتی که نفرت آن را چند برابر کرده بود ، آن را به سوی سرو صورت سیمین نشانه گرفت . هدف زهرآگین و ظالمانه مادر، به چانه سیمین اصابت کرد و خون فواره وار از چانه او بیرون زد و پوست سپیدش را گلگون ساخت . ما ، بی خبر از اینکه چه اتفاقی سبب این خونریزی شده ، فقط با چشمهای ترسیده از حدقه در آمده ، مادر را می نگریستیم و نمی دانستیم چه باید بکنیم ؟ ستاره که خود ، طفل کوچکی بود فقط از ترس و دیدن خون می گریست و بیهوش شد اما سیما که بزرگتر بود ، ترسان و لرزان خود را به کوچه رساند تا آقاجان را خبر کند که به داد سیمین برسد . آقاجان هم از همه جا بی خبر ، وقتی از ماجرا با خبر شد ، در حالی که گویی روح از بدنش جدا شده ، عصا زنان و شتابان به خانه آمد و سیمین را به کمک عزیز ، به درمانگاه روبروی خانه بردند . چانه اش چند بخیه خورد . خوشبختانه هدف گیری مادر ، این بار چندان ماهرانه از کار در نیامد وگرنه ممکن بود که به چشم یا شقیقه او اصابت می کرد . هیچ کس حتی پدر جرات بازخواست از مادر را نداشت . نهایت ، هر که می شنید ، می گفت : این قدر مادرتان را اذیت نکنید . فقط عزیز می دانست که ما در چه جهنمی از دست قساوتهای قلبی مادر به سر می بریم ‌ ‌.

گناه سیمین این بود که چندان درسخوان نبود ولی در عوض به حل کردن جدول بسیار علاقه داشت و در عرض مدت کوتاهی جدول را کامل حل می کرد . همیشه لابلای کتابهای درسی اش مخفیانه یک کتاب جدول می گذاشت و وانمود می کرد که دارد درس می خواند ولی در واقع به حل جدول می پرداخت .

فشارهای مادر و کتک زدنهای گاه و بیگاه او و بخصوص آزار و اذیت بیش از حدش نسبت به سیمین سبب شد که در سن سیزده چهارده سالگی ، از خانه فرار کند و بعد از طی مسافتی نسبتا طولانی آنهم با پای پیاده و بدون پول و خوراک ، در خانه ای را از روی استیصال بزند و کمک بخواهد . صاحبان خانه ، پیرمرد و پیرزنی مهربان بودند . وقتی در خانه آنها را زده بود ، شب شده بود . به التماس از آن پیرمرد و پیرزن مهربان و فهمیده خواسته بود تا به او پناه دهند و به آنها گفته بود که از دست زن بابا فرار کرده است و اگر به خانه برگردد، قطعا به دست او کشته خواهد شد ‌ بازهم به خواست خدا ، به جای امنی پناه برده بود وگرنه معلوم نبود سرنوشتش چه می شود . آنها هم با مهربانی اورا نصیحت کرده بودند و به هر زبونی که توانسته بودند شماره تلفن خانه و مغازه پدر را از او گرفته بودند و قول داده بودند که از مادر بخواهند تا اورا اذیت نکند . و بعد به پدر زنگ زده بودند و او نیز به دنبال سیمین رفته بود و به خانه برش گردانده بود .

سیمین همیشه به تلافی آزارهای مادر ، او را زن بابا خطاب می کرد . بارها مادر به مدرسه او رفته بود و از او نزد مدیر و ناظم شکایت کرده بود و آن اشخاص جاهل ، نامه بلند بالایی نوشته و به دفتر کلاس زده بودند مبنی بر اینکه دانش آموز سیمین میربهالدین درس نمی خواند و در منزل مادر خودرا اذیت می کند و ....و ..... . خود سیمین می گفت : هر معلمی که سر کلاس میامد ، در حضور همشاگردی هایش نامه را بلند قرائت می کرد و سپس به ملامت و نکوهش او در جمع می پرداخت .می گفت در هر زنگی ، تا مدتها این دلهره با او بود که متن نامه بازخوانی شود تا اینکه گذشت زمان سبب شد که موضوع کمرنگ تر شود .

وقتی مادر دچار حملات عصبی می شد ، بی اراده می زد ‌‌بی گناه و گناهکار از نظر او یکی بود . اصلا ندانسته می زد . نمی پرسید که چی شده ؟ کی کرده ؟ فقط می زد . از دیدن جای دندانهایش بر روی دست و پایمان لذت می برد . خون ، اورا به هیجان میاورد. اصولا خون را که می دید ، لذت می برد . چند بار دیده شد که خون خام ناشی از جگر گوسفند و یا گوشت را با لذت سر بکشد . به احتمال بسیار زیاد دچار یک بیماری شدید روانی و دگرآزاری بود . که البته این دگر آزاری فقط نصیب فرزندانش می شد گرچه با زبان نیش دار و دشنامهای رکیکش هم باعث آزار خیلی ها شد .گویی می خواست انتقام ازدواجی را که مطابق میلش نبود ، از ثمره های آن بگیرد . شاید در بین فرزندان ، ستاره از همه کمتر مورد اصابت کتکهای او قرار گرفت چون کودکی بسیار ساکت و محجوب و بی آزار و کم توقع و ملاحظه کن و درسخوان بود. و مادر کمتر بهانه برای آزار او یافت و از طرفی چون عشق بی پایان اورا نسبت به خود می دید ، کمی آرام می گرفت . به جرات می توان گفت که ستاره ، کودکی بسیار و حتی فوق العاده رحیم و رئوف و احساساتی و بی آزار و اذیت بود و در واقع کودکی اش در خموشی و خمودی سپری شد .


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید