Fariba Montazeri
Fariba Montazeri
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

داستان دنباله دار ستاره (قسمت دهم)

بهشت ، همیشه و همه وقت زیر پای همه مادران نیست :

روزها از پی هم گذشتند و بچه ها بزرگ و بزرگتر می شدند . به جرات می توانم بگویم که در زندگی بدون هیچ پشتوانه و پناهی دست خود را به زانو می گرفتند و یا علی می گفتند و بلند می شدند . به جز گهگداری دلجویی آقاجان و همدلی عزیز ، که هردو نیز به دلیل ترس از مادر در امور تربیتی ما دخالت نمی کردند و جرات حمایت از ما را نداشتند ، هیچ نقطه اتکایی برای فرار از ستمهای مادر نداشتند . مادر ، فقط می زد .بعد از ظهرها نمی خوابیدی ، می زد . نمی خوردی ، می زد . می خندیدی ، می زد . بلند حرف می زدی ، می زد . یواش حرف می زدی ، شک به دلش میافتاد و می زد .غروب اگر چراغ را روشن می کردی که موقع مشق نوشتن ، چشمت کلمات را ببیند ، می زد . تنها کاری که فقط بلد بود ، کتک زدن بود و بس . همیشه جای دندانهای تیز و نیشگونهای از ته دلش روی بدنمان بود . همیشه از دستش بی گناه ، سیاه و کبود بودیم . اگر یکی از ما ، از روی بچگی ، خطایی سهوی و آنهم مسخره که اصلا جای تنبیه نداشت ، می کرد ، هر سه مان چه گناهکار و چه بی گناه به صف می شدیم تا دق دلش را خالی کند .

طوری دست و پایمان را گاز می گرفت که خون از جایش بیرون می زد .گاهی که حمام خانه خراب بود و به ناچار به حمام سر گذر می رفتیم ، آنقدر در جلوی دیگران کتکمان می زد که دور و وریها می پرسیدند که آیا زن بابایتان هست و وقتی ما با بغضی که گلویمان را فشرده و دو طرف آن را بهم چسبانده بود با اشاره سر به علامت نه به آنها پاسخ می دادیم ، به هم نگاه می کردند و می گفتند : دروغ می گویند .

رابطه سیما و ستاره در بچگی خیلی خوب و دوستانه بود البته ستاره همیشه ملاحظه اش را می کرد ، با آنکه کوچکتر بود . در انتخاب هرچیز ، اول حق را به او میداد . به نوعی از بس سیما زورگو و خشن بود ، ستاره از او می ترسید . اما هردوی آنها با سیمین که از آنها بزرگتر بود ، رابطه خوبی نداشتند حتی می شود گفت رابطه ای خصمانه داشتند . قربانی اصلی خانواده ، در ابتدا و در واقع سیمین بود . مادر، سیمین را تا حد مرگ کتک‌ می زد ‌ . انگار از همان روز اول تولدش ، به دلش ننشسته بود و از او کینه ای بی جا به دل گرفته بود و همیشه کتکش می زد و بعدها که بزرگتر شد ، نفرینش می کرد .

مادر در خانه به ما اجازه کار نمیداد . همه کارها را یا خودش انجام میداد و یا به خانه شاگرد می سپرد که البته مزدش با آقا جان بود . گهگاهی هم یک بنده خدایی به خانه مان میامد و رختهایمان را می شست ‌.همیشه پسرش را هم که هم سن و سال ستاره بود با خود میاورد و کنار تشت رخت می نشاند . ناهارشون را هم تو حیاط می خوردند و عصر بعد از گرفتن دستمزد به خانه خود می رفتند. همیشه یک خجالت و سرافکندگی در چشمان علی اصغر که ور دست مادر می نشست و رختشویی اورا تماشا می کرد و می دید که دستهای مادرش از سردی آب حوض موقع آب کشیدن رختها مثل لبو سرخ شده است ، دیده می شد . می نشست و فقط به مادرش نگاه می کرد. نه از جا بلند می شد و نه با کسی حرف می زد . فقط منتظر می ماند تا کار مادر تمام شود و به اتفاق به خانه بروند .

فرد دیگری هم بعنوان کارگر زیاد به خانه ما رفت و آمد می کرد . شغلش آب حوض کشی بود و ابراهیم نام داشت . یک مرد ترک قوی بنیه و سرخ چهره و فوق العاده چشم و دل سیر و دارای عزت نفس بود . گهگاهی برای شستن حیاط و آب دادن به باغچه ها و فرش شستن به خانه ما میامد و چون از بچگی ما را می شناخت ، یکجور الفتی به ما داشت . چهره یغور و بی ریختی داشت زن نگرفته بود هرچه آقا جان به او می گفت که زن بگیر ، خرج عروسی ات را من میدهم در جواب می گفت : خرج یک شبش را دادی ، مابقی را چکنم ؟ در کوچه و خیابان وقتی مارا می دید نیشش تا بناگوش باز می شد و جلوی همکلاسی هایمان به اسم صدایمان می کرد .و ما چقدر بچه و جاهل بودیم که خجالت می کشیدیم و شکایتش را نزد آقا جان می بردیم که آبروی ما را می برد . حالا همه فکر می کنند که با ما نسبتی دارد . ابراهیم مرد چشم پاک و زحمتکشی بود که دل با صفایی داشت و بخاطر مبلغ جزئی که بابت دستمزد از آقاجان ، ماهانه می گرفت ، هروقت می خواستی و کارش داشتی ، گوش به فرمان بود . یک دهاتی از اردبیل بود که از زور بازو نان می خورد و آب حوض می کشید . البته در خانه ما بعد از مرگ سعید ، دیگر حوًضی به شکل و سیاق سابق وجود نداشت که به اندازه استخرهای امروزی بودند . بعد از مرگ سعید ، در نبود مادر و مدتی که به مشهد رفته بود ، آقا جان حوض بزرگ قبلی را خراب و به جای آن یک حوض نقلی چهارگوش کوچک با کاشیکاریهای آبی داده بود که بسازند .‌و فواره ای در وسط آن تعبیه کرده بودند. که با باز نمودن آن در هنگام غروب ، نسیم خنکی در هوای حیاط می پیچید و عطر گل گلدانهای بزرگ یاس دورتا دور حیاط را به مشام می رساند . از آنجاییکه خانه ها اغلب حیاط داشتند ، حوض ، عضو لاینفک هر خانه ای بود و حیاط بی آن ، لطف و صفا نداشت .

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید