Fariba Montazeri
Fariba Montazeri
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

داستان دنباله دار ستاره (قسمت دوازدهم)

آن روی زندگی

شادی و شعف آقا جان وصف ناپذیر بود. تمام وعده هایی را که به عروسش داده بود ، عملی کرد و اورا هدیه باران کرد. به راستی هفت شبانه روز ولیمه داد و هر شب از تعدادی از اقوام دعوت بعمل آورد.برق شادی در چشمان فرتوت و کم سویش موج می زد . سنگ تمام گذاشت . اقوام هم در این میان از فرصت استفاده کرده و به بهانه مولود تازه ، یک هفته و چه بسا بیشتر در منزل آقا جان مهمان بودند و چون بساط شادی و سرور و سور برپا بود و به بهترین نحو ازشان پذیرایی می شد ، دل نمی کندند که به منزل خود باز گردند . زنهای خانواده در همه جای خانه وول می زدند و مردهایشان به سر کار رفته و بعد از اتمام کار ، یکسره به منزل آقا جان میامدند و طوری حق بجانب رفتار می کردند که کسی از اعضای خانه ، به خود اجازه نمی داد که اظهار خستگی و یا معذب بودن بکند .اولا در خانواده بین زنها و مردها حریم و حجابی نبود فقط مادر وخواهر شوهر بزرگش و مادربزرگ و عزیز چادربه سر می کردند و بقیه ، خیلی راحت بدون معذب بودن در کنار هم سر سفره می نشستند و با هم شوخی و بگو بخند می کردند و سر به سر هم می گذاشتند و هم اینکه آقا جان ، خدایی اش ، دریا دل و مهمان دوست بود و همیشه در آن زندگی می کرد و بفکر فردا و صرفه جویی و غیره نبود .خصوصا که شازده نوه اش به دنیا آمده بود و نور دو چشمش ، صاحب پشت و حافظ نام خانوادگی شده بود .

بدون هیچ شک و شبهه ای ، پولی را که آقا جان صرف مهمانداری و مهمانانش می کرد ، اگر می گذاشتند و ملاحظه پیرمرد را می کردند ، جمع آوری می شد ، شاید آقاجان یکی از ثروتمندترین افراد خانواده می شد .

اما دختر عمه ها و پسر عمه ها که از نوه گی ، تنها سفره باز آقا جان را می دیدندو می دانستند که او فقط فرزندان احمد را دوست دارد ، از این طریق از آقا جان انتقام می گرفتند و با به خرج انداختنش و تشویقش به برگذاری مهمانی ها ، نمی گذاشتند که پول چندانی در بساط پیرمرد بماند.

شاید اغراق نباشد اگر بگویم در هر وعده غذایی ، بیشتر روزهای هفته حداقل ده نفر علاوه بر اعضای همیشگی ، بر سر سفره آقا جان می نشستند . آقا جان ، فرق کاملا مشهودی میان تنها پسرش ، احمد ، و فرزندان احمد با سایر نوادگانش می گذاشت و همین حسادت همه آنها را بر می انگیخت.بطوریکه به ظاهر جلوی آقا جان با ما خوش و بش می کردند ولی در باطن ، چشم دیدن ما را نداشتند که از حق هم نگذریم ، حق داشتند .

باری به هر جهت ، مقرر شد که نام نوزاد را سهیل بگذارند . طفل تا حدودی شبیه پدر بود .‌درشت اندام با موهایی طلایی و چشمانی درشت و سیاه و مژگانی برگشته و بلند و سفید رو .

بعد از رفتن مهمانها ، یعنی تقریبا نزدیک به یک ماه پس از تولد سهیل ، ما سه خواهر توانستیم یک دل سیر کنار رختخواب طفل بنشینیم و نگاهش کنیم . دیگر تماشای تلویزیون فراموش شده بود . ساعتها می نشستیم و نوزاد را دوره می کردیم و کوچکترین حرکات و اداهایش را زیر نظر می گرفتیم و قند در دلمان آب می شد .کودک زیبا ولی دارای چهره ای جدی بود و به ندرت لبخند می زد گویی او نیز علیرغم استقبال از تولدش ، از به دنیا آمدنش چندان راضی نبود .

با تولد سهیل ، ارج و قرب مادر بالاتر رفت و آقا جان بیش از پیش به او آوانس می داد .‌و او نیز پرو بال بیشتری می گرفت . خانواده شش نفری ما در جوار و زیر سایه پر مهر آقا جان و عزیز ، روزگار می گذرانید و اوضاع کماکان به همان وضع و حال پیش می رفت . مادر اکثر مواقع به دنبال بهانه های مختلف و واهی از خانه قهر می کرد و نزد مادر خود می رفت . گاهی این قهرها حتی به مدت یکماه هم طول می کشید . بیشتر این قهرها ، به دلیل اختلافات بین مادر و عزیز بود .هر وقت مادر به قهر می رفت ، بغض سنگینی گلوی کوچک ستاره را شبانه روز در هم می فشرد که با هیچکس هم نمی توانست آن را بازگو کند فقط به هنگام شب در زیر روانداز ، تا خوابش ببرد ، ساعتها اشک می ریخت . در میان دعواها و جنگ و گریزهای قبل از قهر و رفتن به خانه مادری ، همیشه یک کلمه به گوش ستاره می رسید که علیرغم آنکه از معنای واقعی آن خبر نداشت ، چون کابوسی دوران کودکیش را سیاه نمود .

روزهایی که می شد به بازیهای کودکانه و خیالها و رویاهای خلاقانه بگذرد ، با آوردن اسم طلاق ، تبدیل به دوزخی برایش می شد که در انتهای آن ، دوری و جدایی از مادر رقم می خورد . عجیب بود ! خیلی عجیب ! با اینکه مادر ، هرگز حتی برای یکبار هم که شده ، دست نوازش بر سر فرزندان خود نکشید و همواره آنها را به باد کتک و مشت و لگد و ناله و نفرین می گرفت ، چگونه هنوز حرمت و مهرش در دل حفظ بود .دلش برای پدر می سوخت . خیلی مظلوم وار دچار عقرب جراره ای شده بود که خونش را ذره ذره می مکید و حرمتش را پاس نمی داشت و ماه به ماه ، او و فرزندانش را به امید خدا رها می کرد و می رفت .

پدر در تنهایی خود ، به دنبال حمایت و جایگاهی برای جایگزین نمودن کمبود همسر می گشت ، برای همین هم ، عزیز که در واقع نقش زن بابای او را داشت ، جور زندگی او و فرزندانش را می کشید .

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید