Fariba Montazeri
Fariba Montazeri
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

داستان دنباله دار ستاره (قسمت نهم)

تولد ستاره

سیما پا به سه سالگی گذاشته بود که باز مادر احساس کرد که درونش موجودی زنده حرکت می کند . آقا جان دست به دعا و نذر و نیاز شد . امیدوار بود که نوزاد بعدی پسر باشد . برای ادای نذرش ، پدر را به همراه مادر و سیما به کربلا برای زیارت فرستاد . خودش دلش خیلی روشن بود که بزودی ، احمد پسردار می شود و بقیه هم بر این باور بودند که نوزاد بعدی ، پسر است و آرزو می کردند که بلکه جای سعید را در دل پدر و مادر بگیرد و آلامی بر دل دردمندشان باشد .

زمستان بود و هوا سرد ! که دوباره در یک روز نامشخص از ماه دی که برف همه جا را سفید پوش کرده بود و از آسمان دانه های برف چرخ زنان و رقصان ، بی هدف بر زمین می افتادند ، کودکی به دنیا آمد که گمان نکنم هیچ درخواست نامه ای برای آمدن به دنیا گرفته یا فرستاده بود . نوزاد ، دختر بود .مادر از شنیدن این خبر ، به تلخی گریست و پدر ، چهره در هم کشید . گویی خبر ناگواری به او داده بودند که سرش را با اندوه به زیر افکند و هیچ نگفت .

صدای گریه مادر و طفل معصوم در هم آمیخت . آخرش هم معلوم نشد که مادر ، محق بود یا نوزاد ؟ چاره ای جز پذیرش او نبود .

طفل معصوم و بیگناهی بود که نه به اختیار خود و نه از روی میل و اشتیاق به دنیا آمده بود و کم کم باید اورا بعنوان فردی از خانواده می پذیرفتند . چهره معمولی و نمکین و ملیحی داشت .مظلوم وار به محیط پیرامون خود می نگریست گویی در آن جمع مغموم به دنبال پناهی گرم می گشت تا خستگی سفرش به دنیا را از تن درآورد و به رویش لبخند بزند .

جمع ، اما مکدر تر و دل چرکین تر از آن بود که به رحم آید .‌ناراحتی و یاس از چهره آقاجان می بارید و هنوز نمی توانست باور کند که دعاهایش مستجاب نشده و آرزوهایش برباد رفته است .

پدر ، کسب و کار آنچنانی نداشت که به امید آن ، بر تعداد اعضای خانواده بیفزاید . مادر هم که از اول از پدر دل خوشی نداشت که حال بخواهد هی برایش فرزند بیاورد . آقا جان هم که فقط چشمش به دنبال این بود که نسلش تداوم یابد . او هرگز فرزندان دختر خود را بعنوان ادامه دهنده نسلش قبول نداشت و با آنها تا حدودی غریبه وار بود .‌مثل سایر افراد خانواده هر وقت دعوتشان می کرد و یا هر وقت خودشان به مهمانی و سر زدن به او می آمدند ، با روی باز آنها را می پذیرفت واز آنها پذیرایی می کرد ولی به جرات میتوان گفت که چشمان ضعیف و دردمندش ، فقط پسر و فرزندان پسرش را به چشم فرزند می دید . باری ، کودک تازه به دنیا آمده را ، ستاره نامیدند .

ستاره هرگز نفهمید که چه روزی از ماه به دنیا آمده بود .حتی اطمینان کامل هم نداشت که در چه ماهی ؟ فقط وقتی بزرگتر و عقل رس تر شد ، از بزرگترها شنید که در اولین ماه زمستان و در یک‌روز برفی به دنیا آمده است . مادر از تاریخ دقیق و روز آن بی خبر بود گویی برایش یوم الحزن بود که به یاد نمیاورد .‌پدر هم وقتی به اداره ثبت احوال برای گرفتن شناسنامه کودک رفته بود ، تاریخ تولد سیما را برای او نیز گفته بود .لذا ستاره با یک شناسنامه غیر واقعی که نه سال و نه ماه و نه روزش متعلق به او بود ، گواهی ورود به زندگی را گرفت ‌ .

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید